آبلوموف

و نوکرش زاخار

کش و قوس

+ ۱۳۹۵/۲/۳۱ | ۰۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

  در این روزهای پُر درد و رنج که لبخند را از لب های مان دور کرده و موج های بلند نا امیدی و یاس از بالای سرمان می گذرد و در فقر و فاقه دست و پا می زنیم و کفر با جان و تن مان عجین شده از احساس ترس دولتمردی که نگران از دست رفتن ایمان مان در ارتباط با فردی که به ظن و یا یقین ایشان گمراه است و ... به فکر فرو رفتم و دائم این سوال در ذهنم می چرخد که چه کسی و یا چه عاملی در این برهه از فقر فراتر است که بتواند مرا رو به دره ی بی ایمانی رهنمون کند ؟!

  و رطب خورده ای که منع رطب می کند ...

شوفر اتوبوس راننده ی آمبولانس !

+ ۱۳۹۵/۲/۲۲ | ۲۱:۳۱ | رحیم فلاحتی

  بازیگر ماهری بود. از همان ابتدا خودش را زد به غش و ضعف. گفت : « کار من نیست. من نباید برانکارد بلند کنم . من نباید به مریض دست بزنم و ... » . اگر اشتباه نکنم یک سوم مسیر سی کیلومتری را همینطور زر زد و از اینکه باید یکی را در مرکز سی تی اسکن اجیر کنیم تا به شما برای حمل مریض کمک کند و هیچکس بی چشمداشت برای کسی کاری انجام نمی دهد و همه پولکی شده اند، گفت و گفت و گفت.  قصه ای که در آن ده کیلومتر ابتدای مسیر بارها و بارها تکرار شد و من اولین بار بود که زر زرهای یک آدم عوضی را با جان و دل می شنیدم و دم برنمی آوردم. و در این میان بیشتر سکوتم از بغضی بود که با هر بار نگریستن به چهره ی آرام مادر که بی هوش و حواس روی تخت آمبولانس افتاده بود درشت و درشت تر شده بود و داشت امانم را می بُرید. این قصه می توانست خیلی زود به اتمام برسد اما نمی دانم چرا با دانستن راه حل اهمال می کردم. تا این که چند قطعه اسکناس دُرشت را کنار دنده آمبولانس گذاشتم و این چون آبی بود بر روی آتش. و از این جا به بعد سیگارهایی بود که آتش به آتش روشن می شد و راننده ی آمبولانس رفته بود درون جلد واقعی خودش که همان شوفر اتوبوس بود و خاطراتی که این بار کشیده بود به زنبارگی ها و چشم چرانی ها و مسافران خانمی که همیشه از راننده جماعت برای روشن کردن سیگارشان طلب فندک می کردند ...

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

+ ۱۳۹۵/۲/۱۸ | ۰۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

  بعد از من سوار آسانسور شد. اولین بار بود با یکی از ساکنین آپارتمان همراه می شدم. لبخندی زدم و به سلام و علیکی بسنده کردم. صفحه ی نشانگر هنوز طبقه ای که به آن نقل مکان کرده بودیم را نشان نداده بود که مرد جوان سوال کرد: « شرابِ ؟ »

  یاد می آید حدود یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود و تازه باقی مانده اسبابی را که درون صندوق عقب اتومبیلم بود جمع کرده بودم و خسته و بی رمق خودم را می خواستم به آپارتمان مان بکشانم. نیم نگاهی به وسایلی که دست بود انداختم. یک بطری آب انار ترش محلی و نیم بطری هم روغن زیتون. خنده ام گرفت و جواب دادم : « نه داداش ! ولی اگه حوصله کنی تا چند وقت دیگه جا می اُفته و شراب خوبی می شه !!! »

خدا بازار بده !

+ ۱۳۹۵/۲/۱۳ | ۱۵:۱۷ | رحیم فلاحتی

+ جناب آقای احمد عربانی طراح جلد زحمت کشیده اند : بدون شرح !

+ خدا غریق رحمت کند مرحوم کیومرث صابری را !

دستانم دست تو را کم دارد !

+ ۱۳۹۵/۲/۱۳ | ۰۰:۰۷ | رحیم فلاحتی

   این روزها از همه چیز دور افتاده ام و از همه خطرناک تر این که از خودم دورم و دیگر این منی که هستم برایم غریبه و بیگانه شده . نمی شناسمش . پی نمی برم به کارهایی که می کند.  چطور بگویم ؟! ... بیش از این می ترسم در او دقیق شوم و به کارهای زشت و ناهنجاری که می کند خیره خیره نگاه کنم. انگار راه گریزی نیست. مفری از این موجودی که رفته رفته تبدیل به هیولای درون شده برایم نمانده است . چه سخت است تماشای بلعیده شدن از سوی چنین موجودی که در تو پرورش یافته است . و اضمحلال ... و اضمحلال و ... سقوط .

شاید بدانی !

+ ۱۳۹۵/۱/۲۸ | ۰۲:۵۶ | رحیم فلاحتی

  چیزی به دمیدن سپیده باقی نمانده است. نه خیالم راه به جایی بُرد و نه تن رنجورم بیش از این تاب شب نشینی دارد ...  با این همه نا امید نیستم شاید در بستر خیالت مرا به بازی بگیرد ! ...

  هوالمعشوق ... هوالـمـ ...

.

خیاط خفته باشد !

+ ۱۳۹۵/۱/۲۵ | ۲۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

  به یاد شورت ها و پیژامه های مامان دوز !

نه اینکه بخواهم ارج و قرب جناب خیاط باشی را زیر سوال ببرم . نوستالژی است دیگر !

چرخش صد و هشتاد درجه !

+ ۱۳۹۵/۱/۲۲ | ۲۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

  سالی که نکوست از بهارش پیداست :

از غرب به شرق نقل مکان خواهیم کرد .

.

+ ایامی به تهیه ی کارتن خالی و بسته بندی لوازم خانه خواهد گذشت !

این هم یک نوع سفر است عکس فراموش تان نشود لطفن !

+ ۱۳۹۵/۱/۱۶ | ۰۸:۵۲ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است که تصمیم گرفته ام یک عکس تازه بگیرم. از این پرسنلی ها که یک کم روتوش هم شده باشد و به غیر از ارائه به اداره و ارگان مناسب اعلامیه ی فوت هم باشد. عقیده دارم هر چند وقت یکبار باید این کار را کرد. باید عکس مناسبی برای این کار دم دست داشت. چیز ترسناکی نیست. حرف زدن در موردش هم نامیمون و نامبارک نیست. دُرست مثل عکس انداختن برای تهیه ی پاسپورت می ماند. اما این یک فرق اساسی دارد و سفرش بی بازگشت است. مثل سفرهای هوایی مملکت خودمان. و حتی مسافرت با خودروهای وطنی ...

  نمی دانم چرا بین این فکر کردن ها این سوال برایم پیش آمد که چرا خانم ها این کار را نمی کنند و حتی اکثرشان از گرفتن عکس پرسنلی گریزان و حتی متنفرند. البته بلافاصله یادم افتاد که در مملکت ما عرف نیست عکس جماعت نسوان را روی اعلامیه چاپ کنند.حال بیایید فرض کنیم یک در صد این اتفاق می افتاد چه سر و دستی توی آتلیه ها و عکاسی های شهر می شکست و چه چشم و همچشمی ها برای سرخاب و سفیدآب مالیدن ها اتفاق می افتاد.

  با این حال فکر می کنم باید یک عکس شش در چهار، پرسنلی و یا حتی تمام قد برای این کار کنار گذاشت و هر سال تجدیدش کرد. چون بارها اتفاق افتاده که اعلامیه ای دیده و افسوس خورده و گفته ایم : « خدابیامرزدش چه جوون بوده !!! » در حالیکه آن عکس شیک و کروات زده برای شرکت درآزمون استخدام توسط آن مرحوم در سی سال پیش برای یک اداره ی دولتی گرفته شده . پس در این مقوله هم لطفن به روز بودن و نو بودن را فراموش نکنید !

  خدا به همه سلامتی و طول عمر بدهد چه بوی " الرحمن " ی از این پست بلند شد . از خانم های محترم هرکس دستی در پختن حلوا دارد  " بسم الله " !

زنجیرها سنگین تر می شوند ...

+ ۱۳۹۵/۱/۱۳ | ۱۲:۴۹ | رحیم فلاحتی

   یکی از موضوع هایی که همیشه به آن فکر می کنم و یا بهتر است بگویم ذهنم را درگیر می کرده شیوه های قدیم و جدید برده داری و مقایسه ی آن ها با هم بوده است و تنها نتیجه ای که حاصلم شده این است که همانطور که علم و جامعه در مسیر زمانی خود دستخوش تغییر و پیشرفت شده است ابزارهای برده داری هم نظام مند و پیچیده و زیرکانه شده اند. انسان ها به تبع نظام های اقتصادی و سیاسی و ... که بر آن ها مسلط اند چنان به بیگاری گرفته می شوند که برده داری قرون هیجده و نوزده میلادی را رو سفید می کنند.

  فرقی نمی کند بالا و پست. درجه و رتبه و نوع مشاغل. انگار سلسله وار کسی بالای سرمان است که شلاق بر گرده مان فرود بیاورد. و در پایین ترین نقطه ی این هرم : کارگر. انگار آفریده شده برای بردگی وقتی کارفرمایی حاضر نیست همین حداقل ها را هم به او بپردازد.

 هنگامی که در پایان سال حداقل دستمزد کارگری تعریف می شود بیشتر این موضوع را لمس می کنم. وقتی کارگری با حداقل دستمزد هشتصد و دوازده هزار تومان با چند سرعائله و بدون خانه و هزاران بدهکاری روزگار می گذراند و حق هیچگونه اعتراض و پرسشی ندارد چه کم از یک بنده ی زرخرید یا برده دارد ؟!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو