سیه چرده بود و ژولیده. شاید ماه ها بود رنگ آب و صابون به تنش ندیده بود. خزیده بود پشت شمشادهای حاشیه ی پارک و داشت نفس تازه می کرد. از کنارش عبور کردم . یک حسی از من می خواست که بروم کنارش بنشینم و سر صحبت را باز کنم. نمی دانم چه چیزی باید از او می پرسیدم. ولی از یک جایی همه چیز شروع می شد. حرف می زدیم و حرف می زدیم. اما من از کنارش گذشتم. و کمی بعد او در حالی که گاری پر از ضایعاتش را هُل می داد از کنارم گذشت. کنار سگی ایستاد. کمی به او غذا داد . با سگ حرف زد .از زنی که از اتومبیلش پیاده شده و دو قطعه اسکلت مرغ به سمت سگ پرت کرده بود تشکر کرده و به مسیرش ادامه داد.

او نه یکبار بلکه چندین و چند بار از من پیشی می گیرد. اما من هنوز دنبال آب و صابونم تا ذهنم چرک آلودم را بشویم .