دختر کبریت فروش
+
۱۳۹۲/۷/۱ | ۰۵:۲۶ | رحیم فلاحتی
طاقباز خوابیده ام .
باران روی شیروانی ضرب گرفته است . تصاویر زیبایی در ذهن می سازم . پلک
هایم سنگین می شوند . لعنت به خواب بی موقع ! لحاف سنگین را به کناری می
زنم . سرمای اتاق به تن عرق نشسته ام می دود . شاید با این راه از شر این
خواب خلاص شوم .
باران تازیانه ی خود را به دست باد داده است . آهسته از رختخواب برمی خیزم
و تا پشت پنجره می آیم . سرما به جانم می دود و تنم مور مور می شود . پرده
را کنار می زنم . شهر در خواب است . شهری خیس و مرطوب . وای خدای من ! دختر
کبریت فروش امشب را با چه رویایی به صبح خواهد رساند . نکند فریب این شهر
خفته را خورده باشد . نه ! دختر کبریت فروش ... نه ! ... ن ه د خ ت ر ت ن ف ر و ش
...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.