آبلوموف

و نوکرش زاخار

ما اینیم !

+ ۱۳۹۴/۷/۴ | ۱۴:۵۱ | رحیم فلاحتی

  همین یک هفته ده روز پیش بود. خنده و شوخی شان گل انداخته بود و مابین آن ها چند نفری هم در فکر طلبیدن حلالیت از اطرافیان . مینی بوس سرویس اداره را گذاشته بودند روی سرشان و راننده هم با ته لهجه ی قزوینی شده بود آتش بیار معرکه . هر کسی متلکی به ریش حاجی آینده بند می کرد و بقیه هم دست می گرفتند.

  لعنت به این روزگار !

  برای بازگشت شان چه نقشه ها کشیده بودیم ... دیده بوسی و گفتن اصطلاح " حجکم مقبول و سعیکم مشکور" . چای و نقل و نبات و در نهایت حاجی خوران و ولیمه ای چرب و در خور .

  اما حالا باید دنبال تن جامه ای سیاه بود و با چشمی به ظاهر مرطوب  به مرده خوری رفت .

 ما اینیم ...

اعترافی بعید !

+ ۱۳۹۴/۶/۳۱ | ۲۳:۵۵ | رحیم فلاحتی

  همان وقت که تمام نامه هایم را بی جواب گذاشتی و بدتر از آن وقتی بعدها اعتراف کردی که همه ی آن ها را در باغچه ی پشت خانه تان سوزانده ای، باید می فهمیدم که تو اُنسی با کاغذ و قلم و سوگندی که به آن خورده شده است نداری و به ناچار راه ما دو تا از هم جداست ...

از شما چه پنهان ...

+ ۱۳۹۴/۶/۲۵ | ۰۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

   چند شبی است که پشت سرهم خواب می بینم. مسلسل وار . مثل سریال های آبکی وطنی. و یا بدتر از آن کره ای . خواب می بینم در دنیایی که مجازی می خوانندش، درست مثل همین عالم خواب، وبلاگی دارم به اسم آبلوموف و گاه و بی گاه در آن مطلبی می نویسم. اما از شما چه پنهان وقتی از آن عالم مجازی به سوی این دنیای مجازی پر می کشم دیواری سد راهم می شود و از من نام کاربری و کلمه ی عبور می خواهد. هر چه به ذهنم فشار می آورم این قسمت از خوابم را که به رمز و کلمه ای برای عبور در آن اشاره شده باشد به یاد نمی آورم .لحظاتی می گذرد. در حال کلنجار رفتن با حافظه ی وامانده ام هستم که جمله روی دیوار مقابل توجه ام را جلب می کند :

کلمه عبور را فراموش کردید؟ (ارسال مجدد کلمه عبور)

بیست سال رو به عقب

+ ۱۳۹۴/۶/۴ | ۱۵:۱۸ | رحیم فلاحتی

  دو دهه قبل و یا شاید بیشتر وقتی می دیدم کارگرهای همسایه ی شرقی برای صبحانه و ناهارشان نان و نوشابه می خورند تا درآمدشان را پس انداز کنند و بفرستند برای زن بچه های شان چشم هایم مثل چشم های وزغ بیرون می زد. در حالی که ما حداقل غذای ظهرمان دیزی بود صبحانه و شام هم جای خود داشت و با آن رویه در برابر آن ها احساس اشرافیت می کردیم. اما این روزها که اتفاقی گذرم به چند کارگاه افتاد دیدم وضعیت کارگرهای وطنی مثل همسایه های شرقی مان همچون دو سه دهه قبل شده و شاید کمی هم ناگوارتر ...

اگر مردی تخم دو زرده بیاور !

+ ۱۳۹۴/۶/۳ | ۰۱:۱۸ | رحیم فلاحتی

 زیر درخت سیبی ننشسته بودم .

حتی روزهای گذشته مطلب فلسفی عمیقی هم نخوانده بودم .

اما نمی دانم چرا و چگونه به این مطلب بسیار فیلسوفانه رسیدم :

 زندگی و حال و روز ما مردم اگر به تخم دولت مردها نباشد و نیست، مرغ های عزیز بدانند که زندگی و تمام وجود ما به تخم آن هاست . 

.

انگشت اشاره ات را می بوسم !

+ ۱۳۹۴/۵/۲۸ | ۲۱:۴۲ | رحیم فلاحتی

 

زنی در خواب

دستگیره ی در می چرخد و صدای باز و بسته شدن آن به گوش می رسد . صدای تند پاهایی که گاه دو تا یکی پله ها را پایین می روند . فس فس سوختن گاز پشت محفظه ی شیشه ای بخاری . صدای فن خنک کننده ی کامپیوتر . عبور اتومبیل ها از خیابان ضلع غربی آپارتمان . موتوری که در پارکینگ با چند هندل به غرش در می آید . صدای کتری رسوب گرفته ای که تا زمان جوش انگار ناله می کند و حتی جرثقیل های غول پیکری که در محوطه ی بندر دائم در حال تخلیه و بارگیری اند ، هیچ کدام خیال خاموشی ندارند . گاه یک به یک و زمانی باهم سمفونی ناهنجاری را می نوازند .

   دلم برای لحظه ای سکوت ناب تنگ شده است . سکوتی که توهم یک زنگ خفیف را در ذهن یا نمی دانم شاید در گوش به وجود می آورد . یاد عکس قاب شده ی مطب محمد رضا می افتم . حس خوبی از یاد آوری اش پیدا می کنم . دختر بچه طوری انگشت اشاره را به لبش نزدیک کرده بود که انگار آن را می بوسید . آری اگر دقایقی از آن سکوت ناب را به دست بیاورم، من هم ...

قصه یا غصه ؟!

+ ۱۳۹۴/۵/۲۳ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی

 

انگار نیشتری به گلویم می کشند . آه ! کجایی اسماعیل ؟ کارد را به تن سخت سنگ چه کار ؟ مگر جز شرری برجهد در این میان  ، چه حاصل ؟ نیشتری به گلویم می کشند . جریانی داغ و گدازنده به سینه ام جاری می شود و فقط مجال آه می دهد مرا .
   انگار کنده ی پیری درونم می سوزد که چنین دود از سراپایم به هوا برخاسته است . آتش از پاهایم گُر می گیرد و زبانه اش رو به بالا می آید . بالا و بالاتر . چیزی نیست ، شعله های سرخ و نارنجی پیش چشمانم می رقصند . و زبان اشاره ای که من می دانم و او . و این گفتگوی دو طرفه از ما می کاهد و به خاکستر می نشاندمان . خاکستری سرد ...    سرد ...  سرد ..
  و گاه دوباره نرمه زبانه ای می کشد آتش فروکاسته از این خاکستر به ظاهر خاموش .
                             و این قصه ( یا بهتر است بگویم غصه ) همچنان ادامه دارد !

.

لال مونده !

+ ۱۳۹۴/۵/۱۰ | ۲۲:۴۴ | رحیم فلاحتی

   قناری همسایه می خواند. آن قدر بلند و بی موقع که خواب را از چشمانم رُبود.همانطور که در میان رختخواب پهلو به پهلو می شدم دشنامی از ذهنم گذشت :

             « پدر کلاغ !!! »

.

صبح بارانی

+ ۱۳۹۴/۴/۲۷ | ۰۶:۲۱ | رحیم فلاحتی

  باران تندی روی شیروانی ضرب گرفته . خواب آلوده و کرخت خودم را سمت پنجره می کشم. نگاهی به کوچه می اندازم .در فضای نیمه تاریک کوچه آب باران از در و دیوار جاری است . هنوز از خورشید خبری نیست ولی هر جا باشد تا چند دقیقه ی دیگر سر و کله اش پیدا می شود. ولی با این همه ابر که سراسیمه می بارند و می بارند بعید می دانم بتواند خودی نشان بدهد.

  در حال تجسم هستم. تجسم نمازگزارهایی که باید مسیر خانه تا مساجد را در زیر این باران تند طی کنند. برای نماز عید . عید فطر .

شرم

+ ۱۳۹۴/۴/۲۶ | ۲۳:۳۸ | رحیم فلاحتی

 

هربار که خواسته ام چیزی در مورد تو بنویسم بال گشوده ای و پروازکنان آمده و برسطور دفترم نشسته ای . آن قدر نزدیک که شرمم آمده آنچه را که دوست دارم و تو در آن سرآمدی در قالب کلمات بریزم .
   پس بیا و دمی دور بنشین . آری ، بر روی همان بوته ی گل خوب است. کمی درنگ کن و بگذار سیر تماشایت کنم و دور از چشمانت کلمات را در وصف تو رج کنم روی این خط های تا بی نهایت در انتظار .

.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو