در میان مستضعفان
+ یک عکس قدیمی بر روی بدنه ی سیمانی پل انزلی ـ کنار بساط ماهی فروشان ـ که شاید قدمتش به همان ماه های اولیه انقلاب برگردد. حین کوچه گردی ها همراه عزیزی، یادآوری و نشانم داد.
+ یک عکس قدیمی بر روی بدنه ی سیمانی پل انزلی ـ کنار بساط ماهی فروشان ـ که شاید قدمتش به همان ماه های اولیه انقلاب برگردد. حین کوچه گردی ها همراه عزیزی، یادآوری و نشانم داد.
این کار جدیدی که شروع کرده ام کار بوداریِ ! مثل کار قبلی نیست که همه چیز را در محل کار می گذاشتم و می آمدم بیرون. امروز ظهر که رفتم دنبال آقای پسر جلوی مدرسه، تا نشست تو ماشین گفت: « بابا بوی چوب می دی ! »
بعد کلی این شاخه و آن شاخه پریدن گرویدیم به پیشه ی عیسای ناصری ! خدایا آخر عاقبت مان را ختم به خیر بگردان !
بزرگ مردا که تو بودی !
چه بازی ها که با نام و نشانت می کنند !
افسوس!
بعد از چند ماه که از اسباب کشی می گذره، امشب نشستم به تماشای کتابخانه ی شخصی. سعی کردم با این دو چشمی که رفته رفته سو و قوتش رو هم داره از دست می ده کتاب ها رو کمی مرتب کنم ـ تاکید می کنم فقط کمی ـ و هر چه بیشتر نگاه شان کردم بیشتربه این نتیجه ی وحشتناک رسیدم که هیچ چیز از آن ها نمی دونم . متن ها و داستان ها و شخصیت هاشون از ذهنم فرار کرده بودند. من مانده بودم و تعدادی اسامی روی جلد که باید بر اساس موضوع و ملیت و سایر مشخصه ها مرتب می شدند.
اما از جهتی دیگر که نگاه می کنم خوش بحالم می شه. حالا من یک کتابخانه ی پرپیمانه دارم که هیچکدومشون رو هنوز نخوندم. پس حالا حالاها سر گرمه ! ـ باز اینجا تاکید کنم " سرم گرمه " نه اونجایی که عمو یادگار می گه .
این روزها این بیت ورد زبانم شده :
چنان خشکسالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق
و با پوست و جان
این گفتار شیخ اجل را و این همه نسیان و فراموشی را درک و احساس می کنم .
چقدر به این موضوع ایمان پیدا کرده ام که :
حاکمان می توانند با نهادن نام نیک بر روی عملی مذموم و قبیح و دامن زدن به باور مردم برای پذیرش آن امر به عنوان امری قدسی اهداف شان را پیش ببرند بدون آنکه آب از آب تکان بخورد.
دیوار باریکی بین ما است. سر وعده های غدایی این را بیشتر حس می کنم. وقتی خانم مسن خوشرو همسایه روبرویی پخت و پز می کند رایحه ی شامه نواز مختلفی آپارتمان ما را پر می کند. این وسوسه را بگذارید در مقابل شکم خالی و تن خسته ی من که باید بی حوصله سر اجاق بایستم و نیمرویی برای کنار یک بسته ی بزرگ چیپس ساده ام مهیّا کنم .
« ... وقتی صبحها پیاده به طرف دبیرستان نمونه راه می افتادم، در راه چند بار با خود می گفتم: " پایینتر،پایینتر ." تابستانها می فهمیدم که باید خود را بازسازی کنم. سر و کله زدن با دانش آموزان اول تا ششم دبیرستان این توهم را ایجاد می کرد که بسیار می دانی. بدتر اینکه آدم باورش نمی شود آن بچه ای که آن همه غلط داشت حالا کاری کرده باشد کارستان. بر عکس آن هم اتفاق می افتد.شاگرد بعدها فکر می کند که آن معلم تنها همان ابتداییات را می داند. ... »
+ برگرفته از مقدمه ی کتاب " نیمه ی تاریک ماه " داستان های کوتاه ، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر، چاپ دوم 1382
این روزها به کارها و احوال روحی روانی خودم بیشتر دقیق می شوم. گاه ترس به من دست می دهد. ترسی که از خواندن جنایت و مکافات و غوطه خوردن در احوال راسکلنیکف دچارش می شدم. همه چیز به مویی بند است. خوب بودن و بد بودن و حتی بدتر از بد بودن !
در هوای گاه ابری، گاه مه آلود و گاه آفتابی این روزها " آداب دنیا " ی یعقوب یادعلی را خواندم. رمان خوش خوانی بود و روان اما ...باقی بماند برای توفیق خواندن تان از این رمان که یادعلی بیشتر انتظار می رفت از او .
یکی از مطالبی که همیشه نسبت به آن ضعف داشتم و دوست دارم بیشتر نسبت به آن بدانم اسامی گل ها و شناخت انواع درخت هاست. احساس کاستی عجیبی است وقتی شیفته و مفتون یک گل شده ای و مدیون یک درخت که سایه ی خنکش را بی چشمداشتی در اختیارت گذاشته ولی تو برای توصیفش حتی اسمش را ندانی . کاش می شد مستقیم و بی پروا با آنها گفتگو کرد و نام شان را بیواسطه پرسید. بی سرک کشیدن به کتاب های گیاه شناسی .
امروز قریب به یک هفته است که باران می بارد. بارانی که فقط گهگاه زنگ تنفسی به عابران داده و مابقی لحظات به شدت باریده و همین باعث شده نتوانم به پیاده روی های گاه و بیگاهم بروم . اگر باران کمی آرام می گرفت شال و کلاه می کردم و از خانه می زدم بیرون بی آنکه چتری بالای سرم داشته باشم. بلوار عریض مشرف به خانه را رو به جنوب می رفتم تا برسم به میدان معراج . به همان جا که نزدیک به حاشیه ی میدان فضای سبز عریض تر می شود و تعدادی درخت زیبا در میان چمن ها قد راست کرده اند. در میان آن ها نشان کرده ای دارم که هر بار هنگام گذر از کنارش به قد و بالا و شاخه های موزونش با اشتیاق نگاه می کنم. گاه می ایستم، فقط برای چند لحظه و گاه بعد از طی چند قدم برمی گردم و دوباره تماشایش می کنم .این چشم چرانی آنقدر سریع اتفاق می افتد که هیچ عابری بویی از این دیوانگی نَبرد و گرنه خوب می دانم به حال و هوای جنون آمیز و خنده داری گرفتار شده ام .
اما با این همه می دانم صبح فردا به بهانه ی خرید نان تازه به دیدارش خواهم رفت و شاید این بار بایستم و نام نشان کرده ام را از او بپرسم ...