+
۱۳۹۸/۱/۸ | ۲۰:۳۵ | رحیم فلاحتی
باران می بارد . به باران فکر می کنم. به صدایش گوش می دهم. و این یعنی خود زندگی . گاه همراه باترس و گاه همراه با شادی . و این باید نزدیک ترین چیز باشد به معنای زندگی . آنگاه که می رویاند و آنگاه که در قامت سیلی، خانه مان از بن می افکند.
باران می بارد. و این یعنی بهترین ترانه . آنقدر زیبا که گلچین آن را به نظم بکشد و چون ترانه ای ورد زبان مان کند . و زمزمه وار بخوانیم : « باز باران با ترانه / با گوهرهای فراوان / می خورد بر بام خانه » .
بلند می شوم . چرخی در خانه می زنم . باران دیگر نمی بارد . صدای پارس سگ ها از دور دست می آید. حتمن خیس شده اند و یا شاید از رعدهای ناگهانی به وحشت افتاده اند . به کنار پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . چیزی پیدا نیست . باز تاریکی و صدای پارس و زوزه هایی که در هم آمیخته است .
بی اختیار زمزمه می کنم . نه ! اکنون چه وقت زمزمه است ؟ زمان سرخوشی از بارش باران نیست . دوباره از پنجره بیرون را نگاه می کنم . تاریکی و سیاهی . و باز صدای زوزه هایی که ناخوشی می پراکند .
نباید آرامش ام برهم بخورد . به من چه که بیرون چه خبر است ! جای من گرم است . خانه ی من خشک است . باران و هجمه ی سیل را با من کاری نیست . باید زمزمه ام را دوباره از سر بگیرم . باید چای یا قهوه ای دم کنم . مرا چه کار با اوضاع جهان ؟! به من چه باران و سیل نیمی از شهر را با خود برده است . من در این برج عافیت خویش سلامت ام . بگذار به خیال شاعرانه ی خود بپردازم . به وقتش اگر نیاز به حضور در صحنه باشد متن جانسوزی خواهم نوشت و تقدیم خواهم کرد . آری من هم بقدر همان عکس های پیژامه تَرکن که این روزها افراد تا کمر در آب گل آلودند تا رسالت خود را رسانه ای کنند همت خواهم کرد . من هم روی بند رخت پیژمه ای خیس دارم !
من هم شعر خواهم گفت . شعری با پیژامه ی خیس . و تقدیم همه ی سیل زدگان خواهم کرد !