آبلوموف

و نوکرش زاخار

زمزمه ای روبه روشنایی

+ ۱۳۹۵/۷/۲۸ | ۱۱:۴۱ | رحیم فلاحتی

کاش می دانست !

ای کاش !

نمی دانم اصلن تاب می آورد که بشنود ؟

تن و روانی فولادین می طلبید

که بایستد و گوش دهد

فقط گوش دهد

نه کم

نه بیش.

کاش ارغوان می دانست در این هزار و اندی سال که بر من گذشته است

راه را چگونه رفته ام

بی هیچ راه همواری در پیش

و روزنه هایی که در تاریکی و یاس

هیچگاه خودی نشان ندادند.

کاش می دانست !

کاش دلیل فرسودگی ام را می دانست

کاش لااقل او زنگار از وجود خسته برمی داشت

و روان خسته و رنجورم را

با ندانم ها

نمی آزرد !

هر فصل تجاوزت تجدید باد !

+ ۱۳۹۵/۷/۲۶ | ۱۲:۲۵ | رحیم فلاحتی

  چه خوشبختی از این بالاتر

که نیمی از شاخه های پربار خرمالوی همسایه ی غربی

و حتی کمی بیشتر از آن،

درخت لیموی پر میوه ی همسایه ی شرقی به حریم خانه ات تجاوز کرده باشد !

در پشت دود و دم ...

+ ۱۳۹۵/۷/۲۴ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

  شب قبل از شهادت بود. تاسوعای حسینی . دور تا دور میدان که چشم می گرداندی همه ی کاسب ها کرکره ی مغازه شان بالا بود و دود و دم جگرکی ها پیاده رو را برداشته بود. به غیر از یوریک که ساندویچی اش بسته بود ...

یادم تو را فراموش !

+ ۱۳۹۵/۷/۲۰ | ۲۳:۱۰ | رحیم فلاحتی

   : هیچ چیز برای یک کتابخوار اینقدر شیرین و دوست داشتنی نمی تواند باشد که یکی از یک جایی خارج از مرزهای این کشور زنگ بزند و بپرسد :

  « راستی اسم اون نویسنده که کارش رو ترجمه می کردی چی بود ؟ من الان تو کتابفروشی ام و می خوام چند تا از کتاباش رو برات بخرم اگه سفارش دیگه ای هم داری تعارف نکن  ... » و تو آنقدر غافلگیر شده باشی که برای چند ثانیه با خودت کلنجار بروی و بالاخره به زحمت بیاد بیاوری اسم خانم نویسنده را و بعد با شور و شوق فراوان از اینکه کتابی را به زبان اصلی خواهی خواند بارها و بارها تشکر کنی از او، از مخاطبی که دور از تو و فرسنگ ها آنسوی مرزهاست ولی به یادت است !

یک سوال کوچولو ؟!

+ ۱۳۹۵/۷/۱۳ | ۲۳:۳۳ | رحیم فلاحتی

  این روزها پی در پی  می شنوم : « عزاداری هاتون مورد قبول درگاه حق ! »

  از خودم می پرسم : « آیا شادی هامون هم مورد قبول درگاه حق قرار می گیره ؟! اصلن شادی در آن سوی کائنات جایگاهی داره ؟ از این به بعد تو عروسی و جشن تولد کسی می تونیم بگیم شادی هاتون مورد قبول حق ؟! می شه امیدوار بود که روزی ما هم در میان ملل شاد جایگاهی داشته باشیم ؟! آیا رقص و سماع و دست افشانی و چرخ زدن های مکرر هم می تونه در سبد خانوار ما قرار بگیره ؟!! زهی خیال ....

  خدایا شادی های ناب به ما ارزانی دار و لبخندت را از ما مگیر!

در مسیر یادها ...

+ ۱۳۹۵/۶/۲۰ | ۰۰:۰۲ | رحیم فلاحتی

  با دیدن این تصاویر خاطرات زیادی چون برق و باد از ذهنم گذشت. خاطراتی که باید یک دهه پنجاهی باشی و شاید دهه ی شصتی که بتوانی عمق آن را حس کنی . این عکس، تصویری از دبستانی است که شش سال از دوران کودکی ام در آن جا گذشت. دوران ابتدای انقلاب و سال های طولانی جنگ . دوران نبودها و کمبودها. کلاس های نمور و سرد. یاد معلم هایی که انگار هیچگاه نتوانستند ما را به راه راست هدایت کنند و چه می دانم شاید ما نخواستیم و نشد ؟! و ... 

 دبستانی که دیگر بوی کتاب های نو ، بوی بچه ها و ماه مهر را باد خود ندارد . دبستانی که فقط در یاد من زنده است و با من و در سینه ی من یادش با همه ی آموزگاران و بچه هایش زنده خواهد بود ...

باد زوزه می کشد!

+ ۱۳۹۵/۶/۱۷ | ۰۵:۵۷ | رحیم فلاحتی

   ساعتی به طلوع آفتاب مانده . از صدای باد و باران بیدار شده ام. ابتدا خواستم بی اهمیت از کنار موضوع بگذرم اما شدت بادی که می وزید و بارانی که به شیشه ها می خورد خواب را از چشمانم پراند. به سمت بالکن رفتم. با باز کردن در کشویی باد و باران به صورتم زد. از شدت باران کوچه به سختی پیدا بود. قسمتی از برق شهر قطع شد. سریع لباس ها و مواد غذایی گوشه و کنار بالکن را کشیدم داخل اتاق. در همین حین یادم افتاد چند روز پیش آب باران از پنجره ی شمالی داخل نشت کرده و فرش هال را خیس کرده بود. با دو تا از حوله های حمام رفتم به آن طرف . آب راه افتاده بود. به سرعت شروع کردم به خشک کردن. اگر به همین شدت ادامه پیدا می کرد کارم در آمده بود. باید بی امان آبِ حوله ها را درون تشت کوچکی که از حمام آورده بودم می چلاندم. کف پایم خیس بود. بی اختیار به یاد بی سر پناه ها افتادم و یا آن هایی که خانه ی قرص و محکمی نداشتند. بازهم غافلگیر شده بودیم. در اخبار هواشناسی چنین شدتی از باد و بارندگی به گوشم نخورده بود و کسی آمادگی چنین هوایی را نداشت. خدا می داند سر مسافرینی که در پارک ها و کمپ ها برای شب مانی چادر زده بودند چه بلایی آمده است . امیدوارم کسی آسیب ندیده باشد و همه از این حادثه جان سالم به در ببرند.

الان که کمی جلوی نفوذ آب را گرفته و پای لپ تابم نشسته ام انگار باد قسمتی از حلب های دیوار شرقی را کنده . چون هر چند ثانیه یکبار حس می کنم حلب های کنده شده به شدت به دیوار برخورد می کند.

  با گذشت زمان شدت باران کم شده اما باد همچنان زوزه می کشد و صدای آزار دهنده ای که از دیوار شرقی به گوش می رسد ادامه دارد. با روشن شدن هوا میزان خسارت ها پیدا خواهد شد و تازه کارمان شروع می شود. و این بار پس از حادثه ی استان های گلستان و مازندران که خسارت زیادی به هموطن های مان وارد شد باید منتظر اخباری از گیلان باشیم !

06:19:39

پا به پای وسوسه

+ ۱۳۹۵/۶/۱۶ | ۰۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

 

  امشب وقتی از محل کار برمی گشتم عجیب هوس تماشای ویترین مغازه ها را داشتم و به این فکر می کردم که گاهی خرید کردن چقدر می تواند حال آدم را خوب کند. چه می دانم ؟! خرید یک پاکت صد گرمیِ قهوه، چند کافی میکس و شاید حتی دو عدد خودکار آبی رنگ با نوک هفت دهم، یکی برای خودم و دیگری برای آقای " پسر" ... وسوسه ی خرید دست از سرم برنمی داشت. وقتی به خودم آمدم دو تا خودکار و چند خُرد و ریز در دستم بود ودر حال پرداخت وجه به آقای فروشنده بودم ...

کشف جدید

+ ۱۳۹۵/۵/۸ | ۲۲:۵۶ | رحیم فلاحتی

   چند هفته ای است که اسیر یک هفته نامه شده ام و از خواندنش لذت می برم .هر سه شنبه با کلی اشتیاق می روم سراغ کتابفروشی محل که صاحب اش هم نام خودم است و از همان جلوی در می گویم : « آقا رحیم کرگدن اومد ؟! » و موذیانه به مشتری های دیگری که داخل فروشگاه اند نگاه می کنم که ببینم از این خطاب من چه عکس العملی نشان می دهند. همین را بگویم که خیلی جالب است، خیلی ! هم مجله ، هم اسمش و هم تعداد گوش هایی که از شنیدنش تیز می شوند. 

   اگر گوش های تان تیز شده است  به کنجکاوی تان جواب مثبت بدهید. پشیمان نخواهید شد !

 

این بهترِ یا اون ؟!

+ ۱۳۹۵/۵/۸ | ۱۴:۱۸ | رحیم فلاحتی

  امروز این موضوع فکرم را مشغول کرده بود که مثلن : « آدم رو مثل بازیکن ها و ورزشکارا بخرن و بفروشن خوبِ و یا مثل کارمندها و مدیرها و رییس و روسا بذارن سر کار بهترِ ؟! »

 عقل ناقصم فتوی داد انگار اون جماعت اول باز به پشیزی می ارزند که خرید و فروش می شوند و دور از جناب جمع، بقیه ول معطل اند که سازمانی و نهادی و اداره ای تا به حال از واژه ی خرید و فروش برای به خدمت گرفتن آن ها استفاده نکرده اند ...

 خدایا به تو پناه می برم از شر شیطان !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو