«  ... وقتی صبحها پیاده به طرف دبیرستان نمونه راه می افتادم، در راه چند بار با خود می گفتم: " پایینتر،پایینتر ." تابستانها می فهمیدم که باید خود را بازسازی کنم. سر و کله زدن با دانش آموزان اول تا ششم دبیرستان این توهم را ایجاد می کرد که بسیار می دانی. بدتر اینکه آدم باورش نمی شود آن بچه ای که آن همه غلط  داشت حالا کاری کرده باشد کارستان. بر عکس آن هم اتفاق می افتد.شاگرد بعدها فکر می کند که آن معلم تنها همان ابتداییات را می داند. ... »

+ برگرفته از مقدمه ی کتاب " نیمه ی تاریک ماه " داستان های کوتاه ، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر، چاپ دوم 1382