آبلوموف

و نوکرش زاخار

خاطره بازی

+ ۱۳۹۵/۱/۱۰ | ۲۳:۰۹ | رحیم فلاحتی

   امروز عصر دلم هوای مادر بزرگ را کرده بود. نمی دانم شاید دلیلش دیدن یک برنامه ی تلویزیونی بود. مستندی از یک روستای کویری. با نماهایی نزدیک از خانه های روستایی و پیرزنان مهربانی که مشغول پخت و پز بودند و راحت و بی دغدغه با دوربین صحبت می کردند.

  یاد مادر بزرگ افتادم. مادر بزرگی که خصلت های خاص و مردانه ای داشت. حاضر جواب، خوش صحبت و همه فن حریف بود و این باعث می شد همیشه پای حرف هایش بنشینم و گهگاه این گفتگوها را ضبط کنم و الان در غیابش آن ها را گوش کنم. مادر بزرگ دایره المعارفی بود از شناخت افراد پیر و جوان روستای پدری. حتی بسیاری از مردهای روستا را با القاب زشت و زیبای شان می شناخت و گهگاه برای سر به سر گذاشتن شان بکار می برد. ناگفته نماند خودش هم در ساختن لقب های بامسما برای افراد ید طولایی داشت. هر گاه که می خواست زبان طناز و شیرینش مثل تیغ می شد در برابر زورگویی. و یادم نمی آید هیچگاه زیربار  حرف زور رفته باشد. از پدر بزرگ با آن قد رشید و چهارشانه گرفته تا اهل فامیل و محله نگاه ویژه ای به او داشتند و حرفش روی زمین نمی ماند. مگر این تن دادن به حرف های اولاد ذکور و فروختن خانه و زندگی و آواره شدنِ پس از آن خانه این و آن .

  بماند ...

  کاش امروز بود و می رفتم پای تنورش وقتی داشت خمیر مایه به آرد و آب می افزود و با دست های چروکیده اش آن ها را درون تشت مسی ورز می داد. 

  کاش بود و من گوشه ای می ایستادم تا پنجه درون کاسه ی آب می زد و قطرات آب را پشنگه می کرد درون تنور و با لفظ بسم الله اولین کنده ی خمیر را به روی سرپنجه ها به رقص در می آورد و به دیواره تنور می چسباند. کاش بود ... کاش ...

  عطر نان ... عطر نان ...

  وای از این ما حصل گندم ! وای ...

  و چه رایحه ی سحر انگیزی بر می خاست از میان شعله های آتش ...

  همه افسون و فریب ... فریب ...

اولین بار بود که می خواندم ...

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۸ | ۰۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

  یکی از کارهایی که به آن علاقه داشته و دارم و همراهی آن با یک شعر خوب همیشه از خود بی خودم می کرده :

  حالا چند ساعتی است که ورد زبانم شده :

  عاقل به کنار جوی تا پُل می جست      دیوانه ی پا برهنه از آب گذشت

+ شنیدم دیوونه ها عاشق رنگ قرمزن :)

تجدید میثاق

+ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ | ۲۳:۰۶ | رحیم فلاحتی

  همیشه از کنارش می گذرم. حتی این روزهای سرد و زمهریر زمستان که نفس های آخر را می کشد و حالا  انگار خواسته با این برف و باران این روزها زهر چشم بگیرد. این اواخر دوست داشتم کنارش بایستم به شاخه های باریک و بلند و نحیف اش دست بکشم و چیزی در گوشش بخوانم اما ترسیدم بی موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشم.

  اما امروز صبح از دیدنش ذوق زده شدم. نزدیکتر که رفتم انگار روی تمام گیسوانش پروانه نشسته بود. هزار هزار پروانه ی سبز رنگی که با بال های کوچک شان آماده پرواز بودند. پرواز به سمت بهاری که انگار دور از چشم من با بید مجنون تجدید میثاق کرده بود. و این از نسیم عطرآگینی که به مشام می رسید پیدا بود.

دیر آمدنت دشوارترین حدیث موثق ام بود.

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ | ۱۵:۰۳ | رحیم فلاحتی

  پیداست دیر آمدنت چه بر سرم آورده ؟!

صمد کجایی دریابی ماهی کوچک ات را ؟

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۳ | ۲۲:۴۲ | رحیم فلاحتی

  دوباره نم نمک بهار در حال نزدیک شدن است. اگرچه آمدن بهار نوید زنده شدن دوباره ی طبیعت است و فصل شکوفه و گل و بلبل اما یک موجود کوچک و دوست داشتنی در این میان سرنوشتی تلخ در انتظارش است . 

گذری با احتیاط !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ | ۲۲:۰۹ | رحیم فلاحتی

  برایم عجیب بود. بارها از کنارش گذشته بودم. اما هیچ وقت نفهمیده بودم چه نوع سلیقه ای باعث بوجود آمدن و یا خلق چنین اثری شده است. آن ریسه و سرپیچ های بدون لامپ. کلمات نقش شده روی در و قسمتی از آن که مسدود و باقی کار رها شده بود. همه و همه برایم جای سوال داشت.

  همیشه می ترسیدم در گذر بعدی ام از مقابل آن در، چند شمع نیم سوز و آب شده ببینم که پای آن روشن شده است !

مویرگ هایی در آسمان

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ | ۰۱:۰۰ | رحیم فلاحتی

  *  من عاشق شکست نور از بین درخت ها هستم .

  * من شیفته ی انعکاس تصویر درخت ها بر روی آبگیرها و دریاچه ها هستم.

  * من همیشه دلداده ی درختانی بوده ام که هر چند ریشه در زمین داشته اند اما سرسپرده ی آسمان بوده اند.

  * من عاشق درخت ها هستم.

امید واهی به عرض شانه هایم !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۸ | ۲۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

  امیدی به گشایش و رونق این دکان نیست !

+ حال و احوال این روزهایم .

اسیر لفاظان قرن !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۷ | ۰۱:۳۰ | رحیم فلاحتی

   پریشب بابام اومد به خوابم. هنوز بعد بیست سال از دعوایی که سر یک کاندیدای نمایندگی شهرمون با هم کرده بودیم دلخور بود. برگشت به مادرم که توی آشپزخونه برنج آبکش می کرد گفت : « عالیه ! این گُل پسرت بالاخره سرش به سنگ خورد؟! حالیش شد که شهر رو نماینده هاش نمی سازن؟ ... شهر و آبادانی اون به دست اهالی اون شهرِ... به دست مردمِ ... فهمید نباید اسیر لفاظی و زبون بازی این و اون شد ؟ ...»

  دوباره خدابیامرز افتاده بود روی دنده ی نصیحت کردن و ول کن نبود. بعد این همه سال فکری شده بودم که چرا اون موقع حرف های اون رو درک نمی کردم. چرا نمی فهمیدم برای پیشرفت و ساختن محیط اطراف باید از خود شروع کرد و نباید همه ی امور را به کسی سپرد و انتظار شق القمر از اون  داشت ... فهمیده بودم اما چه دیر هنگام ! ... بعد از دوره های متوالی سنگ این و اون رو به سینه زدن فهمیده بودم که ما هنوز اسیر لفاظی و جنگ زرگری دیگران هستیم و این هیچ پیشرفتی برای ما نخواهد داشت. فهمیدم که هنوز بعد از سالیان سال در جا می زنیم و یا گرد خودمون می چرخیم . مثل دراز گوش کوری که بر سنگ آسیاب بسته باشند ... می چرخیم و می چرخیم ...

فراموشی

+ ۱۳۹۴/۱۲/۳ | ۲۲:۲۶ | رحیم فلاحتی

  این که ببینی خانه ای فراموش شده، به اندازه ی آدمی از یاد رفته و تنها ناراحت کننده و غم انگیز است !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو