+
۱۳۹۲/۴/۱ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی
میل داشتم صدایم را هماهنگ کنم
با صدای تو ،
در آوازی پر توان
که می توانست ما را از زمین جدا کند .
میل داشتم قلبت را هماهنگ کنم
با قلب خودم
در آهنگی دیوانه وار
که می توانست عقل ما را برباید .
میل داشتم تهیگاه هایت را هماهنگ کنم
با تهیگاه های خودم
در رقصی وحشیانه
که می توانست ما را برای همیشه به هم پیوند دهد .
میل داشتم تشنج خود را هماهنگ کنم
با تشنج تو
در لرزشی طولانی
که می توانست تن های ما را با هم در آمیزد .
میل داشتم شهوت خود را هماهنگ کنم
با شهوت تو
در خوابی شیرین
که می توانست ما را پیجیده به هم ، در بر گیرد .
میل داشتم با تو فراموش کنم
آن چه را که چشمان آدمی
هرگز نمی بایست ببیند .
شعر از : لئون بوبی ین ( فرانسوی ) 1944
نقل از کتاب " کلام را برای شاعران بگذارید " گزیده ای از آثار شاعران معاصر فرانسه ، ترجمه ی قاسم صنعوی ، نشر گل آذین 1384
+
۱۳۹۲/۳/۲۹ | ۱۷:۵۸ | رحیم فلاحتی
تکیه کلامت را دوست دارم
وقتی می گویی :
« برو بمیر ! »
برای من که پیش مرگت هستم
چه قدر شیرین است این حرف !
افسوس !
مُردم و
ندیدم برایم تب کنی !؟
...
+
۱۳۹۲/۳/۲۵ | ۰۴:۳۷ | رحیم فلاحتی
دفترهایم پاره
مدادهایم شکسته
دوستانم در غربت !
مادر خاطراتش را با آلزایمر تاخت زده
و قاب عکسی با روبان مشکی مورب بر دیوار
کامم زهر
حرف هایم تلخ
گاهی با خودم هم سر جنگ دارم
با این حال چگونه بگویم آزارم به مورچه ای نرسیده است .
امشب اگر فرصتی دست دهد
کلمات شکل گرفته در ذهنم را
در شیر و شکر می خیسانم
و شاید در عسلی که از فروشنده ای دوره گرد ابتیاع کرده ام
که می گفت : « عسل کوهپایه های شاه معلم است
دوای درد هر شاعر مکتب نرفته »
با این همه اوصاف این زبان سرخ را چه کنم ؟
هنوز تلخ و گزنده است !
+
۱۳۹۲/۳/۲۱ | ۲۰:۳۶ | رحیم فلاحتی
از آینه نگاهش می کنم . اشک روی گونه های گوشت آلودش سر می خورد و تا کنار لب پایینی می آید و به نقطه ای نا معلوم فرو می چکد .
زن مسنی که کنارش نشسته می گوید :
« مریم جان ! خدا صبر بده ! این قدر ... »
یادم می آید که چند روز پیش در مسیر برگشتمان از بیمارستان سر حرف را باز کرده بود . از جراحی و برداشتن قسمتی از روده ی پدرش و مخارج سنگین آن گفته بود . از قهر چندین و چند ساله پدر و مادر و حرف هایی که انگار آخرین نفری بودم که می شنیدم .
شب از نیمه گذشته بود و پلک هایم سنگین شده بود .
خواهر و برادر جایشان را برای پرستاری عوض کردند ، درست مثل نگهبان های قلعه یا پاسگاه . برادر که پیاده شد و رفت با خودش بوی عطر و ادکلن را برد و لحظه ای بعد که هیکل صد و چند کیلویی مسافرم روی صندلی عقب پهن شد بوی عرق تن و ترشیدگی فضای داخل ماشین را پر کرد .
جلوی اوژانس ماشین را سر و ته می کنم . صدای فریاد جگر خراشی رشته ی افکارم را پاره می کند .
گفته بود :« دکتر ها امید زیادی به بازگشت سلامت پدرش ندارند ... »
از بیمارستان که بیرون می آیم مسافری بین راهی دست تکان می دهد . بادی که از پنجره می وزد اسکناس روی داشبورد را بازی می دهد .
انگار خواب با چشمان خسته ام طرح رفاقت ریخته است و می خواهند مرا با خود ببرند . در طول راه به این موضوع فکر می کنم که چه نزدیکی و قرابتی دارند خواب و مرگ باهم . گاهی چه آسوده و راحت می گوییم فلانی خوابیده است . خواب ِ خواب است ...
خوابم می آید . من هم خوابم ...
+
۱۳۹۲/۳/۱۸ | ۱۹:۳۵ | رحیم فلاحتی
پشت پنجره آفتابی نشو !
منتظر نمان !
ما حرف هایمان را پیش از این زده ایم .
پیش از طلوع آفتاب ،
بی شرم از تلاقی نگاهمان با هم ...
+
۱۳۹۲/۳/۶ | ۱۱:۰۹ | رحیم فلاحتی
شاید تا بعد ...
نمی دانم چرا این قسمت از شعر اخوان از خاطرم گذشت !
کاوه ای پیدا نخواهد شد امید
کاشکی اسـکندری پیدا شود
نمی دانم کی و چه وقت بتوانم بنویسم . دیر و زودش با خداست ...
اگر نتوانستم به شما دوستان سر بزنم و نوشته های خوب تان را بخوانم عذرم را بپذیرید ! فعلاً خداحافظ !
+
۱۳۹۲/۲/۲۶ | ۱۴:۴۵ | رحیم فلاحتی
خبر این گونه آغاز می شود :
تصادف حین رانندگی با موتور وسپا
ضربه ی مغزی
و مرگ !
ماتَرک :
از مال دنیا هیچ ...
وراث :
دخترکی که هنوز از شیر نگرفته اند
و زنی که در بهار بیست و دو سالگی
بیوه است !
+
۱۳۹۲/۲/۲۶ | ۱۴:۳۷ | رحیم فلاحتی
روی ترمز می زنم شیشه ای تخت و صیقلی به پیشانی ام بوسه می زند و صدایی مثل شکستن قلنج گردن
جیغ و گریه
گریه ...تشنج و غشوای زنم !ریمل سیاه روی گونه اش پخش می شود .عابران مثل زنبور هجوم می آورند من دیگر او را نمی بینم جیغ آمبولانس و زنم سنگ تمام می گذارند نمی دانم چرا بال در آورده ام بال های سفید و قوی خدایا انگشتان و ذهنی قوی خواسته بودم این بال ها و تن پر کُرک چیست ؟!
+
۱۳۹۲/۲/۲۳ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی
گرمای مطبوع داخل ماشین پلک هایم را سنگین کرده بود . به اتومبیلی که جلوتر از من پارک کرده بود خیره شده بودم . یک مارک معروف و شیک و احتمالاً چند صد میلیون قیمت . چیزی که بیشتر حواسم را جمع خودش کرد و خواب از چشمانم پراند رد دو کف دست سرخ رنگ بود که یکی روی پلاک و دیگری کمی بالاتر سمت چپ در صندوق عقب دیده می شد . داشتم مفهوم آن را در ذهنم مرور می کردم که کامیونی غرش کنان از کنارم گذشت . خواستم شیشه ی پنجره را بالا بدهم تا از دود سیاهش در امان باشم که دیر شده بود و در میان ابر سیاهی که از خود به جا گذاشته بود کلمات درشت پشت کامیون را به زحمت می دیدم که نوشته بود : « بیمه اش کردم به نام احتیاط »
+
۱۳۹۲/۲/۲۲ | ۱۸:۰۴ | رحیم فلاحتی
این که بنشینی و شعر بنویسی ، خنده دار است نه ؟!
با غم نان ،
شاعر با غم نان
چه باید بکند ؟
غم دین
غم آزادی
و هزار و یک غم دیگر به کنار !
با غم نان چه باید کرد ؟
غم عشق را چشیده ام
غم دین را به جان خریده ام
آزادی را از دور به نظاره نشسته ام
با شکم گرسنه اما این ها حرفی بیش نیست .
صدای ناله های شکمم را می شنوی ؟
سخت بی حیاست ،
شکمی که خالی مانده است !