پیاده روی در جادوی بوها و رایحه ها
امروز دوباره به رسم قدیم ها هوایی شدم. نه اینکه رسم و رسوم خاصی بوده باشد، نه ! سال ها قبل در دوران نوجوانی اشتیاق عجیبی داشتم برای کشف محله های اطراف. در سکوت بعد از ظهر بهار و تابستان که از گوشه و کنار صدای یکنواخت جیرجیرک ها از میان شاخ برگ سپیدارها و چنارها و تبریزی ها بلند بود دور از چشم مادر دوچرخه ام را برمی داشتم و گم می شدم در کوچه پس کوچه هایی که نخستین کشف های من از محیطی فراتر از خانه و مدرسه بودند. محیطی که یکه و تنها می توانستم کشف شان کنم. ترس گم شدن را در آن ها بچشم و لذت یافتن راه را از بیراهه تجربه کنم. احساسی که پس از بارها سرزنش و تنبیه فروکش نکرد و مرا رها نکرد و همچنان ادامه دارد. هنوز هم با دیدن کوچه و محل و هر نقطه ی جدیدی اشتیاق کشفی نو مرا لبریز از حسی غیرقابل وصف می کند.
خورشید وسط آسمان بود. برف ها آرام آرام ذوب می شدند و از شیروانی ها و ناودانی ها سرازیر بودند. در سایه سار گوشه و کنار، برف های یخ زده زیر پایم صدا می کردند و من غرق در خاطراتی سر برآورده از عمق روزهای گذشته پیش می رفتم. گاه بینا و گاه نابینا. احساسی که حضور و غیابش دست از سرم برنمی داشت. خانه ها را این بار به لحاظ طول و بُعد و حجم طی نمی کردم. انگار این بار بر روی دنیای از عطر و رایحه قدم می زدم. صدای آسمانی موذن برخاسته بود. شامه ام در عطر غذاهایی که از پستی و بلندی دیوارها بیرون زده بود مسحور بود. بوی برنجی که روی اجاق دم می کشید، عطر ماهی شور ، بوی قورمه ، ترشی تره و ... رایحه هایی که انگار تمامی نداشتند و پا به پایم می آمدند. این بار کوچه ها رنگ و رویی دیگر داشتند. و کشف من هم از نوعی دیگر بود. شهر با کوچه و پس کوچه هایش انگار چهره ی دیگری هم داشت که من تا به حال به آن پی نبرده بودم. عطر و بوی هیچ خانه ای مشابه دیگری نبود!
واقعن وقتی بوی غدا به آدم می خوره پاهاش سست می شه :))
نکته ی قشنگیه .
در این فکرم که چرا در راه علاقمندی ام هزینه ندادم؟!!
آخ وقت ناهار همچین بوی غذای این خانه ها منو دیوانه می کرد که دلم می خواست درمی زدم بگم بیام مهمانی؟خخخ