آبلوموف

و نوکرش زاخار

عذرخواهی

+ ۱۳۹۵/۴/۲۲ | ۱۴:۲۷ | رحیم فلاحتی

   شعری را از هنریکه تالیسبوا با ترجمه ی خانم فریده حسن زاده از کتاب " شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم " کاری ازنشر ثالث در تیر ماه سال گذشته در وبلاگم منتشر کرده بودم که در غفلتی ناخواسته درج نام مترجم و ناشر فراموش شده بود. از همین جا بابت این موضوع از سرکار خانم مترجم عذرخواهی کرده و امیدوارم پوزش مرا بپذیرند !

ماه من ... ماه گردون

+ ۱۳۹۵/۴/۱۹ | ۲۳:۰۸ | رحیم فلاحتی

   پدرم بیست و اندی  در سازمانی دولتی خدمت کرد. وقتی در پی حادثه ای به دیار باقی شتافت بعید می دانم حتی در مخیّلِه اش گنجیده باشد که مستمری ماهیانه هشتصد هزار تومانی همسرش برابر با حقوق یک روز مدیر کل بانکی باشد که او از یکی از شعبه های آن حقوق دریافت می کند !!!

 کاش می شد با کک هایی که به تنبان آقایان افتاده مصاحبه ی مبسوطی انجام داد. ترجیح می دهم مصاحبه گر مرتضی حیدری باشد .

عصر تیغ و زهر

+ ۱۳۹۵/۴/۵ | ۲۰:۰۳ | رحیم فلاحتی

  هیچ حسی بدتر از این نیست که در زمانه ای پا به عرصه ی وجود بگذاری که نه امیدی به آمدن پیامبری ست و نه مولایی چون علی (ع) ... کاش هیچ تیغی به زهر کین آلوده نبود !

یک رو در رویی نه چندان کوچک !

+ ۱۳۹۵/۴/۴ | ۱۹:۵۲ | رحیم فلاحتی

  روزها و ماه ها و شاید سال ها چشم هایت را می بندی. تلاش می کنی از واقعیتی بگریزی. به واقعیتی که  وقوع آن حادث گشته و تو همیشه خواسته ای راهت را در تقابل با آن کج کنی و نادیده اش بگیری. واقعیتی که از آن راه فراری نیست و دست از سرت برنخواهد داشت. گام به گام همراهی ات می کند تا خودش را در شکل و هیبت واقعی اش نشان ات دهد و بگوید که خواه و ناخواه پرچم سفید را باید به اهتزاز درآوری و تسلیم شوی.

  واقعیت به وقوع پیوسته را باید چون حقیقتی پذیرفت . چه کسی گفته است که تسلیم شدن با شکست برابر است ؟!

ما سرمان را باختیم شما چطور؟!

+ ۱۳۹۵/۴/۳ | ۲۱:۴۹ | رحیم فلاحتی

   نوشتن بهانه می خواهد. کوچک و بزرگ، هر چه باشد فرقی نمی کند. اما این بار حادثه بزرگ بود و بهانه من قبل ازاین حادثه برای نوشتن کوچک و آن چیزی غیر از تعویض اجباری کارتی نبود که بعد از صدورش به هیچ دردی نخورده بود الا این هزینه ی قریب به پنجاه هزار تومانی هوشمند سازی اش .امسال بیست سال از دوسال و اندی خدمت سربازی ام گذشته است ومن با کارتی نو روزگار سپری خواهم کرد که بعید می دانم باز بودنش گره ای از کارم باز کند. در ذهنم مرور می کنم خاطرات روزهای گذشته را و آن دوسال اندی ناامنی و ترددهای مان در جاده های دور و نزدیک در بدترین شکل ممکن با وسیله ای نقیله ای که انگار دست هایی مستهلک ترین شان را برای مان تدارک دیده بودند تا ما را به یاد ماشین دودی سواری عهد قجری بیندازند که سفر و ماموریت با آن ها و حادثه ای کوچک می توانست جان مان را بگیرد و نگرفت و به انتظار نشست تا دراین روزها جان قریب به بیست تن از سربازانی را بگیرد که شاید در آن لحظات حادثه در خوابی شیرین بوده اند. رویایی برای آینده و باز شاید با لبخندی بر گوشه ی لب به خواب ابدی رفته باشند. گل های پرپری که رود زمان با خود می بردشان ...

 یاد گفته ای از آلبر کامو با این مضمون می افتم : « هیچ مرگی بیهوده تر از مرگ در سانحه ی تصادف نیست ! »  و چه بد که خودش هم در سانحه ی تصادف جانش را از دست داد !

  روح شان شاد !

لطفن با احتیاط قصر را ترک کنید !

+ ۱۳۹۵/۴/۱ | ۱۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است که با تشویق یکی از دوستان به سراغ کتاب " هزارو یک شب " رفته ام. ترجمه ای از عبداللطیف تسوجی .قبل از آن هم سری به کتابی تحلیلی در همین زمینه زدم که رابرت ایروین نوشته است. اما چیزی که در خوانش خود کتاب مرا به فکر فرو برد شروع حکایات با خیانت بود. خیانت همسران شهریار و شاهزمان به آن ها . شهریار که برادر بزرگتر بود برای دیدار برادر، وزیر خود را برای دعوت از او به سرزمین حکمرانی شاهزمان فرستاد . شاهزمان عزم سفر کرد و در شب اول سفر متوجه شد گوهری را که برای برادر برگزیده  بر جای گذاشته است :

 « با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.

  ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده و هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و به دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار درکشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت : " ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود ؟ "

  شاهزمان گفت :

  گر من  ز غمم حکایت آغاز کنم     با خود دل خلقی به غم انباز کنم

خون در دل من فسرده بینی ده توی     چون غنچه اگر من سر دل باز کنم

  شهریار گفت : همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط آید.

شاهزمان گفت :

گر روی زمین تمام شادی گیرد   ما را نبود به نیم جو بهره از آن

  شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند. خاتون آواز داد که : " یا مسعود ! "  غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند. »

  نویسنده ی نامعلوم و پدر بیامرز همین ابتدای کار گند زده به ارکان خانواده و چهارنعل تاخته است . تا کجا ؟ نمی دانم . امیدوارم در حکایت های بعدی و هزار و یکشبی که در پیش است سرکار خانم شهرزاد قصه گو این وضعیت را سر و سامانی بدهد !

هنر قصه گو ... داستان نگو !!!

+ ۱۳۹۵/۳/۳۰ | ۲۳:۰۷ | رحیم فلاحتی

   در فصل چهارم  " هنر قصه گو " از کتاب تحلیلی هزار و یک شب نوشته ی رابرت ایروین که آن را دکتر فریدون بدره ای ترجمه کرده است به این نکته برخوردم :

  " با آنکه چیزی که جنبه ی یقینی داشته باشد درباره ی قصه گویی در دو قرن نخستین اسلام در دست نیست، احتمال می رود که این حرفه نیای دوگانه ای می داشته است، یکی دینی و یکی دنیوی. از جانب دینی، خطیبان واعظان وجیه المله بدون تردید یکی از پیشگامان قصه گویان بوده اند. خطیب کسی بود که در ظهر جمعه ها در مسجد اصلی شهر خطبه می خواند و وعظ می کرد، او معمولا مردی بود که به دینداری و دانایی شهرت داشت. اما در قرن های نخستین، گذشته از خطیبان، قصه گویان، یا قصاص،نیز وجود داشتند که تخصص شان گفتن قصه ها و داستان های دینی در مساجد بود. بسیاری از قصاص در تفسیر قران صاحب اطلاع بودند و در درست کیشی آن ها جای شبهه وجود نداشت، اما در میان آن ها عده ای از راویان غیرقابل اعتماد وجود داشتند که در گفتن قصه ها و داستان هایی مهارت داشتند که می توان آن ها را آثار مجعوله ی اسلامی محسوب کرد، و این ها عبارت بودند از حکایت های شگفت انگیز در و مشکوک درباره ی پیامبران پیش از اسلام، درباره ی حضرت محمد ( ص ) و درباره ی قهرمانان فتوحات اولیه ی اسلام. در قرن های بعد از تبلیغ و ترویج اولیه ی اسلام، دانشمندان مسلمان آهسته آهسته به یک نوع اجماع درباره ی عنصر تخیلی و افسانه ای در داستان هایی که به نظر می آمد داستان های دینی باشند، رسیدند. سرانجام کار بدانجا کشید که سازمان های دینی با دیده ی ظن به قصاص می نگریستند، و این از دو جهت بود، یکی به خاطر مشکوک بودن جنبه ی اصلاحگرانه و تهذیبی این داستان ها از لحاظ دینی و دیگر آنکه بسیاری از این قصه گویان کمتر به تهذیب و تادیب مذهبی و اخلاقی توجه داشتند تا افزودن به درآمد شخصی خود . "

  و به نظر می آید از همین جا این اصطلاح بین علما باب شد که برای کوبیدن برجک طرف مقابل بگوید : " داستان نگو ! "

چه اندازه به تو نزدیکم !

+ ۱۳۹۵/۳/۲۹ | ۰۱:۱۱ | رحیم فلاحتی

   همین اندازه بگویم وقتی دراین نیمه شب که حتی زنجره ها خاموش اند پنجره را باز می کنم امواج در قالب صدا به درون اتاق ام می ریزند، موج ها به صورتم می خورند و مشامم پر می شود از بوی نمک و ماهیانی که روی پرده های اتاق شناورند بی هیچ واهمه ای از مرغان ماهیخوار ...

  امشب تا صبح دریا برایم با امواجش لالایی خواهد خواند و برای شما ...

می پراکندند و می گذشتند ...

+ ۱۳۹۵/۳/۷ | ۲۳:۳۰ | رحیم فلاحتی

  امروز چند ساعتی در شهر پرسه می زدم. مناطقی که روزهای عادی به خاطر مشغله ی کاری فرصت دیدن شان دست نمی دهد. کنار رودخانه ، اسکله ی متروک ماهیگیری، موج شکن هایی که دیگر شکل و هیبت سال های گذشته را ندارند و حتی ساختمان هایی که زمان زیادی بود با دقت تماشای شان نکرده بودم.جاهایی مثل : ساختمان دادگستری سابق، هتل تهران و چندتایی دیگر که متروک و رو به ویرانی اند. دقایقی طولانی کنار خیابان آمد و رفت اتومبیل ها را تماشا کردم. مسافرها، افراد بومی، و حتی مردان جوانی که تابلوی کوچکی در دست شان بود و دنبال تهیه ی ویلا و اتاق برای مسافرها بودند.

  مدت زیادی گنجشک تنهایی را تماشا کردم که با دقت اطراف را می پایید و از درخت نخل کوتاهی که وسط بلوار بود پایین می پرید و دانه می چید و دوباره به روی شاخه ی نخل برمی گشت. دانه های طلایی رنگ گندمی که در گوشه و کنار آسفالت خیابان به وفور پراکنده بود و هر بار با گذر کامیونی حامل گندم وارداتی به حجم دانه های پراکنده در روی زمین افزوده می شد.

 و چه حکمت زیبایی نهفته بود در درز و دالان های نهفته بر اتاق این کامیون ها که بی ذره ای خِسّت بارشان را می پراکندند و می گذشتند ...

در آرزوی شفا

+ ۱۳۹۵/۳/۵ | ۱۴:۴۱ | رحیم فلاحتی

  به بیماری عجیب و صعب العلاج نخواندن و ننوشتن دچار شده ام. آنقدر تهی و خالی از هر تفکر و اندیشه ای که به یک حافظه ی جانبی خالی و مصرف نشده می مانم که گوشه ای دست نخورده افتاده است و انگار هیچ موضوع تفکر برانگیزی از مخیله اش نمی گذرد. بد دردی است جانم! بد دردی است ... وهم انگیز و ترسناک ! ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو