آبلوموف

و نوکرش زاخار

این خونه رو باید عوض کنیم

+ ۱۳۹۴/۹/۲۰ | ۲۱:۲۴ | رحیم فلاحتی

    بعد از این همه سال تازه فهمیدم.

   توی هال نشسته بودیم. داشت لباس هایی را که به زحمت کنار بخاری و شومینه خشک کرده بود تا می کرد.  فنجان قهوه را به لبم نزدیک کرده بودم که برگشت و گفت: « یه چیزی بهت بگم نمی خندی ؟! » در عرض چند ثانیه ای که سرم را برای انکار تکان دادم فکرم هزار جا رفت. با اندکی تردید گفتم : « نه! » و چشمم در چشم هایش گره خورد. ترس را با تمام وجودم از چشمانش حس کردم . گفت : « این خونه جن داره ! چند شبِ تو خواب امانم رو بریدن ... » صداش می لرزید . « توی خواب اذیتم می کنن . کتکم می زنن ... »

  گفتم : « این حرف ها چیه می زنی. بین این همه اشیاء که می گن ازش فرارین جن چی کار می کنه ؟! »

ـ « خیلی وقته . اما می ترسیدم به تو بگم . می ترسیدم مثل الان سر به سرم بذاری ... » اشک از گوشه ی چشمانش جاری شده بود و این باعث شد سکوت کنم.

ـ « بهتره خونه رو عوض کنیم . این جا آرامش ندارم . خیلی وقت ها وقتی صبح از خواب پا می شم یک قسمتی از تنم کبود شده . »

  این یکی را راست می گفت. بارها دیده بودم . بیشتر گوشه و کنار بازو و یا ساق پایش. و چقدر سر به سرش گذاشته و اذیت اش کرده بودم بابت این کبودی های مشکوک . نفهمیده بودم او را . حتی بی طاقتی او را وقتی فیلم های اکشن و ترسناک می دیدیم نفهمیده بودم . ترسش را نفهمیده بودم. حتی آن لحظه ای را که آخرین بار حین تماشای فیلمی ترسناک مسخ شده بود و زبانش بند آمده بود و با ضرب سیلی او را به خود آوردم را باز نفهمیده بودم ...

 ارغوان مرا ببخش! این همه نزدیک و چه دور بودم از تو و از ترسی که هر شب به جان و دل ات می ریخت ...

سودازده

+ ۱۳۹۴/۹/۱۷ | ۲۳:۳۱ | رحیم فلاحتی

   هیچ چیز بدتر از برگشتن به خانه ی اول نیست. حس بد یک آدم معتاد که بعد از روزها و ماه ها دشواریِ ترک اعتیاد و زجر کشیدن، دوباره برود سراغ آنچه که می خواسته فراموش کند .... . نه ! قصه ی من این قدر هولناک و دردآور نیست ولی برای یک عاشق طبیعت و کوهنوردی که ماه ها و سال ها از برنامه های خوب کوهنوردی با دوستان عاشق پیشه دور مانده به یکباره یکی از دوستان سودا زده ساعت دوازده شب پنجشنبه پیامک  بدهد و برای یک صعود کوتاه جواب  بخواهد و تو دست و پایت سست  شود و در مقابل وسوسه ی رفتن و شوقی که قدم گذاشتن در دامنه ای بکر طبیعت به همراه دارد تا صبح خواب  ببینی . خواب برف . برف و برف .

  و یک روز رویایی که انگار همه چیز دست به دست هم داده اند تا دوباره آتش خفته ای را از درونت شعله ور سازند.

 چشم انداز ماسوله از مسیر للندیز

چشمه و استراحتگاه للندیز

لطفن از ادعایتان بکاهید !

+ ۱۳۹۴/۹/۱۱ | ۲۳:۰۷ | رحیم فلاحتی

  نشسته بودم پای جعبه ی جادو. البته باید بگویم سابق بر این یک چنین خاصیتی داشت! و به قول معروف یا محمود : " اون ممه را لولو بُرد " و الان بیشتر برنامه هایش اعصاب خُردکن و بی خاصیت اند.

  سر شبی هر کانال را انتخاب می کردم در حال پخش مستقیم و غیر مستقیم مسیرهای راهپیمایی در عراق بود.گفتم این ایام عزاداری یک فیضی هم از تماشای پیاده روی زائرین کربلا ببرم بلکه حس و حالی معنوی در وجود غافلم بیدار شد. بی خبر از این که چه چیزی گزارشگر کاربلد انتخاب کرده و قرار است به خوردمان بدهد. 

  قبل از این که بروم سر اصل موضوع و بپردازم به آن چه که دیدم. باید اشاره کنم از زمانی که به اصطلاح عقل رس شدیم و آنچه که از بزرگترها یادگرفتیم این بود که هیچ وقت خستگی و کوفتگی کاری را که برای عزیزی انجام داده ایم پیش چشم او نیاوریم و مقابل او نک ونال نکنیم تا خدای ناکرده آن عزیز از درخواست خود خجل شود و از کرده پشیمان.

  در لابه لای مصاحبه هایی که با عزیزان زائر انجام می شد گزارشگر محترم رفت سراغ چند هموطن که بر روی زیراندازی لمیده بودند. آن هم چه لمیدنی ! تمام قد دراز کشیده بودند و کف پای شان را سپرده بودند به یک بنده ی خدایی که حدس می زدم عراقی باشد. و آن بنده ی خدا کف پای آن ها را با دستگاهی برقی ماساژ می داد! واین آقایانی که پیدا بود چهار ستون بدن شان سالم است چنان غرق در لذت ماساژ بودند و با غرور رو به دوربین به من بیننده پیام های ریز و درشت روانه می کردند که یک لحظه فکر می کردم اگر این بندگان خدا اگردر واقعه ی کربلا حاضربودند به یقین یکی از شهدا بودند.

   با دیدن این صحنه ها یاد گفته های یکی از مسئولین افتادم که پیشاپیش از زائرین هموطنی که قصد حضور در این پیاده روی عظیم را داشتند می خواست رعایت حرمت میزبان را کرده و در زمان حضور در ایستگاه های صلواتی و موکب هایی که به قصد اطعام زائرین خدمات دهی می کنند پرخوری نکرده و باعث زحمت مضاعف میزبانان و خدای ناکرده دچار عوارض ناشی از پرخوری برای خودشان نشوند. وانگار می دانست ما درهنگام توزیع غذای نذری و خیراتی چه حماسه های بزرگی آفریده ایم !

   اما آنچه که این بار به تصویر کشیده شده بود از نوع دیگر بود و دوست داشتم بپرسم برادر عزیز! تو که جسارت خریدن رنج سفر را به جان نداری در این راه چه می کنی ؟!! در این وادی اگر کسی کف پای خود را به دست همسفری می سپرد برای بیرون کشیدن خاری بود که بر پای برهنه اش خلیده، نه برای ماساژ ! تاکید می کنم نه برای ماساژ !

گفتم غلط نوشتی ،گفتا غلط نباشد

+ ۱۳۹۴/۹/۸ | ۲۳:۰۵ | رحیم فلاحتی

تحویلدهی اژدر

عکس برگرفته از سایت وزارت دفاع

   امروز طبق عادت کریه روزانه اخبار تکراری را برای چندمین بار از شبکه های مختلف تماشا کردم. مطلبی که در آن میان بیشترآزارم داد و همچنان با آن درگیرم واژه ای ساختگی بود که اولین بار به چشمم می خورد و آن چیزی نبود جز کلمه ی " تحویلدهی " که بالای اژدرهای تولید شده نصب شده بود. هر چه به ذهنم فشار آوردم و در معلومات کپک زده ام کنکاش کردم از خود واژه ی " تحویل " به تنهایی چیزی به غیر از معنی : جا به جا کردن، سپردن کاری یا چیزی به کسی عایدم نشد. حالا با این اوصاف نویسنده چه اصراری داشته این " دهی " زبان بسته را به تنگ " تحویل " بچسباند خدا می داند ؟!

 * البته تا جاییکه من جستجو کردم خدا را شکر به غیر از همان بنر در جای دیگری از این کلمه استفاده نشده است.

بمب افکن،فوتبال،شکار...

+ ۱۳۹۴/۹/۷ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  بدون اشتیاق و از سرِ اجبار به صحبت های تحلیل گر مسائل ترکیه گوش سپرده ام. بحث در رابطه با عواقب و پیامدهای حمله و انهدام هواپیمای بمب افکن روسی در آسمان سوریه به دست ترک ها است. نیم نگاهی هم به زیرنویس ها دارم تا شاید از تازه ترین نتایج بازی های فوتبال که دیشب برگزار شده باخبر شوم.

  با درج خبر فوری که به صورت برجسته خودنمایی می کند بی اختیار تمام حواسم کشیده می شود به سمت کلماتی که به صورت قطاری آرام آرام درحال عبور از سمت چپ صفحه به سمت راست  صفحه هستند:

 * یک فروند بالگرد روسیه در منطقه ی سیبری سقوط کرد * * بیست و پنج نفر در این سانحه ی هوایی کشته شدند *

  کلمات به ترتیب پشت هم رج می شوند و باز تکرار و تکرار ... ومن در ادامه هرچه فکر می کنم دلیل فوریت این خبر را متوجه نمی شوم. برای من که هزاران کیلومتر از محل حادثه دورم و در کشوری دیگر زندگی می کنم این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ یعنی تهیه کننده ی برنامه فکر کرده یکی از اعضای خانواده و یا قوم و خویش های مان در منطقه ی سیبری در حال سفر هوایی بوده ؟ سفر تفریحی ؟! برای شکار ؟ .... هر چه فکر کردم چیزی دستگیرم نشد !!

چشم خانم ها دور!

+ ۱۳۹۴/۹/۵ | ۰۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

  ساکن طبقه ی دوم اند. دو تا زن . یکی محجّبه و مسن، آن دیگری انگارمانکنی در پوششی نیم برهنه و تابستانی درنمایشگاه مد لباس نیویورک. و مرد خانه ای که در طول هفته چندین بار شکل و قد و قامت عوض می کند و من هیچ وقت دائمی را از موقت اش نشناختم. بگذریم!

  دیشب وقتی در آپارتمان به صدا در آمد و در را باز کردم کسی را ندیدم جز آقا فرهاد همسایه ی طبقه دوم. در فضای نیمه تاریک راه پله ایستاده بود با برگه ای در دست که جلوی شکمش نگه داشته بود و با حالتی عصبی تاب می داد. بعد از سلام علیک سریع رفت سر اصل مطلب و گفت : « دارم استشهاد می گیرم برای شکایت از همسایه روبرویی م. آپارتمان رو درست کرده مکان .تا حالا چندین و چند بار مرد آورده خونه هیچی نگفتم. گفتم مال خودشِ اختیارش رو داره! فلان فلان شده راه پله رو درست کرده سگدونی. بوی گند و کثافت راه پله رو برداشته . صدای واق واق سگ شون اعصاب برامون نذاشته ... » این ها را یک نفس گفت و برگه را که تعداد هفت هشت امضاء پاش پیدا بود گرفت طرف من .

  در آن چند ثانیه هرچه به ذهن وامانده م فشار آوردم که آیا در آپارتمان سگی دیده و یا واق واقی شنیده ام که وجدانم برای امضاء کردن طومار راحت باشد چیزی به خاطر نیاوردم. اما به اجبار خودکاری که به طرفم دراز شده بود را گرفتم و یک امضاء شبیه قو که خیلی به طرح آن می بالم پای ورقه انداختم.

  وقتی در را بستم و آمدم داخل، ارغوان آمد سراغم . در حالیکه از کنجکاوی بی طاقت شده بود پرسید: « قضیه چی بود ؟ »

  موضوع را به او گفتم. گفت : «بیچاره آقا فرهاد! خودش رو با عجب سلیطه ای درگیر کرده. چندبار صدای بگومگوشون رو شنیدم !»

  پرسیدم : « راستِ سگ نگه می دارن ؟ پس چرا من تا به حال صداش رو نشنیدم؟»

  گفت : « ای بابا ! تو کی خونه هستی ؟ اینقدر توی راه پله اینطرف و اونطرف می دوه و سر و صدا می کنه که حد نداره .  زن آقا فرهاد حتمن دیگه قاطی کرده که کار رو کشوندن به شکایت و آژان کشی... »

  ارغوان حرف می زد ومن به آخرین جلسه ی آپارتمان فکر می کردم . به شبی که آقایان همسایه و مدیر آپارتمان برای خوش خدمتی به خانم همسایه سنگ تمام گذاشته و اگر حجب و حیا اجازه می داد برای پرداخت حق شارژ خانم همسایه با هم دوئل می کردند.

  باز خوش شانس بودیم که همیشه خانمی که مسن ترِ و محجه بود در جلسات شرکت می کرد وگرنه واویلا !....

شبه استالین

+ ۱۳۹۴/۸/۲۲ | ۲۳:۲۰ | رحیم فلاحتی

  قانونی نانوشته ای می گفت:

 « شهادت افراد دو دسته از مشاغل محکمه پسند نیست : زرگرها و قصاب جماعت. » بلانسبت از بس که پدر سوخته اند.

   ولی من که عضو هیچ کدام از این دسته ها نبوده و نیستم و وقتی علیه پدرم در دادگاه شهادت دادم بی برو  برگرد سرش رفت بالای دار.

  باید بگویم من عضو حزب بودم و در مرامِ حزبی اگر کسی خلاف امیال و خواسته های حزب عمل می کرد خائن به کشور و ملت محسوب می شد و گناهش نابخشودنی. حتی اگر آن شخص پدرت بود!!!

ناگفته ای از یک : شبه استالین

ما از جنس آتشیم !...

+ ۱۳۹۴/۸/۲ | ۰۹:۱۸ | رحیم فلاحتی

 صدایی هشدار دهنده بر من می خواند :

« بیایید چشم هایمان را باز کنیم و بهتر و دقیق تر ببینیم و فکر دروغینی را که تا کنون با آن به سر برده ایم دور بریزیم! و این سوال را از خود بپرسیم : چرا ما نباید شیاطینی باشیم رانده شده از بهشت در خلعتی رُبوده شده؟! مگر نه اینکه وقتی به سزای عصیان رانده می شدیم، برای حیلت و فریب خلعتی و صورتکی از آدم بر تن و چهره نهادیم تا کسی ما را باز نشناسد در خاک ؟ و راهی شدیم برای خون و خونریزی . و چه به اشتباه انگاشتیم که انسانیم و شیطانی در پی ما . و ما شیاطینیم در پی انسان . تشنه ی خون و نابودگر . قصه ی آدم و حوا در سرایی دیگر است و نقلی دیگر، از جنس نسیم سحر و شبنم غلتان به سینه ی گلبرگ و این خاک چه بسیار دور است از چنین فضای شاعرانه ای. و باز باید یادآور شوم ما از جنس آتشیم و عصیانگر! ما شیاطینیم ! .... »

مواظب پوست موز باش !

+ ۱۳۹۴/۷/۹ | ۱۶:۲۲ | رحیم فلاحتی

   شورت ورزشی مشکی آلمان ها را پوشیده ام، با جوراب های سفید مارک داری که ماریا شاراپووا در فینالی که همین اواخر پایش کرده بود و تی شرت قرمز سه دکمه ای را که چلنگر در بازی های مقدماتی جام جهانی در کنار برانکو به تن داشت. پشت میز تحریرم نشسته ام رو به قبله و به مغز بید زده ام فشار می آورم که هادی نوروزی خدابیامرز با داماد اسبق مان که او هم نوروزی بود نسبتی داشته یا نه ؟!

  می دانم اگر این جا بود و خدای ناکرده پای تماشای بازی پرسپولیس بودیم با توسل به هر چاخان پاخانی نسبت خودش و آن خدابیامرز را در یکی از شاخه های شجره نامه خانوادگی شان که عقل جن هم به آن قد نمی داد به هم وصل می کرد و از این فامیل "خود ساخته" و نسبت اش خر کیف می شد.

 حالا با این همه شور و شعف برای جعل فامیل باید بگویم بعد از چند وقت که می پرسیدی : « فلانی چرا مجلس ختم و ترحیم شرکت نکردی ؟ » می گفت : « ای بابا ! نَه نِه باباهامون ناتنی بودن . درست و حسابی همدیگر رو نمی شناختیم ... »

 هادی جان ! خدا بیامرزدت . روحت شاد ! سعادتی داشتی و با این بابا نسبت نداشتی ...

   انگاری این طبع نگارش مان به هیچ طریقی راه نمی افتد. بی خیال نوشتن می شوم. از پشت میز بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم. جوراب های ماریا روی سرامیک لیز می خورد. مثل اینکه جنس قلابی به من انداختن.

  سیب قرمزی از روی میز غذاخوری بر می دارم و بی اختیار به شورت ورزشی آلمانی ام می مالم و به دندان می کشم. سیب قرمز . تی شرت قرمز. یاد این گفته از حکیمی که  " سیب را باید با پوست خورد" به خنده ام می اندازد. یاد خواب دیشب افتادم. مجلس بله برون بود. خواستگاری داداشم. خواهر عروس میوه تعارف کرده بود و موز را با پوست خورده بودم.  باجناق های آینده داداش مجلس را با خنده روی سرشان گذاشته بودند. غافل از اینکه خودشان همان بلا را سر نارنگی و پرتقال ها در آورده بودند.

  سر که برگرداندم کمی آنطرف تر در گوشه ای دنج، عروس و داماد آینده پای تلویزیون شصت و دو اینچ در حال تماشای فیلم " احمق ها در دریا" بودند. فیلمی سیاه و سفید. و اشک های عروس همراه ریملی که شسته می شد. و کمدین ها را می شد در اشک های داداشم دید .

  گاز آخر را که به سیب می زنم مزه ی تلخ و خاص دانه ی سیب می دود زیر زبانم و من هنوز هیچ سوژه ای برای نوشتن پیدا نکرده ام ...

ببخشید شما ؟!

+ ۱۳۹۴/۷/۵ | ۰۲:۴۲ | رحیم فلاحتی

  این روزها آدم ها بدجوری دل شان می خواهد درون قالب اشخاص دیگر بروند و نقش بگیرند وهر کسی غیر از خودشان باشند. گاه مثبت . گاهی منفی . چیزی که فهمیدنش برای من سخت شده چهره ها و شمایل جدیدیِ است که توی کوچه و خیابان با آن ها رو در رو می شوم و برایم قابل تمیز نیست که این آقا خواسته سعید معروف باشد یا دور از جان و گلاب به روی تان عمرالبغدادی ؟!! ...

.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو