+
۱۳۹۲/۴/۲۲ | ۰۵:۰۵ | رحیم فلاحتی
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه ی خارا کنی ز دست رها
بیتی از یک قصیده ـ خاقانی
+
۱۳۹۲/۴/۲۱ | ۰۸:۳۲ | رحیم فلاحتی
روح مرا مسموم کرده اند !
در گذرگاه زمان
اوراد حک شده در سینه ی مرا
که واژه واژه اش
از لب های یکصدو بیست و چهار هزار پیامبر
تراویده بود
به تاراج برده اند .
نغمه ی داوودی ...
نفس مسیحایی ...
اکنون
همچون ابوالهول
سنگِ سنگ
ساکتِ مسکوت
ساکن
مسخ افق
بی روح
می زی ام .
روح مرا به تاراج برده اند .
در پشت این سطور
شاعری ایستاده است
بی روح
در اوج ارتداد
و پلشتی
پس وای من !
وای من ...
+
۱۳۹۲/۴/۱۷ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی
این روزها
چه دور ایستاده ایم از هم
نه تو آبی
و نه من آتش
که عمری درونم در طلبت می سوخت
و تسلایم آن وقت بود که
تو در من جاری می شدی !
افسوس که در بستر رود
آبی جاری نیست !
و آتشی که روز و شب مشتعل بود
به خاکستر نشسته است !
افسوس ...
+
۱۳۹۲/۴/۱۵ | ۰۶:۳۲ | رحیم فلاحتی
نپرس !
نپرس چرا سکوت پیشه کرده ای !
خرده مگیر !
می شنوم
آری گوش می دهم ،
به حرف هایت فکر می کنم .
« افسوس که لبانم دوخته است
و پاهایم بسته ... »
+
۱۳۹۲/۴/۱۱ | ۱۹:۲۶ | رحیم فلاحتی
یک روز تابستانی و گرم با مه غلیظ صبحگاهی که شهر را پوشانده است . خورشید به زحمت از شرق بالا می آید . از پشت حجاب ابرهایی که خودشان را به آغوش زمین انداخته اند .
رطوبت و شرجی و باد از پنجره اتومبیل به صورتم می خورد . حس می کنم تمام تنم را فلس پوشانده است . ماهی ی شناوری میان آبم که مسیر رودخانه را بر خلاف جریان آن شنا می کند .
با هر دم و باز دم شش هایم از آب پر و خالی می شوند و نفس هایم به شماره می افتد . تلاش می کنم تا اکسیژن بیشتری ببلعم . اما آب دهانم را پر می کند . جریان باد و آب موهایم را که در میانشان پولک هایی برق می زند به هم می ریزد .
شنا می کنم .با دست و پاهایی که به طور عجیبی تغییر شکل پیدا کرده اند . همیشه خنکای آب وسوسه ام می کرده . آب از کنار گوش هایم جریان پیدا می کند . حس عجیبی است . آبی که از دهانم فرو می دهم از کنار گوش هایم خارج می شود . درست مثل ماهی ، با یک جفت آبشش .
همچون ماهی آن قدر غرق در رودخانه ی خیالم که چراغ قرمزی چون باد از کنارم می گذرد . با چهار راهی که هیچ چیزی از خیال من نمی داند . موتور سواری وحشت زده از کنارم می گذرد و دشنامی که خیال و ماهی و آبشش هایم را از من می گیرد .
بدون آبشش در این رودخانه ی منتهی به دریا غرق خواهم شد .
کمک ! کمک ! ...
لطفاً یک نفر آبشش هایم را به من برگرداند !
+
۱۳۹۲/۴/۹ | ۰۷:۱۴ | رحیم فلاحتی
اول صبح که اسم غریبش را روی پرده دیدم یک چیزی مثل کرم افتاد روی مغزم و شروع کرد به وول خوردن . یک اسم نامانوس (البته برای من ) آن هم برای یک مدرسه ی ابتدایی . « براعم » . هرچه فکر کردم نتوانستم در مغز معیوبم واژه ای مترادف و نزدیک به آن پیدا کنم و انگار تنها راه مراجعه به فرهنگ لغت بود .
از کتابخانه ،فرهنگ فارسی تک جلدی معین را بیرون می کشم . هرچه چشمم را بالا و پایین می دوانم لغتی حتی به قول داروخانه چی ها « مشابه » هم پیدا نمی شود . اگر داروخانه چی واقعاً این جا بود می گفت : « آقا اینقدر این پا اون پا نکن ، گیر نمیاری . بکوب برو ناصر خسرو ! »
طرف ، مسئول آموزشگاه خوب مرا گذاشته سر کار . باید بروم سراغ دهخدا . نه ! ادعای وجود چنین لغت نامه ای را در کتابخانه ام ندارم . اینترنت دوای این درد است .
واژه یاب اول کم می آورد و می روم سراغ اصل متاع ( به قول جماعت وافوری ) . در اولین جستجو دهخدا با زبان بی زبانی حواله ام می کند به لغت « برعومه » .
لغت جدید را وارد می کنم . چند ثانیه بعد می رسم به معنی لغت « برعومه » :
غلاف گل
غنچه ی نا شکفته
به نظر می رسد راه سختی بود برای رسیدن به بچه هایی که غنچه های زندگی اند ، اما می ارزید !
+
۱۳۹۲/۴/۷ | ۲۱:۳۹ | رحیم فلاحتی
روز با سلام آغاز می شود
این نکته ی مثبت ماجراست
و کمی بعد زنگ پشت زنگ
و یک در میان حرف های جمع
تلفنچی : سلام ! آژانس دوستی بفرمایید !
و باز جمع در به در شوخی و جفنگ
گوشه ای به نظاره می نشینم
عصب های شنوایی ام ملتهب می شوند
وقتی این به اصطلاح آدم های پیرامون
با ناموس هم بازی می کنند
و کلمات را نجس و آلوده
به صورت من و دیگران
قی می کنند .
آن جعبه سرخورده ی روی میز
زنگ می زند
زنگ ... زنگ ...
چرخی دوباره در شهر می زنم
آدرسی جدید
محله ای
خانه و باغی
و در آخرین توقف کسی پیاده می شود .
و چند اسکناس چرک
که انگار دشنام دیگری ست
از دست یک روسپی خسته .
بازگشت
دوباره جمع
دوباره شخصیت های کال و نارس
رقص واژه های بی پروا
و یا به عبارتی ، دشنام های از نفس افتاده .
« جای من اگر بودید
گوش هایتان سرخ می شد
درست مثل لبو ! »
+
۱۳۹۲/۴/۵ | ۱۹:۴۸ | رحیم فلاحتی
روز که آغاز می شود ، روزگار با آدم سر شوخی را باز می کند . گاهی آدم را با سر به زمین می زند و گاه دستش را می گیرد و بلندش می کند . مدتی هم فراموش می کند که زمین خورده ای و مدت هاست چهار دست و پا می روی و یا بدتر از آن سینه خیز خودت را می کِشی .
می دانی که در طول روز نمی توان ساکن بود و در جا زد . قافله درنگ نمی کند . باید به هر شکل پیش رفت . باید رفت . باید رفت ...
و اما در این میان یک لحظه هم صدای قهقه های شوم قطع نمی شود . کسی انگار فعل رفتن را به تمسخر گرفته است . صدا در کاسه ی سرت می پیچد . زنگی ناقوس وار با تکراری تمام نشدنی .
کف دستانم تاول زده و سر زانوهایم وصله می خواهد . نمی دانم چند وقت است که سرپا نبوده ام .
+
۱۳۹۲/۴/۴ | ۱۵:۰۴ | رحیم فلاحتی
آخرین روز از یک هفته ی داغ
بر شلوغ ترین دروازه ی خروجی شهر
خواهم ایستاد
نظاره گر بر کودکانی که عازم سفرند
دخترکان و پسرانی خندان .
من در دستی آتش گردان
و در مشتی دیگر پر از اسپند
دود سپید و زمزمه ی اُرادم را
بدرقه ی راهشان خواهم کرد .
سفر به سلا ...
+
۱۳۹۲/۴/۲ | ۱۶:۳۶ | رحیم فلاحتی
دوباره قلم به دست می گیرم
عصایم را کنار دستم بگذار !
رو به سوی وادی طور
در اعجازی که به کار خواهم بست
از کلمات اژدهایی خواهم ساخت
اژدهایی آتش کام
تا در من بسوزاند
تا در تو خاکستر کند
نام را
رنگ را
و نیرنگ را ...