دستانم دست تو را کم دارد !
+
۱۳۹۵/۲/۱۳ | ۰۰:۰۷ | رحیم فلاحتی
این روزها از همه چیز دور افتاده ام و از همه خطرناک تر این که از خودم دورم و دیگر این منی که هستم برایم غریبه و بیگانه شده . نمی شناسمش . پی نمی برم به کارهایی که می کند. چطور بگویم ؟! ... بیش از این می ترسم در او دقیق شوم و به کارهای زشت و ناهنجاری که می کند خیره خیره نگاه کنم. انگار راه گریزی نیست. مفری از این موجودی که رفته رفته تبدیل به هیولای درون شده برایم نمانده است . چه سخت است تماشای بلعیده شدن از سوی چنین موجودی که در تو پرورش یافته است . و اضمحلال ... و اضمحلال و ... سقوط .
یک وقت هایی یک موجود از درون آدم به بیرون جوانه میزنه که نمیشه فهمید بذرش از کجا به درون راه پیدا کرده که سبز شده و شاخ و برگ داره میده ...
۱۳ ارديبهشت ۹۵
پاسخ
می تونستم مانع رشد اون بذرهای لعنتی بشم اما .... باید ریشه کن کنم و از بین ببرمشون .
۱۳ ارديبهشت ۹۵
این تشنج عاطل از درون ادم رو پوک میکنه،گاهی ادم رو از نقطه ی ثقلش جدا میکنه و به سطح میاره،برای من اینجوره...نه همیشه گه گاه،حتی ثانیه و وقتی مرور میکنم میبینم در عالم واقع عمل باطلی داشته ام،بعد می گم ای داد چرا؟ اما بی فایدست...در یک نقطه ی مشخص عده ای نامعلوم دچارش میشن...تو تنها نیستی رفیق.
پ،نوشت: توصیفات ملموس و متجانس بود.
۱۳ ارديبهشت ۹۵
پاسخ
دچار همون تشنج ام . تشنج حاصل از خبط ی که دچارش شده ام :(
۱۳ ارديبهشت ۹۵

یاد کلاس اندیشه دانشگاه افتادم...
۱۳ ارديبهشت ۹۵
پاسخ
یعنی می فرمایید بنده ی حقیر اندیشه در کرده ام !!!
۱۴ ارديبهشت ۹۵
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.