آبلوموف

و نوکرش زاخار

بیست و چهار

+ ۱۳۹۹/۱/۲۴ | ۲۱:۲۸ | رحیم فلاحتی

 

سگ ها پارس می کنند. هر شب همین بساط است. انگار چند نفر از خدا بی خبر آن ها را به جان هم می اندازند. گاهی آنقدر گلو پاره می کنند که عصبی می شوم . نمی دانم همسایه هایی که به انبارهای تولیدی آن سوی مجتمع نزدیک ترند چطور سر و صدا را تحمل می کنند.

 سعی می کنم حواسم را متمرکز کنم . اما صدای دیگری مثل خوره می افتد روی مغزم. قبل از اینکه پشت میزم بنشینم سیب شستم. شیر آب سفت نبسته ام ، قطرات آب درون سینک چکه می کند . بلند می شوم و به سراغش می روم.

  الان دوباره پشت میزم هستم . می خواهم بنویسم. اما صدای دیگری عصبی ام می کند. همسایه ی طبقه ی بالا گرومپ گرومپ پاهایش را روی زمین می کوبد. گاه فکر می کنم که در حالا تمرین با وزنه های بدن سازی است. چند بار خواسته ام بروم و محترمانه تذکر بدهم اما بی خیال شده ام . جانی می گوید : « من فکر می کنم از ما بهترونه ! مگه می شه آدم راه بره و این همه صدا تولید کنه ؟ من فکر می کنم سُم داره . نری بالا کار دست خودت بدی ! »

 می گویم : « یک تُک پا می رم بالا و میام . لامصب رو مخمه ... »

می گوید: « بشین مرد! من حاضرم با شوهر کرونایی سرکنم اما دوست ندارم یک مرد جن زده تو خونه ام باشه . می ری بالا بلایی سرت میاره ... »

 دوباره می نشینم سرجایم و سعی می کنم ادامه ی مطلب را بنویسم . به این فکر می کنم چرا قیافه ی این همسایه ی مزاحم به یادم نمانده است . با اینکه یک بار به خاطر نشتی سقف توالت و بار دوم برای صداهای مزاحمش جلوی درب منزلش رفته ام اما چهره اش به یادم نمانده است . سعی می کنم چهره اش را در ذهنم تصویر کنم اما سُم ها و دست و پایی پُر مو دست از سرم برنمی دارند ...

بیست و سوم

+ ۱۳۹۹/۱/۲۳ | ۱۱:۲۲ | رحیم فلاحتی

 

  بعد از یک ماه برگشتم سرکار. در تمام طول مسیر از پنجره بیرون را تماشا می کردم . بعد از یک قرنطینه ی خانگی طولانی دیدن محیط خارج از خانه جذاب بود. باران همه جا را شسته بود. و منتظر یک آفتاب بود تا گیاهان و سبزه ها قد بکشند.  با این حال باید احتیاط های لازم را برای دوری از آلوده شدن به ویروس کرونا می کردیم . چون شر ویروس با آب باران دفع نمی شد .صورت ها پشت ماسک بود و چند نفری هم دستکش پلاستیکی دست شان بود که گهگاه صدای خش خش آن به گوش می رسید. شانزده جسم نیمه هوشیار و خواب زده تنگ هم نشسته بودند و بی هیچ فاصله ی اجتماعی به سوی محل کار می شتافتند. شکم های گرسنه نان می خواست. نان ... نان ... قوت لایموت !

  همه ی دیدارهای تازه ای که در ابتدای ورود رخ می داد با احوالپرسی برگزار می شد و دست دادن و روبوسی ها کنار گذاشته شده بود و حتی به نوعی ممنوع بود. از سرویس پیاده که شدیم  دو نفر در دوطرف سالن کارتزنی ایستاده بودند و مایع ضدعفونی به دست های پرسنل اسپری می کردند و یکی دیگر برگه ی پروتکل بهداشتی می داد دست شان و یکی هم با تب سنج پیشانی را نشانه می گرفت ، انگار که بخواهد یک گلوله ی سربی در میان مغزمان خالی کند. و باز ما چشم های مان دنبال نان بود. گرفتن یک لقمه نان و پنیر از رستوران ، که صفی بدون رعایت فاصله ی اجتماعی مقابلش در حال تشکیل بود. و باز غم نان و غم شکم بود و نان و نان ... 

  بعد از یک ماه درب دفتر کارمان را باز کردم . اتاق سرد بود و بوی نا می داد. سعی کردم بخاری را روشن کنم . کمی طول کشید تا روشن شود. پشت میز سرد در فضای نمور اتاق نشستم و به روزهایی که در پیش رو است فکر کردم. اتاق کم کم گرم می شد. سال کاریِ جدیدی آغازشده بود . سعی می کردم در کنار غم نان دیگر غم های جهان را متصور شوم . تمام آنچه که دست یافتن به آنها و عدم دستیابی به آنها همواره آمیخته به غم بود ...

تقویم بی مناسبت

+ ۱۳۹۹/۱/۲۲ | ۲۱:۱۰ | رحیم فلاحتی

 باران می بارد. هوا سرد است . تقویم را نگاه می کنم . می گوید بهار است. اما خبر برف و باران از هر گوشه و کنار می رسد. نبردی در میان طبیعت .

 تقویم را دوباره ورق می زنم درهیچ تقویمی مناسبتی از تولد و حضور ویروسی منحوس ذکر نشده است. اما این رویداد با قدرت تمام خودش را در تقویم تمام کشورهای جهان گنجانده است. شاید سال ها بگذرد و ما به بچه های مان بگوییم که عید هزاروسیصد و نود ونه ، ما به دید و بازدید اقوام نرفتیم ، مسافرت نرفتیم و روز طبیعت و سیزده بدر نداشتیم . در خانه نشستیم و به در و دیوار نگاه کردیم و افسوس روزهای گذشته را خوردیم . عده ی ناخواسته و ندانسته بیمار شدند وعده ای جان باختند. اما هنوز عده ای دوست داشتند از کوچه ی " علی چپ " بروند !

 ما روی دیوارها آگهی تسلیت ندیدیم . به تشییع جنازه ای نرفتیم و نماز میتی نخواندیم . ما به اخباری گوش می دادیم که مدام ارقامش تغییر می کرد . و زیر لب وردی می خواندیم که از آن اعداد و ارقام دور بمانیم. اما اعداد می توانند تا بی نهایت ادامه یابند و گریبان هر جنبده ای را بگیرند. و ما پس از ارقامی که روی اسکناس ها می دیدم و باور داشتیم به ارقام گوینده ای باور آوردیم که انگار نماینده ی ملک الموت بود.

  شاید پس از این روزی از یکی از ماه های سال را روزِ " کوچه ی علی چپ " بنامند . کوچه ای که هیچ پیامبری قدم در آن نگذاشته است ! اما عده ای را قدم زنان با ویروسی دیگر در آن کوچه ببینیم . 

 

تو پیش و من پس

+ ۱۳۹۹/۱/۱۸ | ۱۴:۵۸ | رحیم فلاحتی

 سیه چرده بود و ژولیده. شاید ماه ها بود رنگ آب و صابون به تنش ندیده بود. خزیده بود پشت شمشادهای حاشیه ی پارک و داشت نفس تازه می کرد. از کنارش عبور کردم . یک حسی از من می خواست که بروم کنارش بنشینم و سر صحبت را باز کنم. نمی دانم چه چیزی باید از او می پرسیدم. ولی از یک جایی همه چیز شروع می شد. حرف می زدیم و حرف می زدیم. اما من از کنارش گذشتم. و کمی بعد او در حالی که گاری پر از ضایعاتش را هُل می داد از کنارم گذشت. کنار سگی ایستاد. کمی به او غذا داد . با سگ حرف زد .از زنی که از اتومبیلش پیاده شده و دو قطعه اسکلت مرغ به سمت سگ پرت کرده بود تشکر کرده و به مسیرش ادامه داد.

او نه یکبار بلکه چندین و چند بار از من پیشی می گیرد. اما من هنوز دنبال آب و صابونم تا ذهنم چرک آلودم را بشویم .

کتاب قرمز

+ ۱۳۹۹/۱/۱۶ | ۲۱:۰۶ | رحیم فلاحتی

 یک هفته ی دیگر به تعطیلاتمان اضافه شد .این را با پیامک دقیقه ی نود روز جمعه از شرکت اطلاع دادند. با اینکه رفت و آمدها برای خودم و خانواده می تواند خطرآفرین باشد اما دوست داشتم به محیط کار برگردم . خانه نشینی مریضم می کند. هرچند زمان زیادی برای مطالعه و کارهای دیگر دارم اما این زندانی بودن اصلن خوب نیست .این روزها همذات پنداری بیشتری با آنهایی که در چهاردیواری زندان محصورند و آزادی شان را از دست داده اند دارم. اینکه بندی بودن چطور می تواند سلامتی جسمی و روحی آدم را از او بگیرد برایم ملموس تر است . این موجود ناپیدا بدجوری دنیا را بهم ریخته است . 

  به سمت پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . بیرون از خانه تاریکی است و صدای پارس سگی که قطع نمی شود. پشت میزم برمی گردم . کتاب قرمز رنگ را باز می کنم و غرق در احوالات مردمی می شوم که زندگی شومی را از سر گذراندند. 

چند روزی است که خواندن این کتاب را شروع کرده ام . نادژدا همسر اوسیپ ماندلشتام وقایعی را که برسر این شاعر و دیگر اطرافیان روشنفکر او در دوران حکومت استالین می آید را بازگومی کند . وقایعی که می توان در هرکجای دنیا با حکومتی تک صدایی، مشابه اش را دید . 

سیزده و نیم یا چهارده

+ ۱۳۹۹/۱/۱۳ | ۱۴:۵۷ | رحیم فلاحتی

 

 سیزده است، چهارده نیست . با همه ی سیزده های دیگر فرق می کند. آسمان هم مردد است . نمی داند ابری باشد یا آفتابی . ببارد یا نبارد . فکر می کنم این هوا ناجوانمردتر از آن ویروس کووید نوزده است. این یکی آمده دلبری کند اما ندانسته دق مرگ می کند وآن یکی بی تعارف می کشد . من پشت پنجره ای در شهری هراس خورده ایستاده ام . کسی قدم در شهر نمی زند . فقط گنجشک ها پشت پنجره بهار را مزه مزه می کنند.

+

به سلامتی همه ی گامبوها

+ ۱۳۹۹/۱/۱۰ | ۱۹:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

  از بالا نگاهی به آن می اندازم . روز به روز بزرگ تر می شود و پیش روی می کند. می ترسم حامله شده باشم . این روزها هر چیزی امکانپذیر است . می توان تصور کرد ویروسی همه گیر شود که مردان را باردار کند و درد زایمان را به جانشان بیندازد. نمی دانم در این اوضاع و احوال که وضعیت بیمارستان ها خوب نیست چگونه بچه ام را بدنیا بیاورم .

  حالم از این افکار و وضعیت شکمم بد می شود. باید راه چاره ای پیدا کنم. خورد و خواب این روزهای قرنطینه معجزه خواهد کرد و بالاخره ما مردها را پیش ِقابله خواهد فرستاد . برای پیشگیری بلند می شوم. سراغ قرص و چیز دیگری نمی روم . آستین ها را بالا می زنم تا به جانی کمک کنم .به محض اینکه اعلام آمادگی می کنم سه تا هویج کوچک به دستم می دهد و می گوید: « پوست شان را بگیر! »  می پرسم: « برای آب هویج کم نیست ؟! »    می گوید : « کیک هویج درست می کنم . »

  حاضر و آماده می گذارم کنار دستش . می گوید : « با رنده ی ریز رنده شون کن . »   با عشوه می گویم : « چشم خانووووم ! »  می گوید : « مواظب النگوهات باش ! »   سعی می کنم نخندم ولی پقی می زنم زیرخنده . زیر چشمی نگاهش می کنم . چهارتا تخم مرغ کنار دست اش است . هویج از دستم لیز می خورد و بالای شستم را رنده می کنم. سعی می کنم صدایم را درنیاورم. جانی زرده و سفیده ها را از هم جدا می کند و حواسش به من نیست . یک چسب روی شستم می چسبانم. سریع همزن دستی را برمی دارم.  ها را درون همزن می ریزم و تند و تند هم می زنم . فعلن نفهمیده چه بلایی سر انگشتم آورده ام و گرنه امشب سوژه اش می شدم.

  زرده ها را درون کاسه ای ریخته و به آن یک لیوان شکر و نصف قاشق چایخوری وانیل اضافه می کند. می پرسم : « جانی ! سفیده ها رو چقدر هم بزنم ؟ » کمی قر کمرش را خالی می کند و روی اوپن ضرب می گیرد : « بزن ! بزن! که داری خوب می زنی »  و من هم دم می گیرم : « دوشیزه دوشیزه راه می ره و قر می ریزه ... »

 جانی می گوید : « بذار دفترم رو نگاه کنم ! ... سفیده را باید آنقدر بزنی که حالت کِرم شکل به خودش بگیره وکمی سفت بشه. »

* * *

 کمی می نویسم و کمی به تلویزیون خیره می شوم .بوی کیک بلند شده است و مست ام می کند. اخبارساعت نُه شب را گوش تماشا می کنم . پر است از اخباری در مورد ویروس کرونا . گزارش ها طوری تهیه شده که اروپا و آمریکا در برابر این ویروس خوار و خفیف شده اند و ما برعکس عملکردی قهرمانانه داشته ایم. چند دقیقه ای باید تحمل کنم تا سریال پایتخت شروع شود.

* * *

  زرده و شکری که جانی درون ظرف به آرامی و با حوصله هم می زند رنگ و بافت قشنگی به خودش گرفته است. با حوصله و تمرکز همچنان هم می زند. این عادتش را دوست دارم . من خیلی دستپاچه و سریع کار می کنم . در حالیکه سعی می کنم رکورد زمانی چرخاندن دسته ی همزن را برای خودم جابجا کنم جانی داد می زند : « یواش تر مرد ! مگه هلیکوپتره ؟!! » سعی می کنم زودتر از او کارم را تمام کنم و پشت میزم برگردم و ادامه مطلبم را بنویسم . همانجایی که از بالا به شکم ورقلمیبده ام نگاه کرده بودم. او هم زدن زرده ها را تمام کرده و به سراغ آرد می رود. ظرف آرد در قفسه ی بالاست . به زحمت نوک انگشتانش را به آن می رساند . می گویم : « قربون قد و بالات ! »  جواب می دهد : « بذار کارم تموم بشه خدمتت می رسم .»  می گویم : « لامصب ! اینقدر که توی صف بر و رو و زیبایی و سلیقه ایستادی کمی هم توی صف قد و بالا می موندی »   می گوید : « ای خدا خفه ات نکنه ! ... »

 

  گوشی همراه جانی زنگ می زند.در حالیکه به سمت آن می رود می گوید : « اون دفتر رو بردار و از روی اون آرد و بقیه ی مواد رو با هم مخلوط کن تا من بیام ! » صدای « سلام مامانش ... » را می شنوم و به دفتری که روی اوپن بازاست نگاه می کنم.

  جانی و مادر مدام به هم توصیه های بهداشتی می کنند. جانی می خواهد دید و بازدیدهای عید را بیخیال شویم و تلفنی با بقیه صحبت کنیم . می گوید مراعات افراد مسن واجب است و بعدها می توان به دید و بازدید رفت .

  به صفحه ی دوم دستور پخت نگاه می کنم. «  یک و نصفی لیوان آرد را با دو قاشق چای خوری دارچین، یک و نیم قاشق چای خوری بکینگ پودر و یک هشتم قاشق چای خوری نمک مخلوط کرده و آن ها را الک می کنیم . »  در خط پایین تاکید کرده برای بهتر مخلوط شدن مواد بهتر است سه بار آنها را الک کنیم .

  سپس یک لیوان روغن مایع را به زرده ای که با شکر هم زده بودیم اضافه می کنیم و آرام هم می زنیم. و پس از آن سفیده ی آماده شده را اضافه می کنیم . این بار هم نمی زنیم .

  دقت می کنم که دسته گل به آب ندهم و گرنه یک غرغر ابدی در انتظارم خواهد بود. دستورالعمل را دوباره بادقت می خوانم و انجام می دهم؛ حالا مخلوط آردمان را در دو مرحله به ترکیب زرده و سفیده مان اضافه می کنیم و به آرامی با پشت قاشق یا لیسه هم می زنیم .

  جانی هنوز صحبت هایش ادامه دارد. نگران است که علیرغم رعایت خانواده، اقوام به عیددیدنی بیایند. بعد از سال های طولانی در برابر یک سنت ایستادن خیلی سخت است . حتی اگر این دیدو بازدیدها خطر بیماری و مرگ داشته باشد عده ای هستند که لجاجت به خرج بدهند و پا از خانه بیرون بگذارند و خودشان و دیگران را به خطر بیندازند.

  انگار کار پخت این کیک به گردن من افتاده. یادم باشد وقتی از فر در آوردم یک عکس خوشگل از کیک هویج ام در استوری بگذارم .

دو لیوان هویج رنده شده و نصف لیوان گردوی آسیاب شده را به موادی که انتظار مرا می کشد اضافه می کنم و هم می زنم . جانی روی صندلی با خیال راحت نشسته و گپ می زند. اگر اشتباه نکنم باید شارژ رایگان داشته باشد . کم کم در حال ثبت یک ساعت مکالمه ی یک نفس است .

  از خواندن این دستورالعمل گنگ خسته می شوم . جانی را صدا می زنم : « ببین ! موادم آماده ست . حالا چیکار کنم ؟ »

 می گوید : « چند لحظه گوشی ! ... » و دستش را روی گوشی می گذارد : « قالب رو کره مالیدی ؟ از اون کره گیاهی داخل قالب بمال و کمی آرد روی اون بپاش و بعد مواد رو آروم خالی کن داخل قالب. »

می گویم : « چشم اوستا ! »

می گوید : « فر داغ شده ؟ درجه اش رو نگاه کن روی صد و هشتاد درجه باشه ... »

* * *

    تیتراژ سریال شروع شده است . کاغذهای زیر دستم هم تمام شده است . ادامه ی نوشته ام را می گذارم برای بعد . جانی با عجله کیک را از درون فر بیرون می کشد و تا به تماشای سریال بنشنیم . عطر کیک هویج داغ فضا را پر کرده است ... .

نعره ی هواپیمای اوج گیرنده در آشپزخانه

+ ۱۳۹۹/۱/۶ | ۱۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

 

  جانی پیاز خرد می کند. این را از روی صدایی که می شنوم حدس می زنم. وقتی سفره صبحانه را پهن می کردیم از من پرسید : « برای ناهار چی دوست داری ؟ » من هم مثل تمام زمان هایی که هیچ پیشنهادی برای غذا ندارم گفتم : « هرچی تو دوست داری . » این را از آن جهت می گویم که باور کنید خیلی به ندرت هوس خوردن غذایی را می کنم . او هم می زند به صحرای کربلا و وقایع بعد از آن و هوس قیمه ی امام حسین می کند.

  بوی پیازی که در حال سرخ شدن است فضا را پر می کند و بعد از لحظه ای صدای فن های هود مثل هواپیمای در حال اوج گرفتن نعره می کشد.

  در این فاصله ی بین نوشتن هایم به رفت و آمدهای جانی نگاه می کنم. فکرهایی از ذهنم می گذرد و از خودم سوال می کنم : « خدایا ما تا کی باید بخاطر ویروس کرونا در قرنطینه باشیم ؟ »

  می ترسم در این روزهایی که رنگ آفتاب و مهتاب رو نمی بینیم دچار کمبود ویتامین دی بشویم . یا حتی مثل موش های کور وقتی بیرون از خانه بیرون می رویم  به در و دیوار برخورد کنیم . من خودم که بخاطر ترس از حضور در آرایشگاه در حال تبدیل شدن به یک هیپی ام .

  جانی در آشپزخانه مشغول پخت و پز است . زیر لب ترانه ای زمزمه می کند. « یک دونه انار،  دو دونه انار  ... »  در عالم خودش است . نمی دانم الان به چه چیزی فکر می کند. آیا این قدر که من از زندگی با او احساس خوشبختی می کنم او هم چنین احساسی دارد یا نه ؟ به یاد پیشنهاد دیشب اش افتادم . از من خواست که دست نوشته ها و نامه هایم را به صورت عکس در وبلاگم بگذارم . البته یادش افتاد که خیلی از دست نوشته ها و نامه خصوصی است و نمی توان به راحتی در فضای مجازی منتشر کرد. اما با همه ی علاقه ای به دست نوشته و بازی کاغذ و قلم دارم دوباره به این فکر کردم که فعالیتم را در وبلاگم بیشتر کنم . چون بعدها نمی دانم با حجم انبوه کاغذهایی که اطرافم را گرفته چه باید بکنم ؟

  از پشت میزم بلند می شوم . به سمت پنجره می روم. پرده را کنار می زنم . هوای بیرون بسیار وسوسه انگیز است . وسوسه شهرگردی و طبیت گردی و ... گنجشک هایی پشت پنجره اند هراسان پر می کشند و من مسیرشان را دنبال می کنم . لکه های پراکنده ی ابر در میان آسمان آبی ... بلندای سفیدپوش کوه ها در دور دست ...  پرده را رها می کنم و زیر لب می گویم : « خدایا ما را از شر وسوسه شیطان و بیماری کرونا دور بدار ! »  و بر می گردم پشت میزم .

سندباد جون !

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۳ | ۱۲:۴۰ | رحیم فلاحتی

سلام سندباد جون !

 

  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : « سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .

  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماجراجویی ها همراهت نبوده ایم . بخصوص دراین سال پر حادثه که آخرش به قرنطینه منتهی شده است و با وجود تعطیلی سال نو باید خانه نشین باشیم .

  سندباد جون! دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خوابی که با زد و خورد و خون و خونریزی شروع شد. دسته ای از دزدان به جان فرد متمولی افتاده بودند و قصد جانش را کرده بودند . تو با جسارت تمام به کمک اش رفته و با این که زخم ها از دشنه و قمه ی دزدان برداشتی جان آن بازرگان را از معرکه بیرون بُردی . وقتی از ترس و هیجان ازخواب پریدم  تمام تنم خیس عرق بود . کمی آب خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. اما تا صبح کابوس دست از سرم برنداشت.

  سندباد جون ! آدم وقتی نیست هزارتا حرف و حدیث پشت سرش هست و تو هم از این قاعده مستثنی نمانده ای و هر روز در این فضای مجازی شایعاتی درباره ی تو پخش می شود.

  نمی خواهم ناراحتت کنم . ولی شایع شده تو پول نوفِل بازرگان را بالا کشیده و اورا دق مرگ کرده ای . ولی من می دانم که اینطور نیست و او که تو را به فرزندخوانده گی پذیرفته بود ثروت اش را به تو بخشیده و خواسته است راه و پیشه ی او را ادامه دهی . البته من این شایعات را به شیلا نمی گویم . می ترسم غصه اش دو چندان شود.

  سندباد جون ! اینجا شایع شده تو در سفر اولت به چین عاشق دختر خاقان چین شده ای . ولی تو در نامه ای که از چین برایم نوشته بودی اشاره ای به این موضوع نکرده بودی . خبر خوبی بوده که از من پنهانش کرده بودی .و در سفر دوم که به چین بازگشته ای دختر محبوب ات از بیماریِ ناگهانی مرده بوده است و این داغ ِدلدار تو را مجنون کرده و مشاعرت را از دست داده ای . سندباد دوست ندارم این بخش از شایعه را باور کنم .عده ای می گویند آن بیماری که دختر خاقان به آن مبتلا شده و سبب مرگش شده همان کروناست که جان عده ی بسیاری را درچین گرفته است . و تو هم در خانه ی خاقان به همان بیماری مبتلا شده و جان باخته ای . امیدوارم تمام این حرف ها در حد شایعه باشد.

  سند باد جون ! هفته ی گذشته از سفارتخانه چین در تهران وقت گرفتم . نامه ای به سفیرشان در ایران نوشتم و خواستم کمکم کنند تا نشانی از تو پیدا کنم . او تو را خوب می شناخت . و مطالبی در مورد تو به گوشش خورده بود . قول مساعدت داد. من هم اطلاعاتی که از آن خاقان داشتم به او دادم . و قرار شد نامه ام را به آنها بدهم تا به دست تو برسانند . سندباد جون ! شیلا خیلی ناراحت است . گوشه ای کز کرده و حرف نمی زند . حال من هم تعریفی ندارد . با همه ی اطلاعیه هایی که برای عدم خروج از خانه پخش می شود باید خودم را به سفارت چین برسانم . آقای چانگ هُوا سفیرشان مرد بسیار مهربانی است .می دانم که خوش خبر خواهد بود . سندبادجون ! من و شیلا چشم به راه نامه ات هستیم !

+ از دختر بندباز و بقیه دوستانی که آبلوموف را می خوانند دعوت می کنم به چالش آقاگل عزیز لبیک بگویند :))

یقه ی گیپور

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۰ | ۲۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  در این لحظه وضعیت خودم را نمی دانم .شاید وضعیت ام به موقعیت تبدیل شده باشد. و این موقعیت می تواند با مرگ من اتفاق افتاده باشد. مرگ در اثر هر حادثه ای، چه فرقی می کند؟!

  بلند می شوم . سعی می کنم به سمت اجاق گازبروم اما دستی مرا می کشد و سرجایم می نشاند. زنی که آن سوتر روی کاناپه لم داده است با خنده می گوید : « چی شده جانی ؟ دچار بیقراری شده ی؟ ... » جوابش را نمی دهم . نمی دانم اگر حرف بزنم صدایم را می شنود یا نه ؟ بی هیچ کلامی با گوشه ی چشم نگاهش می کنم . باید همسرم باشد . سکوت می کنم و می نویسم . یادم باشد که می خواستم قهوه دم کنم . بیقرار می شوم دوباره می خواهم به سمت آشپزخانه بروم . تمام عزمم را جزم می کنم . می ایستم . قدم زنان به سمت زنی که هنوز شک دارم همسرم باشد می روم . او متوجه حضور من نمی شود. آرام انگشت اشاره ام را روی لب اش می کشم . اما او بی هیچ عکس العملی در حال خواندن کتاب است. پیراهن سیاهی که یقه ی گیپور دارد زیباترش کرده است . من هم هوس خواندن می کنم. یادم باشد قهوه ام روی اجاق است. یک نمایشنامه از آرش عباس برمی دارم. ورود خانم ها / آقایان ممنوع . سعی می کنم مثل هفته ی گذشته که هنوز ریق رحمت را سرنکشیده بودم آن را بلند بلند بخوانم . زنم صدایم را دوست داشت . زنم صدایم را دوست دارد.

  صفحه ی هشتاد وشش را باز می کنم. صحنه ی ششم .

« نور می آید. خانوم زنی چهل ساله، چهار زانو روی صندلی نشسته و به سیگاری پُک می زند. چای می نوشد و لبخندی گوشه ی لبش است که گاهی به خنده تبدیل می شود. سرور تعجب کرده است .»

  می خوانم . زن از روی کاناپه بلند می شود. به سمت پنجره می آید . پرده را کنار می زند . می گوید : « ای سگ ! خفه خون بگیر ! لامصب یک ساعته پارس می کنه ... »

  خواندن را قطع می کنم و در تایید حرفش می گویم : « ای سگ بـ ... ـنـه به روح پدرت سگ ! ... »

   بوی قهوه اتاق را پر کرده است . سریع به سمت اجاق می دوم . فنجانم را پر می کنم و پشت میزم برمی گردم. نمایشنامه را برمی دارم و می خوانم .

  سرور    چه ته تو ؟ چیزی خوردی ؟

           « خانوم می خندد و با سر اشاره می کند که نه .»

 هق هق گریه حواسم را پرت می کند. زن در حالیکه فنجان قهوه در دست دارد مقابل کتابخانه ایستاده و به عکسی خیره شده است . شانه هایش می لرزد و قهوه شتک می زند .

 برمی خیزم و پشت سرش می ایستم . سعی می کنم صورتم را درون موهایش فرو ببرم بوی تنش را دورن سینه ام بکشم اما همه چیز سرد و یخ است . انگار در زمهریری گیرافتاده ام . تمام تنم منجمد می شود. خشک و منجمد.

*

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو