+
۱۳۹۲/۷/۵ | ۱۵:۳۹ | رحیم فلاحتی
کلاه بیسبال قرمز بر روی
قاب بیضی صورت . سرشانه و بازوهای ورزیده ی منتهی به فرمان . رکاب زنان می
گذرد ، با شلوار جین و فاقی بی نهایت کوتاه . در پس زین چاک باسنی پیداست
پرمو و چقدر چندش آور !
رکاب بزن دور شو !
باز کمی دورتر ... گم شو !
+
۱۳۹۲/۷/۴ | ۱۹:۱۳ | رحیم فلاحتی
شعری می خواندم از " علی اکبر گلباش " ، دیدم چقدر ساده و به حال و هوای این روز ها نزدیک است و به عبارتی حرف دلم را گفته است . ارغوان خوشش نیامد و گفت : « ما
که فقیر نیستیم ! »
گفتم : « آدم نباید فقط به لحاظ مالی فقیر باشد ، از جنبه های دیگر هم می توان فقیر بود .»
می گویند
چرا از شادی ها نمی نویسی ؟
راستی
شادی چیست
که از آن بنویسم ؟
می گویند
زندگی
همه خنده و سرخوشی ست
من که
نخندیده ام
از آن بنویسم
خیلی خواستم بخندم نشد ...
با فقر و نداری
دست به گریبان بودم و با غصه ها
یک روز را هم
بی اندوه
سر نکردم
تا از شادی بنویسم .
علی اکبر گلباش ، با اطلسی ها پیر شدیم ، عاشقانه های شعر ترک ، ترجمه عزت جلالی
+
۱۳۹۲/۷/۴ | ۰۵:۰۹ | رحیم فلاحتی
کنار دسته ی انبوهی از نی نشسته ام . باد که میانشان می افـــــتد صــــدای زمزمــه گون
خوشــایندی بر می خیزد . کاکل شان در باد سنگینی می کند و نوک باریک نی ها
رو به جنوب خم می شود . از لای ساقه های نی مرغ های دریایی را می
بینم که بی خیال نزدیک و نزدیک تر می شوند .دفتر یادداشت جلد سرمه ای ام را با خود آورده ام اما نمی دانم چرا حس نوشتن ندارم .
خیالی که مرا بردارد و با خود به دور دست ها ببرد . موج های نرم و
ریزی مرغ ها را با خود بالا و پایین می برد . صدای کارگرهایی که در آن سوی
رود مشغول کارند همراه باد به این سو می آید . ابرهای خاکستری بی
باران ، از برابر باد سردی که می وزد خود را دور می کنند . سرما به جانم
می نشیند و فکرم راه به جایی نمی برد . بر می خیزم تا مسیرِ طولانی ام تا
خانه را قدم بزنم . چند مدتی است که جایی آرام و قرار ندارم . انگار حادثه
ای در کمین است !
+
۱۳۹۲/۷/۳ | ۱۸:۴۹ | رحیم فلاحتی
« همین که دیگه کاملاً بیدار شدم ، مثل همیشه ، رفتم تو این فکر که چه می
شد اگه امروز موضوعی پیش می اومد که مایه ی دلخوشی من می شد . مدتی بود که
زندگی عرصه رو به من تنگ کرده بود ؛ اسباب و اثاث زندگی مو ، یکی پس از
دیگری ، برده بودم پیش " عمو " تو مغازه ی کارگشایی گرو گذاشته بودم ، هر
روز عصبی تر و تندخوتر می شدم ، خیلی از روزها بود که وقتی چشم باز می کردم
چنان سرگیجه ای داشتم که ناچار می شدم همون طور تا شب توی رختخواب بمونم .
البته گاهی که بختم می زد با چاپ مقاله ای ، تو یکی از روزنامه ها ، پنج
کرونی پول یا بیشتر کار می کردم .»
برگرفته از : رمان " گرسنه " کنوت هامسون ، احمد گلشیری ، تهران ، نگاه 1383
+
۱۳۹۲/۷/۲ | ۱۸:۴۷ | رحیم فلاحتی
روزگاری امپراتور روسیه سخت ناخوش شد و اعلام کرد : نصف امپراتوری خود را به کسی می بخشد که درمانش کند .
حکیمانش بی درنگ برای چاره اندیشی دور هم جمع شدند . اما راه به جایی
نبردند . یکی از آنان گفت ، ممکن است بتواند امپراتور کبیر را درمان کند .
گفت ، آن ها باید مرد خوشبختی را پیدا کنند ، پیراهنش را در بیاورند و تن
امپراتور کنند تا امپراتور تندرستی خود را بازیابد . امپراتور بی درنگ
ماموران بسیاری را به اطراف و اکناف قلمرو خود روانه کرد تا فردی خوشبخت
بیابند . ماموران مدت ها گشتند ، اما موفق نشدند . اگر احیاناً آدم خوشبختی
گیر می آمد ، یا همسر بدی داشت یا از دست بچه هایش ذله بود . خلاصه هرکسی
از چیزی گله داشت . نیمه شبی پسر امپراتور از کنار آلونکی می گذشت که صدایی
شنید ، گوش خواباند ، صدا می گفت : « خدا را شکر ! امروز کاری دست و پا
کردم و توانستم شکمم را سیر کنم . حالا هم می خوابم .» پسر امپراتور با
شنیدن این حرف گل از گلش واشد و دستور داد خدمتکارانش در ازای مبلغی پول ،
پیراهن مرد را دربیاورند . همین که خدمتکاران به آلونک مرد خوشبخت و شاکر
رسیدند ، با کمال تعجب دیدند پیراهنی بر تن ندارد .
هوگوفون هوفمانستال ، مترجم علی عبداللهی ،نقطه سر خط ! ، انتشارات کاروان 1383
پ ن : طعنه ای به امپراتور " مستر لنسر "
+
۱۳۹۲/۷/۱ | ۰۵:۴۶ | رحیم فلاحتی
قطرهای سرد باران به صورتم
می خورد . سردِ سرد . آرام و ساکت و سرد است اینجا . از سنگ های سیاه
تراشیده و نقش خورده ، مقبره های شخصی و گورهای فراموش شده و بی کس ، صدایی
برنمی خیزد . چه دشوار است در میان این حجم های نامرتب گام برداشتن . انگار
صاحبان شان به طلب فاتحه ای دامنت را می گیرند . آنهایی که دارایی شان را
اینجا هم به رخ کشیده اند پر نخوت ترند . سردِ سرد و بی احساس . دافعه ای
دارند انگار . احساسی از آنها دورم می کند . سر بر می گردانم و دور می شوم .
پاشای غسال از کنارم می گذرد . از آخرین باری که دیدمش و در دهان و
جاهای دیگرم پنبه تپاند خیلی شکسته و پیرشده است . بوی کافور می دهد . می خواهم دستی بر شانه
اش بگذارم و سلامی بگویم ، اما او سلانه سلانه دور شده است . امروز چندمین
روز از هفته است ؟ چرا به غیر از من کسی اینجا نیست ؟ شاید من خیلی زود از
خانه ام زده ام بیرون ، شاید ! ...
+
۱۳۹۲/۷/۱ | ۰۵:۲۶ | رحیم فلاحتی
طاقباز خوابیده ام .
باران روی شیروانی ضرب گرفته است . تصاویر زیبایی در ذهن می سازم . پلک
هایم سنگین می شوند . لعنت به خواب بی موقع ! لحاف سنگین را به کناری می
زنم . سرمای اتاق به تن عرق نشسته ام می دود . شاید با این راه از شر این
خواب خلاص شوم .
باران تازیانه ی خود را به دست باد داده است . آهسته از رختخواب برمی خیزم
و تا پشت پنجره می آیم . سرما به جانم می دود و تنم مور مور می شود . پرده
را کنار می زنم . شهر در خواب است . شهری خیس و مرطوب . وای خدای من ! دختر
کبریت فروش امشب را با چه رویایی به صبح خواهد رساند . نکند فریب این شهر
خفته را خورده باشد . نه ! دختر کبریت فروش ... نه ! ... ن ه د خ ت ر ت ن ف ر و ش
...
+
۱۳۹۲/۶/۳۱ | ۰۴:۵۹ | رحیم فلاحتی
در تب می سوزم . ارغوان حوله ی سفید کوچکی را در
کاسه سفالی لعابدار آبی رنگی می چلاند و روی پیشانی ام می گذارد . خنکی
حوله ی خیس ، تب را به سمت شقیقه هایم پس می زند و کمی بعد حس می کنم گوش
هایم گُر گرفته اند . ارغوان صورتش را با چادر نماز قاب
کرده . سلام را که می دهد به جلو خم می شود تا قرآن قاب دار سفید را بردارد
. من این قرآن را خیلی دوست دارم . برای سفره ی عقدمان است . در صفحه ی
اولش برای یادبود ، آرزو هایمان را نوشته ایم . شروع می کند به زمزمه آیات . حوله را درون کاسه لعابدار می اندازم و به ارغوان می گویم : « می شه ترجمه ی فارسی شو برام بخونی ؟» سری
تکان می دهد و می خواند : « هرکس از مسلمانان عمل ناشایسته مرتکب شوند چه
زن و چه مرد آنان را به سرزنش بیازارید چنانچه توبه کردند دیگر متعرض آنها
نشوید که خدا توبه ی خلق را می پذیرد و مهربان است .» ( آیه ی 16 سوره نسا) صفت
مهربان را که می شنوم از تشویش و اضطرابم کاسته می شود . ارغوان قرآن را
می بوسد و کناری می گذارد . الآن چهار انگشت دست راستش روی پیشانی ام است
...
+
۱۳۹۲/۶/۳۰ | ۱۶:۲۳ | رحیم فلاحتی
در این همه سال
هیچ وقت انسانی را از روزنه ی چشمی و مگسک نظاره نکرده بودم . قنداق شانه
ام را می فشرد . قبضه را در مشت گرفته بودم و بدنه ی سرد فولادِ بی رحم به
گونه ام چسبیده بود و آن را لحظه به لحظه سِر و بی حس می کرد . ترس دستانم
را به رعشه انداخته بود . هدف در شکاف چشمی حرکت می کرد . عرق سرد به
پیشانی ام نشسته بود . باد با خود پوفه های برف را حرکت می داد . خرسنگی که
پشتش کمین کرده بودم مرا از چشم دشمن دور نگاه می داشت . هدف تا نیمی از
قدش در برف فرو رفته بود .
با چشم بازی باد و پوفه های برف را دنبال می کردم که استوار در گوشم با خشم زمزمه کرد : « الاغ حواست کجاست ؟ شکار پرید ! »
+
۱۳۹۲/۶/۲۷ | ۰۹:۱۱ | رحیم فلاحتی
امروز صبح طبق عادت داشتم صفحات
روزنامه ها را مرور می کردم که چشمم افتاد به عکسی از رئیس ج م هور که داشت از محلی
بازدید می کرد .در میان جمع که از پشت سر او در حال حرکت بودند حضور دو محافظ بلند
قد و چهار شانه با عینک های طرح " ری بن " توجه ام را به خود جلب کرد . فکرش
را بکنید بلندی قامت آقای رئیس ج م هور را هر طور حساب کنید باز به زحمت به شانه های
آن دو نفر می رسید . بگذریم ! غرض به دست دادن قد و هیکل رئیس ج م هور نیست مهم
محافظ هایی اند که مثل دیوار او را احاطه کرده اند و می خواهم شرایط زندگی کاملن
حفاظت شده و امنیتی را پیش خودم مجسم کنم . زندگی یی که برای خوردن یک لیوان آب هم
باید تدابیر خاصی اندیشیده شود .
وقتی می نشینم پیش خودم فکر می کنم ،
می بینم یک جورهایی هشت سال زمان بسیار زیادی است که من نتوانم از سیروس سوپری محل
یک سطل ماست بخرم و شلنگ انداز به خانه ببرم . نتوانم حال آقا غفور نانوای محل را
بپرسم که سنگک های دو آتشه اش حرف ندارد . نتوانم سرزده و ناگهانی به خانه ی مادر
،برادر و خاله و عمه بروم . اجازه نداشته باشم کنار خیابان داد بزنم : « تاکسی ...
دربست ! » و چرخی در شهر بزنم و با خبر
چاپ شدن کتابِ دوست و آشنایی خودم را هراسان به شهر کتاب برسانم .
به آقا تقی سبزی فروش بگویم که این همه
مدت کجا بوده ام که هر وقت مرا می بیند با خنده می پرسد : « بازم تربچه نقلی هاشو
بیشتر بذارم ؟! » . رفیق آرایشگرم چه ؟ باید قیدش را بزنم ؟! قصاب محل که هیچ وقت
گوشت درست و درمون به من نداد و با این حال عاشق اخلاق خوب و خوشش ام . تعویض
روغنیِ فریدون . مکانیک ماشین ام فرهاد .
این ها را شاید بتوان به زحمت تاب آورد
، اما اینکه دائم یک دوجین آدم دنبالت باشند و بدتر ازهمه هنگام بیرون آمدن از هر
جلسه ی کوچک و بزرگی یک کرور خبرنگار میکروفن و گوشی و دستگاه های ضبط صوت شان را
بکنند تو حلقم را نمی توانم تحمل کنم . هر حرفی بزنی ضبط شده و ثبت می شود در
تاریخ . به این فکر می کنم در طول شبانه روز چه زمان هایی را رئیس ج م هور می تواند
برای خودش اختصاص دهد . دائم تماس تلفنی ، مدام حرف ، پشت سر هم جلسه . چقدر
متنفرم از تلفن های همراهی که مدام زنگ می زنند ، وقت و بی وقت .
سعی می کنم حال فردی که این همه
محدودیت دارد را بفهمم . شاید درست نباشد گفتن این حرف اما دوست ندارم به جای فردی
که این همه انجام کارهایش بگیر و ببند دارد باشم . من خیلی زود دلم برای آدم ها و
کارهایی که گفتم تنگ می شود . وقتی شهرام جلوی مغازه ی خدمات فنی اش برایم نوشابه
انگور قرمز گازدار باز می کند چه کار باید بکنم ؟ بگویم نه نمی توانم ؟ اگر بگویم
آره ! من که عاشق خالی بند های او هستم چطور جلوی مغازه بایستم و بطری را سر بکشم
؟
شاید درست نباشد گفتن این حرف ولی برای
من ِ احساساتی این شرایط از زندان هم بدتر است .
نمی توانم تحمل کنم . آقای رئیس ج م هور کاش می شد یک قراری باهم بگذاریم و
یک عصرِ پنجشنبه کوله هایمان را برداریم و راه بیفتیم سمتِ دربند و از آنجا پس
قلعه و شب را بمانیم در پناهگاه شیرپلا . بعد از شب مانی در شیرپلا صبح زود راه می
افتادیم سمت قله ی توچال و از آن طرف سرازیر می شدیم سمت شهرستانک . همانجا که می
گویند یکی از شاه های قاجار استراحتگاه و سرسره ی آبی داشته . من آنجا را دیده ام
شما چطور ؟
از میان دره ی سرسبز و درخت های پر بار
میوه ی شهرستانک و رودخانه ی پر آبش که عبور می کردیم من به شاخه های پر از میوه
ای که از باغ بیرون افتاده ناخنک می زدم ، اما باز شما معذوریت داشتید . وقتی دانه
های گیلاس را به دهان می گذاشتم خون تازه ای در رگ هایم می دوید و احساس می کردم
که جوانتر شده ام . مطمئنم شما هم خستگی از تن تان در می فت و احساس خوبی می کردید
.می بینید ما چه قوه ی تخیل خوبی داریم ؟ کاش گرانی عرصه را به ما تنگ نمی کرد ! کاش کمی از رویاهایمان محقق می شد ! کاش این کارها شدنی بود !
من که از دنیا چیزی نمی خواهم . خدایا
همین چند تا دوست و آشنا را برای من زیاد نبین !
آمین یا رب العالمین !