+
۱۳۹۲/۲/۲۱ | ۱۲:۱۹ | رحیم فلاحتی
چیزی برای گفتن ندارم
حرفی برای ساختن کلمه
کلمه ای برای جمله ای کوتاه یا بلند
جوان تر که بودم آرزو داشتم قصه ای از غصه هایم بسازم
که بیش از یک پاراگراف باشد
جهانی در حد یک داستان مینی مال
انگار راه درازی در پیش است
و اول راهم
راحت بگویم هنوز همان نقطه ام
نقطه ( . )
+
۱۳۹۲/۲/۲۱ | ۱۲:۰۳ | رحیم فلاحتی
دیگر نه آفتابی بر چهره داریم
و نه کلیدی در جیب
که درهای برف را باز کنیم و
آفتاب را به خانه ببریم
نه دیگر به چشم می آییم
ونه هیچ کس صدایمان می کند
شب که می شود
چراغ را از اتاق ها می گیرند
و شب نوشته ای تا به ابد
ناخوانده می ماند
اینها را گفتم که چیزی بگویم و بعد
رهایتان کنم
می خواهم بگویم :
سرمان کلاه رفته است .
شعر از هیوا مسیح ، مجموعه ی : همچنان ؛ تا نمی دانم چه وقت
+
۱۳۹۲/۲/۱۴ | ۰۵:۱۰ | رحیم فلاحتی
به زبان مادری ام ، ترک و مام وطن ، پارسحرف می دهم و کلمه می ستانم از دریای سیاه و آناتولیتا کوه های بلند و سر به فلک ساییده تا هندوکش و پامیر کلمات من واژه های دوست داشتنی ام همچون قطرات جاری در شریانم گرمند و حیات بخش و چه وسعت و کرانه ای دارند !در پرکشیدن های متوالی ام در ستیغ همیشه استوار دماوند خواهم غنود و این بسیط چشم نواز را به نماز می ایستم !ای کمانگیر اسطوره ای تو چنان بزرگی که خاموشی ات را در این دیار کسی باور ندارد !
+
۱۳۹۲/۲/۱۰ | ۲۰:۴۷ | رحیم فلاحتی
دشت ها را ـ سوار باید و نیست شیهه ای در غــبار باید و نیست خفـــــته روح جـــــــرقه در باروت غیـــــرت انفجـــــار باید و نیست
دشت ها را ـ سوار باید و نیست شیهه ای در غبار باید و نیست خفته روح جرقه در باروت غیرت انفجار باید و نیست
خواب پسکوچه های مستی را
نعره ای جانشکار باید و نیست
بغض شب در گلوی تلخ من است
هق هقی غمگسار باید و نیست
تا نمیرد صدای بدعت باغ
غنچه ای پای خار باید و نیست
بر سپیدار عاشقانه ی پیر
عشق را یادگار باید و نیست
پاره های تبسم گل را
مومیای بهار باید و نیست
یا شب چیره یا تسلط نور
صحنه ی کارزار باید و نیست
ساز خاموش شب نشینان را
زخمه ای سازگار باید و نیست
در کویر شقاوت خورشید
تشنه را سایه سار باید و نیست
زخمم از کهنگی پلاسیده است
التیامی به کار باید و نیست
شعر از : شیون فومنی ( میر احمد فخری نژاد )
از دفتر : پیش پای برگ
+
۱۳۹۲/۲/۱۰ | ۰۵:۳۹ | رحیم فلاحتی
انگار در میان ابرها راه می روم .
حقیقت دارد ؟!
آری ، در میان ابرها قدم می زنم .
دریا نزدیک است و آرام
دستش را بر شانه ی چپم گذاشته
و هر از گاهی سکوت با بوسه ی دریا بر لب ساحل می شکند .
آدم ها در هاله ای خاکستری و سنگین از کنارم می گذرند .
طرح اندامشان گنگ
و صورت شان ناپیداست .
ابر احاطه ام کرده و من انگار فارغ از زمان و مکانم
و حس بادبادکی شناور در آسمان را دارم .
ابرها از کنارم می گذرند
من از میان آنها می گذرم
گونه ام خیس ، بر مژه هایم شبنم
شبحی از کنارم می گذرد :
« چه مه سنگینی »
زیر لب زمزمه می کنم : « چه مه سنگینی »
...
کجایی ؟
حالا چگونه صورت تو را میان این تصاویر گنگ بشناسم ؟
+
۱۳۹۲/۲/۹ | ۱۸:۴۰ | رحیم فلاحتی
حرف بزن ! با من حرف بزن !
« ما که نمی توانیم به این زودی بخوابیم . چیزی برایم تعریف کن . لازم نیست که حقیقت داشته باشد . اصلاً یک قصه بگو ! »
قصه بگو ! آری بهتر از این نمی شود . من سراپا گوشم . شروع کن !
یکی بود . یکی نبود . ...
+
۱۳۹۲/۲/۹ | ۱۱:۵۶ | رحیم فلاحتی
هان ای شب دیر پای .
آیا دریچه های بامدادی را نخواهی گشود؟
گیرم خوش تر نیست عاشقان را پرتو بامدادی از تیرگی شامگاهان !
برگرفته از : آن مادیان سرخ یال ، محمود دولت آبادی
+
۱۳۹۲/۲/۹ | ۰۹:۳۰ | رحیم فلاحتی
پنجره را دوست دارم
نور و نسیم
و لبخند صبحگاهی خورشید را
در پس آن به نظاره می نشینم .
هر چند کوچک و تک افتاده
اما فراموش نخواهم شد
خواهم رُست
خواهم رَست
پنجره روزنه ای ست به تمام جهان !
+
۱۳۹۲/۲/۷ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی
+
۱۳۹۲/۲/۷ | ۰۴:۱۲ | رحیم فلاحتی