آبلوموف

و نوکرش زاخار

لطفن ووووزیلا ننوازید مادرم گرسنه سر به بالین گذاشته !

+ ۱۳۹۴/۴/۲۳ | ۲۳:۴۵ | رحیم فلاحتی

  مادر خودش هم فراموش کرده است. به یاد ندارد چند شکم زاییده است و بچه ها را از چلّه در نیامده به خاک سپرده . می گوید همه از سوء تغذیه جان داده اند. کمی دو به شک می شود و می پرسد : « مادر این سوء تغذیه که می گن همون گرسنگی بود دیگه؟! می گویم : آره مادر ! ...آره ! ...»

  هر کدام را به نذر و نیازی خواسته نگه دارد. یکی را حسن، دیگری حسین، چه می دانم امیر و رضا نامیده اما همگی زود آمده و رفته اند. مادر که در یخچال را نیمه باز نگه داشته و مشغول باز کردن در شیشه ی ترشی است می گوید : « اسم این یکی را می خوام بذارم ظریف . اسم با مسماییِ مگه نه ؟ هم می شه برا پسر گذاشت هم دختر . خدا کنه این یکی پا قدمش خوب باشه . پر رزق و روزی ...

 ـ مامان چیزی برا خوردن داریم ؟

ـ خودت برو لای سفره باز کن ببین از نون ظهر چیزی مونده ...

ـ ای بابا! مامان مگه یادت نیست ظهر نون کم بود خودت یه کف دست خوردی ...

.

.

بنازم غیرتت را

+ ۱۳۹۴/۴/۱۹ | ۲۱:۲۸ | رحیم فلاحتی

  سرعت گیر اول را ندیده رد کرد. وانت نیسان تکان سختی خورد و از حجم انبوه اسبابی که چون کوه بالا رفته بود یکی کم شد. چمدانی کوچک با صدایی بم به روی آسفالت خورد و تاپی صدا داد . با یک حرکت فرمان ردش کردم . راننده در را ناگهان باز کرد و به سرعت سمت چمدان دوید. زیپ آن را چک کرد و لبخند رضایت به لبانش نشست . 

  آرام آرام دور می شدم و هیکل بزرگ اش درون آینه ی بالای سرم ذوب می شد. همینطور که دور می شدم پیش خود گفتم : « مردیکه طوری دوید توی خیابون انگار لباس زیر زنش توی چمدان بود ...»

.

.

دو گام در تنهایی

+ ۱۳۹۴/۴/۱۹ | ۰۰:۱۲ | رحیم فلاحتی

  کوچه در انبوه درختان مخفی شده بود و من در سایه ساری آمیخته با صدای جیرجیرک ها آرام می رفتم. آندره انگار تازه حیاط کلیسا را شسته بود و آب از زیر صلیب هایی که بر روی در بود چون چشمه ای می جوشید و برگ هایی را که از تف گرمای ظهرگاهی تابستان سوخته و زرد شده بودند با خود همراه می آورد ...

.

من وسواس دارم یا او سادیسم... مازوخیسم ؟!

+ ۱۳۹۴/۴/۱۷ | ۰۰:۳۲ | رحیم فلاحتی

  چند روز است که افتاده ام به خواندن متون قدیمی و در این میان بیهقی خواندن ام گُل کرده . جلد اول این کتاب را از کتابخانه ی عمومی امانت گرفتم. این کتاب را همیشه به خاطر داستان بر دار کردن حسنک وزیر دوست داشته ام . نه این که از بر سرِ دار شدن کسی خوشحال باشم و لذت ببرم ، نه! باید بگویم بیهقی این قضیه را طوری داستانی و مصوّر به رشته ی تحریر درآورده که هر بار که آن را می خوانم بیشتر و بیشتر از هنر او و تسلط اش بر زبان لذت می برم .غرض از این روده درازی این بود که حاشیه ای از این کتاب امانتی بگویم. نفر قبلی و یا یکی از نفراتی که قبل از من این کتاب را امانت برده بوده چنان بلایی سر کتاب آورده که دائم یک پاک کن دست ام است و آن را لابلای سطرها می کشم و تراشه های آن را که مثل چرک بدن آدمی که یک ماه رنگ و روی آب به خود ندیده و زیر دست دلاک فتیله می شوند فوت می کنم. تمام صفحات کتاب خط خطی است . زیر تمام کلمات و عبارات سخت و دشوار و حتی آسانی که بعضاً در پانوشت توضیح داده شده خط کشیده شده. گاه پهن و گاه باریک.و خدا را شکر با مداد. به خود پانوشت ها هم رحم نشده .تمام ششصد و چهل صفحه ی کتاب به همین صورت است.هر بار که کتاب را باز می کنم اعصابم خط خطی می شود. هر بار دو صفحه را پاک می کنم و می خوانم و پیش می روم . خدا خودش رحم کند و جلد دوم این طور نباشد . امروز بعد از چند دقیقه آن قدر تراشه های پاک کن روی سرامیک زیر پایم ریخته بود که مجبور شدم در میانه ی کار بلند شده و آن را جارو بکشم. فکر می کنم این شاق ترین کتابخوانی ام باشد که به یاد دارم. حاضر بودم روزی چند بار دفتر و دیوان بیهقی را آب و جارو کنم ولی به این عذاب دچار نشوم . چند باری خواستم کار را در نیمه رها کنم اما انگار طلسمی در کار بود و نشد. انگار راه چاره ای نیست و باید تا صفحه ی آخر پاک کن دستم باشد ...

.

.

ترس مخملی

+ ۱۳۹۴/۴/۹ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

   انگار می خواهد اتفاقی بیفتد . نه اخطاریه و نه احضاریه ای . در این مواقع خبری از دست آویز رسمی نیست و فقط یک حس درونی خبر از حادثه ای بد می دهد . باید به انتظار بنشینی و این انتظاری است خورنده و کشنده که دمار از روزگارت بیرون می آورد .

  صدای ناگهانی به هم خوردن در ، پرت شدن گربه از روی شیروانی و یا ملودی شیش و هشت تلفن همراهت به یک آن می تواند تمام علائم حیاتی ات را قطع کند .

   با دلشوره و نگاهی پر از نگرانی از خانه بیرون می روی .با تردید به همسایه ها و رهگذرها نگاه می کنی . سعی داری چهره ی واقعی شان را از پشت نقاب هایی که زده اند ببینی . یا نه ، نقاب هایشان را روی صورتشان جا به جا کنی . در این مدتی که آنها را  می شناسی می توانی حدس بزنی کدام صورتک مناسب احوال کدام یکی از آنها است.

  می دانی برای خرید بیرون آمده ای . در بین آگاهی و نا آگاهی ات شناوری ، دبه ای ماست به دست می گیری و و غرق نگاه کردنش می شوی . زیرلب تکرار می کنی ماست سفید است ... ماست سفید است ... ماست ...

   اصغر آقای ِ سوپری برای چندمین بار سر تا پایت را برانداز می کند و می گوید : « آقای مداینی اونی که دستتِ دبه ی دوشاب خرماست ...

 

عاشقان را سپردیم به دریای عشق ...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۹ | ۱۹:۰۵ | رحیم فلاحتی

 چند وقتی است که افتاده ام روی دور خاطره خوانی. خاطرات دفاع مقدس و دوران اسارت. در بین این کتاب ها نمونه های خوب و تاثیرگذاری هستند که به خوبی حماسه و درد و رنجی را که رزمنده ها و اسرای ایرانی متحمل شده اند نشان می دهند. درد و رنجی که از سوی همسایه ی غربی برما تحمیل شد بسیار مخرب و غیر قابل وصف است و با گذشت سال ها از پایان آن اثرات و تبعات آن هنوز ادامه دارد و تقریبا از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا کرده است.

  در میان این خاطرات شفاهی و گاه اسنادی که در میان کتاب ها آمده در شگفتم که رژیم بعث و صدام ملعون چگونه و به چه ترتیبی این تخم کین را در افرادش کاشت که این گونه بی رحمانه جوانان ما را به خاک و خون بکشند و حتی به اسرای دست و پا بسته ی ما را به فجیع ترین شکل مورد آزار و شکنجه و اعدام قرار بدهند. و روح خبیث و زشت خود را به نمایش بگذارند. زشتی هایی که به نظر من دست کمی از بلایایی که نازی ها بر سر دیگر اقوام آوردند نداشته و ندارد. نمونه ی آخرش را هم که در این روزها شاهد بودیم و هم وطن های عزیزمان چه زیبا آن ها را بدرقه کردند و غواصان مان را به دریایی از عشق سپردند ... و باز نشان دادیم ایران و ایرانی همیشه روح بزرگ و بلندی داشته . به بلندای دماوند ...

و وقتی کتاب پایی که جا ماند  اثر سید ناصر حسینی پور می خوانم، آن جا که در تقدیم نامه ی کتاب نوشته است :

به :

گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت.

نمی دانم، شاید در جنگ اول خلیج فارس به دست بوش پدر کشته شده

باشد.

شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس به دست بوش پسر کشته شده باشد.

شاید هم زنده باشد.

مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد

مردی که مرا سال ها در همسایگی حرم مطهر جدم،شکنجه کرد.

مردی که هر وقت اذیتم می کرد، علی جارالله، نگهبان شیعه ی عراقی،در

گوشه ای می نگریست و می گریست.

شاید اکنون شرمنده باشد.

با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید.

و آنچه بر من گذشت،

جز زیبایی نبود.

 و ما رایت الا جمیلا !

به این نکته بیش از پیش ایمان می آورم که ایران و ایرانی روح بلندی دارد که هیچ کس را یارای به ذلت کشیدن آن نیست .

شما که دروغ نمی گید ...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۱ | ۲۳:۲۷ | رحیم فلاحتی

  نمی دانم چطور شد که امروز گذارم به مقابل چند مدرسه و دبیرستان افتاد ـ یک جورهایی سرگردان بودم تو محله و خیابان ـ کنار در ورودی همه ی آن ها پرده ی عریض و طویلی نصب شده بود که پیامی با این مضمون را اعلام می کرد :

« در این واحد آموزشی برای ثبت نام از دانش آموزان هیچ وجهی دریافت نمی شود .»

 خنده ام گرفت. نمی دانم چرا وزارت معظم آموزش و پرورش هرسال به زور سُمبه و درفش می خواهد این موضوع را به مردم حقنه کند که آموزشش رایگان است . والله! به پیر به پیغمبر الان بدون پول تُف کف دست آدم نمی اندازند چه برسد ثبت نام مدرسه.

  اتفاقا همین الان فیش دویست و چهل هزار تومانی مدرسه ی  آقای پسر که باید قبل از دریافت کارنامه واریز شود رو ی میزم منتظر است . در خیال واریز کردن و نکردن دو دلم که حرف های آقای پسر را به یاد می آورم : « بابا ! آقای مدیر گفت اگه این پول واریز نکنید سال دیگه ثبت نام نمی کنم ... »

همکار حرفه ای

+ ۱۳۹۴/۳/۱۸ | ۱۵:۵۱ | رحیم فلاحتی

 

  امروز به طور اتفاقی صفحه ی سوالات وبلاگ بیان را می خواندم که به پرسش یکی از کاربر ها برخوردم و تحت تاثیر جواب منطقی و حرفه ای " بیان " ی ها قرار گرفتم .به امید روزهای خوش بلاگفا و دست اندر کارانش ...

 «  •   چرا نظرات من راجع به بلاگفا را در وبلاگ شرکتتان تایید نکردید؟ به آزادی بیان اعتقادی ندارید؟

هر کاربر اختیار کامل بخش نظرات وبلاگ خود را دارد و بر اساس رویه و سیاستی که در نظر گرفته است ممکن است برخی نظرات را تایید یا رد کند. ما هم در وبلاگ رسمی شرکت بیان (bayan.blog.ir) خطوط قرمزی داریم که یکی از آنها اهانت به اشخاص ثالث است. البته در مورد بلاگفا به خاطر شرایط دشواری که مدیر محترم این سایت در آن قرار دارد ما حتی انتقاد به بلاگفا را نیز در وبلاگ رسمی شرکت منتشر نمی‌کنیم. مسلما هیچ‌یک از کاربران بلاگفا به‌اندازه شخص آقای شیرازی ناراحت و تحت‌فشار نیستند و از کاربران خوب بلاگفا می‌خواهیم که به‌پاس خدمات رایگانی که بلاگفا در این سال‌ها ارائه کرده است، شرایط را درک کنند و صبوری بیشتری از خود نشان دهند. امیدواریم بلاگفا نیز هرچه زودتر از این شرایط خارج شود و مجددا به سرویس‌دهی بپردازد. »

گوش شنوا

+ ۱۳۹۴/۳/۱۲ | ۲۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

  در محیط پیرامون مان از خانه گرفته تا محل کار و الی آخر اختلاف نظر وجود داشته و دارد و راه گریزی از آن نیست . مدیریت و بکارگیری مناسب از این دیگرگونه اندیشیدن و تنوع سلیقه و نظر و احترام به آنها می تواند موجب رشد و شکوفایی هر نهادی شود . در این میان هنر و ادبیات از این مقوله جدا نیست . افکار و اندیشه ها در تقابل و برخورد با یکدیگر ورزیده و کارآمدتر می شوند و باید مجال زور آزمایی و مبارزه ی تن به تن را در میان گود به آنها داد .

   چه خوب بود در خانواده ی بزرگی که داریم هر کسی این اجازه را پیدا می کرد تا صدایش را به گوش دیگران برساند و کاش می دانستیم و  باور می کردیم که گوش های شنوای اطرافمان تفاوت صدای ناهنجار و تحریر قناری وار را می دانند و هیچگاه شیفته ی قارقاری که از میان باغ سرما زده ی لخت وعور می آید نخواهند شد .

   هرچند می دانیم زیبایی زندگی به کنار هم بودن این تضادهاست . اگر کلاغی نبود و صدای گوش خراشی ، چه کسی به زیبایی آواز قناری پی می برد ؟!

   برای آغاز اولین گام خوب گوش کردن است .

یک جمله و بیست فعل !

+ ۱۳۹۴/۲/۱۳ | ۲۳:۵۶ | رحیم فلاحتی

 فقط یک کرمانی می تواند جمله ای بسازد که بیست تا فعل داشته باشد :

داشتــم می رفتم ، برم ، دیدم گرفت نشست گفتــــم بذار بپرسم ببینم ، میاد ، نمیاد ، دیدم میگه نمی خوام بیام ، گفتم برم بگیرم بخوابم .

از گفتگوی احمد غلامی با کیومرث پوراحمد (روزنامه شرق ـ یازدهم مرداد نود و یک )

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو