در مسیر یادها ...
+
۱۳۹۵/۶/۲۰ | ۰۰:۰۲ | رحیم فلاحتی
با دیدن این تصاویر خاطرات زیادی چون برق و باد از ذهنم گذشت. خاطراتی که باید یک دهه پنجاهی باشی و شاید دهه ی شصتی که بتوانی عمق آن را حس کنی . این عکس، تصویری از دبستانی است که شش سال از دوران کودکی ام در آن جا گذشت. دوران ابتدای انقلاب و سال های طولانی جنگ . دوران نبودها و کمبودها. کلاس های نمور و سرد. یاد معلم هایی که انگار هیچگاه نتوانستند ما را به راه راست هدایت کنند و چه می دانم شاید ما نخواستیم و نشد ؟! و ...
دبستانی که دیگر بوی کتاب های نو ، بوی بچه ها و ماه مهر را باد خود ندارد . دبستانی که فقط در یاد من زنده است و با من و در سینه ی من یادش با همه ی آموزگاران و بچه هایش زنده خواهد بود ...
دلم برای مدرسه ام تنگ شد
:|
بدترین ضربه رو از معلم سوم ابتدایی و معلم قران دوره راهنمایی خوردم با اینکه خودم معلمم اما ازشون متنفرم گاهی به خودم میگم میبخشم ورها میکنم گاهی هم نمیتونم ببخشم
شاید هم من از بچگی تصور رویایی از مهربانی معلم ها داشتم وشاید بخاطر ثابت کردن همین تصور رویایی به خودم واطرافیانم معلم شدم وشاید بخاطر همین تو اوج کلافگی وخستگی کار با بچه ها بیرون کلاس گریه کردم اما کوچکترین حرفی یا فریادی تو کلاس وسر بچه ها نزدم چون نمیخواستم اونا هم مثل خودم از معلمشون متنفر بشن واین تنفر رو سالها با خودشون حمل کنن هیچ کس به اندازه خودم نمیتونه تلخی تنفر و شیرینی دوست داشتن رو توامان درک کنه هم دوستشون داشتم وهم متنفر بودم
بابت پی نوشت هم ممنون ! برای من تازه بود . رفتم پی ایوان ایلیچ . باز هم ممنون !
ببینیمت :))
امیدوارم از کنار هیچ ویرانی گذر نکنید مگر به قصد بازدید از خرابه های مداین و تخت جمشید و ...
آروم و بی صدا به همه شون سر می زنم . و ذکر فاتحه ای....
ترکه خوردن دلتنگی داره ؟ البته پسرا حقشونه دو سال مدرسه پسرونه بودم بلایی به سرم می اوردن که اشکم در می اومد یکیشم پسر خودم بود سر دسته شورشی های کلاس
پسر کو ندارد نشان از " مادر " :))
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر