آبلوموف

و نوکرش زاخار

پیاده روی در جادوی بوها و رایحه ها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۹ | ۲۳:۲۶ | رحیم فلاحتی

  امروز دوباره به رسم قدیم ها هوایی شدم. نه اینکه رسم و رسوم خاصی بوده باشد، نه ! سال ها قبل در دوران نوجوانی اشتیاق عجیبی داشتم برای کشف محله های اطراف. در سکوت بعد از ظهر بهار و تابستان که از گوشه و کنار صدای یکنواخت جیرجیرک ها از میان شاخ برگ سپیدارها و چنارها و تبریزی ها بلند بود دور از چشم مادر دوچرخه ام را برمی داشتم و گم می شدم در کوچه پس کوچه هایی که نخستین کشف های من از محیطی فراتر از خانه و مدرسه بودند. محیطی که یکه و تنها می توانستم کشف شان کنم. ترس گم شدن را در آن ها بچشم و لذت یافتن راه را از بیراهه تجربه کنم. احساسی که پس از بارها سرزنش و تنبیه فروکش نکرد و مرا رها نکرد و همچنان ادامه دارد. هنوز هم با دیدن کوچه و محل و هر نقطه ی جدیدی اشتیاق کشفی نو مرا لبریز از حسی غیرقابل وصف می کند.

  خورشید وسط آسمان بود. برف ها آرام آرام ذوب می شدند و از شیروانی ها و ناودانی ها سرازیر بودند. در سایه سار گوشه و کنار، برف های یخ زده زیر پایم صدا می کردند و من غرق در خاطراتی سر برآورده از عمق روزهای گذشته پیش می رفتم. گاه بینا و گاه نابینا. احساسی که حضور و غیابش دست از سرم برنمی داشت. خانه ها را این بار به لحاظ طول و بُعد و حجم طی نمی کردم. انگار این بار بر روی دنیای از عطر و رایحه قدم می زدم. صدای آسمانی موذن برخاسته بود. شامه ام در عطر غذاهایی که از پستی و بلندی دیوارها بیرون زده بود مسحور بود. بوی برنجی که روی اجاق دم می کشید، عطر ماهی شور ، بوی قورمه ، ترشی تره و ... رایحه هایی که انگار تمامی نداشتند و پا به پایم می آمدند. این بار کوچه ها رنگ و رویی دیگر داشتند. و کشف من هم از نوعی دیگر بود. شهر با کوچه و پس کوچه هایش انگار چهره ی دیگری هم داشت که من تا به حال به آن پی نبرده بودم. عطر و بوی هیچ خانه ای مشابه دیگری نبود!

 

رد پاهایم محو خواهند شد

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۲۳:۳۶ | رحیم فلاحتی

  از کار روزانه خسته و کوفته ام. تازه به خانه رسیده ام. تمام بعد از ظهر برف باریده. عبور و مرور با وسیله ی نقلیه سخت شده. دلم می خواهد کمی استراحت کنم و نیمه شب از خانه بزنم بیرون. در میان برف  قدم بزنم و تا وقتی که عضلات صورتم از سرما بی حس نشده به خانه برنگردم.

  می دانم وقتی برگردم مثل پیش تر ها جلوی پنجره خواهم ایستاد و از طبقه هفتم آپارتمان که هیچ نسبتی با آسمان هفتم ندارد به رد پاهایی نگاه خواهم کرد که آرام آرام در حال محو شدن هستند.

نان یا خربزه؟ شعر نگو ! سرانه کیلویی چند؟

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۰۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

 

  شب از راه رسیده. شبی سرد و بارانی و گاه دانه های پراکنده ای از برف که خیلی برای سفید پوش کردن اطراف جدی نیستند. لیوان چای پر رنگ و داغ را در میان دو دستم می گیرم تا کمی گرما از کف دست هایم به جانم رخنه کند. خیلی در این حس و حال نمی مانم. کتابی که روی پایم است بی قرارم کرده. انگار ابیات و واژه ها و تک تک حروف بی قرار خوانده شدن هستند و مرا می خوانند. این زبان بسته ها البته باید در این کسادی کتابخوانی مشتاق و بی قرار خوانده شدن باشند. امروز غروب وقتی به کتابخانه ی عمومی سر زدم از صحبت های کتابدارها که شال و کلاه کرده بودند و آماده ی رفتن بودند متوجه شدم در طول ساعات یک روز کاری من سومین نفری هستم که برای گرفتن کتاب مراجعه  کرده ام و خانم های کتابدار برای این که هر یک با نام کاربری خود کتاب را دریافت و یا تحویل داده باشند و نام شان در سیستم درج شده باشد با اشاره ی دست مرا به سمت کتابداری که نوبت ش بود هدایت کردند.در حالیکه ذهنم تحلیلگرم می خواست برود دنبال دودوتا کردن و سهم و سرانه ی مطالعه ی هر ایرانی و از این جفنگیات، تشری به او زدم و رفتم سراغ شعر خوانی ام :

   دلالت

باران

     بهاران را

               جدی نمی گیرد

چشمان من

           خیل غباران را

هر چند

       از جاده های شُسته رُفته

       از این خیابان های قیراندود

                        دیگر غباری برنخواهد خاست

هر چند

      با آفتاب رنگ و رو رفته

از روی این دریای سرب و دود

                        هرگز بخاری برنخواهد خاست

اما

حتی سواد هر غباری نیز

در چشم من دیگر

                  معنای دیدار سواری نیست

 این چشم ها

            از من دلیل تازه می خواهند !

+ شعر از : قیصر امین پور

پا طلایی ها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲ | ۲۳:۳۴ | رحیم فلاحتی

  با تمام مهربانی هایی که در طول دوران آموزشی از سرهنگ شنیده و دیده بودیم اما توی میدان وقتی سان می دید با کسی تعارف نداشت. هنگامی که از جلوی جایگاه رد می شدی کافی بود کوچکترین اشتباهی از رژه ی گروهان ببیند و آن هنگام بود که چون رعد می غرید و جمع را با آن لحن کوبنده مورد خطاب قرار می داد:

   « گروهان ! حیفِ نون ! »          

    و روزها مضحکه ی کرور کرور آشخور می شدی توی پادگان و چه شب کابوس واری را باید می گذراند پا طلایی گروهان در زیر ضربت بالش و پتو.

  کاش سرهنگ امروز پای تلویزیون نشسته بوده باشد و بازی پاطلایی های مان را دیده باشد. نمی دانم سرهنگ کدام دسته را خطاب قرار می داد؟ سربازان یا ... ؟!

لطفن بیا این چوب های هاشی را از من بگیر !!

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲ | ۱۵:۴۷ | رحیم فلاحتی

 

  گفت : « سوپ سفارش دادیم، نیم ساعت دیگه آماده می شه . »

  از صبح مثل بازداشتی ها در خانه حبس بودیم . زده بودیم بیرون تا هوایی تازه کنیم که پشت چراغ قرمز نور بالای ماشین پشت سری چشمم را خیره کرد . به آینه بالای سرم نگاه کردم . کوروش و فرشته بودند . دو تا مرغ عشق مثل ما آمده بودند خیابان گردی . جلوتر برای شان ایستادم . کوروش تعارف کرد همراه شان باشیم و ما هم با اشتیاق قبول کردیم . کوروش به ارغوان گفت : « خواهری خدا کنه بپسندی ! سوپ ژاپنی سوبا سفارش دادم . »   بین راه به اینکه این روز کسل کننده را می توانستم با تجربه ای از غذایی جدید بگذرانم خوشحال بودم . دنده عوض می کردم و به ماشین روبرویی خیره بودم اما ذهنم در میان مزه هایی که تا به حال تجربه کرده بودم می چرخید . ذائقه ام از دیزی و کباب ها و خورشت های محلی فراتر نرفته بود اما در این عصر جمعه و انگار پس از سال ها روح اوشین در ما حلول کرده بود تا به سراغ غذایی ژاپنی برویم .   راه که افتادیم فکر می کردم کجای این شهر خراب شده غذای ژاپنی سرو می کنند که من خبر ندارم . اما هرچه به سلول های خاکستری فشار آوردم نشد که نشد.  

  ماشین کوروش را در ضلع شمالی ساختمان شهرداری دیدم و زدم کنار و گوشه ای پارک کردم . جاییکه ایستاده بودند من بیشتر به محل سرو نوشیدنی و بستنی می شناختم .  مقابل مغازه به انتظار ایستادیم . در نگاه اول هیچ دری برای ورود به مغازه وجود نداشت .با مادر زن کوروش که به جمع اضافه شده بود و من و ارغوان و دامون شش نفر آدم گرسنه صحبت را کشاندیم به منوهای عجیب و غریب پشت شیشه و جا به جا عکس های غذا ها که هیچ کدام را تا به حال لب نزده بودیم . دری که باید از آن وارد مغازه می شدیم خیلی عجیب تر از منوی غذا ها بود . دری به ارتفاع یک متر و بیست در هشتاد سانتی متر . یعنی باید خم شده و پا مرغی داخل می شدیم .   به ترتیب مثل مرغ هایی که آن ها را جا کنند پامرغی داخل مغازه شدیم . فضای داخل مغازه کوچک و تنگ بود . محل سرو غذا به زحمت به عرض یک و طول سه متر می رسید . از تخته هایی که به دیوار نصب بود به عنوان میز استفاده می شد و کاشی های روی دیوار پر بود از یادگاری هایی که با ماژیک رویش نوشته شده بود. فروشنده سه کاسه سوپ را که روی آن با مقداری جوانه ی ماش و گندم و تعدادی قطعات سرخ شده تزیین شده بود روی میز گذاشت . ابتدای کار ارغوان پس زد . به این خاطر که یک زرده ی تخم مرغ خام وسط کاسه نمایان بود . کنار هر کاسه سوپ دو پیاله چاشنی که  متفاوت بودند قرار داشت . آقای فروشنده که همزمان نقش آشپز را هم بازی می کرد از پشت سر من که تنها فضای موجود و در دیدرس همه بود به هر کدام از ما یک جفت چوب "هاشی" داد و با حوصله ای مثال زدنی شروع به آموزش نحوه ی استفاده از آن کرد.  ما ایستاده به توضیحات جناب آشپز گوش دادیم .   کلی گیج گیجی زدیم و بالاخره یک سر سوزن چیزهایی یاد گرفتیم . آن انتها کوروش مثل شینوسکه استارت را زد و شروع به بلعیدن کرد معلوم بود ناقلا چندین و چندبار در خفا آمده و این جا دلی از عزا در آورده بود. فرشته کمی از غذا را به زحمت پایین داد . مادرش هم سوپ سوبا به مذاقش سازگار نیامد و کاسه اش را به سمت دختر و دامادش هل داد . دامون که اصلن به این جور غذاها لب نمی زند . ارغوان چند تکه از سرخ کردنی های روی غذا و کمی ترشی خورد و من هم در حالیکه با هر لقمه معده ام داشت به هم می ریخت سعی کردم ادای آدم هایی را که مشکلی با تست و خوردن انواع و اقسام غذاها ندارند را در بیاورم .ناگفته نماند در این میان از توضیحات و مهربانی های آقای آشپز بی نصیب نمی ماندیم و خیلی علاقمند بود بداند چه کسی غذایش را تمام می کند .    باید اقرار کنم که من در این آزمایش الهی رو سفید بیرون نیامدم . می دانم اگر روزی گذرم به آسیای شرقی و سرزمین چشم بادامی ها بیافتد از گرسنگی تلف خواهم شد . مرا چه به خوردن غذاهای نیم پز و بخار پز و بی نمک و کم نمک ... 

  دم اش گرم کوروش که آبروی همه را خرید و بیشتر سوپ ها را نوش جان کرد ! خواهر جانش که در خانه خودش را به کلی میوه و تنقلات بست تا طعم زهم سوپ را فراموش کند ... دامون به فلافل لبنانی پناه برد و من هم هنوز گرسنه ام اما صدایش را در نمی آورم . عجب عصر جمعه ی بیاد ماندنی ای شد !!!



آن زمان که پیتزاخور نبودیم

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱ | ۰۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

    کمی بالاتر از چهارراه پهلوی، به مغازه ای که سردرش به شکل بام های رشتی سفالکاری شده بود و در و روکارش هم ازتخته بود و به انگلیسی نوشته بود " پیتزا " حمله کردند. بی اختیار، پریدم بالا و روی پله ایستادم. صاحبش بیچاره زار می زد. داد زدم : « عرق فروشی نیست،غذای ایتالیایی است ». نعره می زدم. بچه ها از خیرش گذشتند و حمله کردند به بانک شهریار رو به رویِ سر کنج .    

 لحظه های انقلاب ، محمود گلابدره ایی

  + وقتی این سطور را می خواندم این سوال از ذهنم گذشت : « چرا و چطور می شود که یک عده ای در اعتراضات رجوع می کنند و به آتش و آتشبازی و تخریب اموال خصوصی و دولتی ؟! چه در دوره ای که دیزی سنگی و جگرباقرساق می خوردیم و چه درعصر پیتزا و پاستا و لازانیا و ... ؟

از تاریخ معاصر تا بواسیر

+ ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ | ۱۵:۲۲ | رحیم فلاحتی

  امروز کک این که تاریخ معاصر بخوانم افتاد به تنبانم. برای همین به قصد کتابخانه ی عمومی از محل کار زدم بیرون. باعث این کک افتادگی هم مستندی کسل کننده و یکطرفه ای از وقایع درگیری های آمل در ابتدای انقلاب بود. اول تا آخر فیلم قرائت کیفرخواست اسدالله لاجوردی بود و متهمین صمٌ بکم نشسته بودند. علاقمند بودم از اقداماتی که دوطرف مرتکب شده بودند و نحوه ی دستگیری گروه کمونیستی" سربداران جنگل " بیشتر بدانم ولی فیلم کاری در این رابطه نتوانست انجام بدهد و این کنجکاوی را کمی ارضاء کند.  

  وارد کتابخانه که شدم کتاب قبلی را به مسئول کتابخانه تحویل دادم و اجازه خواستم برای انتخاب کتاب به مخزن سری بزنم. قبل از اینکه وارد مخزن شوم صدای یکی از کتابدارها به گوشم رسید. به صدای بلند با تلفن همراهش صحبت می کرد. چون می شناختمش به اسم سلام و علیک و مثلن اعلام حضور کردم. بی توجه همانطور به مکالمه ی پر شورش ادامه داد. من دنبال قفسه ی کتاب های تاریخ بودم و او سرگرم چاق سلامتی به فامیل.

  در بین قفسه ی کتاب ها رنگ و روی یکی توجه م را جلب کرد. صحافی و طراحی نویی داشت. و به قول خودمان خیلی باکلاس . کشیدمش بیرون. کاری بود از محمود گلابدره ای. به اسم لحظه های انقلاب. خاطره نویسی بود. به مقصود نرسیده بودم ولی این خاطره خوانی هم بد نبود.

  وقتی می آمدم بیرون خانم کتابدار هنوز داشت حرف می زد. از مشکل بواسیر پدر شوهرش و به مخاطبش یادآور می شد که ماه آینده وقت عمل جراحی دارد ... و من در فکر کتابخانه ای دیگر در آن سوی شهر به امید یافتن کتاب هایی مرتبط با آنچه که کک های مستقر در تنبانم می خواستند ...

انگار آفتابِ زمستان مهربانی بذل می کرد

+ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ | ۰۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

آفتاب و قایق

  آفتاب زمستانی به بهترین وجه در آسمان بود و گرمای لذتبخشی داشت. اما نه تا وقتی که بعد از چند ریب زدن، ماشین م بنزین تمام کرد و با ظرف چهار لیتری و پای پیاده راه افتادم به سمت پمپ بنزینی که حداقل یک کیلومترازمن فاصله داشت. در میانه ی راه یک ایستگاه قایق سواری بود. دو مرد میانسال ابتدای ورودی آن روی دو صندلی پلاستیکی، کیفور و مست از آفتاب نشسته بودند و سیگار دود می کردند. به سمت شان رفتم. می دانستم که بنزین دارند. فقط دعا کردم با روغن مخلوط نکرده باشند : « سلام ! خسته نباشید. یه کم بنزین دارید که به درد من بخوره ؟ »

  مردی که به من نزدیکتر بود و صورت سرخی داشت جواب داد: « شرمنده ! چرا دروغ بگم، بنزین داریم اما روغن قاطی شه. بریزی توی باک پدر ماشین رو درمیاره . برا خودت می گم. » عذرخواهی کردم و خواستم برگردم که گفت : «  بذار یه دقیقه با موتور برم برات بنزین بگیرم ؟ تو بخوای بری و برگردی خیلی معطل می شی ... »

  از این پیشنهادش جا خوردم. یعنی می خواست برای منی که نمی شناخت چنین کاری بکند؟! چند لحظه ای به تعارف گذشت و من همچنان که مات و مبهوت مهربانی و معرفتش بودم او باک به دست سوار موتورش شد و رفت. من لمیده روی صندلی پلاستیکی که همکارش تعارف کرده بود بی اختیار نشئه از آفتاب لذتبخش زمستانی فراموش کردم زمان و مکان را و گوش سپردم به تعریف همکارش از او که بارها برای افرادی که در راه بدون بنزین مانده بودند چنین کرده بود بی هیچ مزد و منّتی .

  شب شده است. از ظهر تا به حال مدام به رفتار آن مرد فکرمی کنم. و به آفتابی که در طول روز به بهترین شکل و بی هیچ چشمداشتی تابیده بود ...

جابجایی افراد ممنوع !

+ ۱۳۹۴/۱۰/۱۵ | ۱۴:۰۳ | رحیم فلاحتی

  بعد اذان ظهر بود. یکی داشت دعا می کرد. با لحنی خاشعانه که به دل می نشست. همینطور که زمزمه می کرد رسید به این جا : « خدایا ! هرکسی را در این دنیا بر سر جای خودش بنشان ! ... » این جمله را که شنیدم فکرم هزار جا رفت. انگار شدم نعوذبالله خدا . شروع کردم آدم ها را جابجا کردن . یکی را از ریاست به کارمند دون پایه. دیگری را از وزارت به آشپزی در پادگان آموزشی . یک سرباز را به رتبه ی تیمساری ... جای خیلی از آدم های ریز و درشت را با هم عوض کردم . اوضاع خنده داری شده بود. خوب که به کارشان دقت می کردم چیز زیادی تغییر نکرده بود. فقط اسم و فامیل ها . دوباره شده بود همان بلبشوی سابق.

  در فکر جابجایی دوباره بودم که بوق کشداری از جا پراندم : « اَخوی این پل عابرو واسِ تو.... » و بقیه ی جمله اش را باد برُد .راه ام را کج کردم . از پله ها که بالا می رفتم از طنز سیاسی که می توانست پشت این دعا باشد خنده ام گرفت. و یاد آقایانی افتادم که برای نشان دادن خاکساری خود با لباس نارنجیِ قشری زحمت کش ادا در می آوردند .

نئو داروینیسم

+ ۱۳۹۴/۹/۲۵ | ۲۲:۴۴ | رحیم فلاحتی

  یک زمانی آدم ها را می شد از صدای شان شناخت. از رفتار و کردارشان و دیگر خصوصیاتی که مختص آن ها بود. حیوانات هم صدای مخصوص خودشان را داشتند و رفتار آرام و گاه تُند و خشنی برای محافظت از خود . اما از یک برهه ای به این طرف صدا ها تغییر کرده و دو رگه شده و رفتار هم که قربانش بروم. اصلن گاهی اوقات قابل تمیز نیست صدای انسان از صدای حیوان و رفتار و واکنش های این دو از هم. 

  فکر می کنم این از نتیجه ی شیر تو شیر شدن آدم ها و حیواناتِ. بچه ی آدم شیرگاو می خورد. گوساله شیر میش . بچه گربه از پستان ماده سگ. توله سگ از خوک و الی آخر .

  یک زمانی بود می گفتند فلانی با فلانی خواهر و برادر شیری اند . یعنی کودکی به دلایلی از پستان زنی غیر از مادر سیر شده و بالیده بود و همین واسطه، دلیل خواهر و برادری با چند طفل ناتنی. انگار مادر آن طفل معصوم می ترسیده از عواقب این شیر تو شیر شدن و به هر قیمتی اجازه ی نمی داده دلبندش به غیر از شیر آدمیزاد چیزی بخورد !

  حالا می فهمم چرا عیال می گوید : « چرا شب ها اینقدر تو خواب مثل خرس خُرناس می کشی ؟!!! »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو