نعره ی هواپیمای اوج گیرنده در آشپزخانه
جانی پیاز خرد می کند. این را از روی صدایی که می شنوم حدس می زنم. وقتی سفره صبحانه را پهن می کردیم از من پرسید : « برای ناهار چی دوست داری ؟ » من هم مثل تمام زمان هایی که هیچ پیشنهادی برای غذا ندارم گفتم : « هرچی تو دوست داری . » این را از آن جهت می گویم که باور کنید خیلی به ندرت هوس خوردن غذایی را می کنم . او هم می زند به صحرای کربلا و وقایع بعد از آن و هوس قیمه ی امام حسین می کند.
بوی پیازی که در حال سرخ شدن است فضا را پر می کند و بعد از لحظه ای صدای فن های هود مثل هواپیمای در حال اوج گرفتن نعره می کشد.
در این فاصله ی بین نوشتن هایم به رفت و آمدهای جانی نگاه می کنم. فکرهایی از ذهنم می گذرد و از خودم سوال می کنم : « خدایا ما تا کی باید بخاطر ویروس کرونا در قرنطینه باشیم ؟ »
می ترسم در این روزهایی که رنگ آفتاب و مهتاب رو نمی بینیم دچار کمبود ویتامین دی بشویم . یا حتی مثل موش های کور وقتی بیرون از خانه بیرون می رویم به در و دیوار برخورد کنیم . من خودم که بخاطر ترس از حضور در آرایشگاه در حال تبدیل شدن به یک هیپی ام .
جانی در آشپزخانه مشغول پخت و پز است . زیر لب ترانه ای زمزمه می کند. « یک دونه انار، دو دونه انار ... » در عالم خودش است . نمی دانم الان به چه چیزی فکر می کند. آیا این قدر که من از زندگی با او احساس خوشبختی می کنم او هم چنین احساسی دارد یا نه ؟ به یاد پیشنهاد دیشب اش افتادم . از من خواست که دست نوشته ها و نامه هایم را به صورت عکس در وبلاگم بگذارم . البته یادش افتاد که خیلی از دست نوشته ها و نامه خصوصی است و نمی توان به راحتی در فضای مجازی منتشر کرد. اما با همه ی علاقه ای به دست نوشته و بازی کاغذ و قلم دارم دوباره به این فکر کردم که فعالیتم را در وبلاگم بیشتر کنم . چون بعدها نمی دانم با حجم انبوه کاغذهایی که اطرافم را گرفته چه باید بکنم ؟
از پشت میزم بلند می شوم . به سمت پنجره می روم. پرده را کنار می زنم . هوای بیرون بسیار وسوسه انگیز است . وسوسه شهرگردی و طبیت گردی و ... گنجشک هایی پشت پنجره اند هراسان پر می کشند و من مسیرشان را دنبال می کنم . لکه های پراکنده ی ابر در میان آسمان آبی ... بلندای سفیدپوش کوه ها در دور دست ... پرده را رها می کنم و زیر لب می گویم : « خدایا ما را از شر وسوسه شیطان و بیماری کرونا دور بدار ! » و بر می گردم پشت میزم .
عنوان رو که خوندم یاد بچگیم افتادم، پنج شش سالگیم، و خونه ی عمه خانوم که نزدیک فرودگاه بود و هر وقت میرفتیم خونه شون صدای بلند شدن و نشستن هواپیما رو میشنیدیم که خیلی برامون عجیب و کمی ترسناک بود.
عجیبه برام، عمه بچه نداشت، یه خانوم مسن با یه شوهری که خیلی کم حرف بود، ولی ما عاشق این بودیم که بریم خونه ش. خونه ای که قاعدتا هیچ جذابیتی برای یه بچه نداشت... ولی داشت... خیلی زیاد!... اونقدر که حتی سی سال بعد، برادر زاده ی من هم عاشق این بود که بره خونه ی عمه خانوم...
ازش اسم دوستاشو که میپرسیدی، قبل از بچه های مهدش، اسم عمه خانوم هشتاد و پنج ساله رو میبرد.
و حالا...
درود بر آبلوموف
واقعا این هوا مسحورکننده ست!! هر بار که پشت پنجره می ایستم و پرده رو کنار می زنم، دلم پر می کشه! کاش می شد مثل گنجشک ها سبکبار پرید و رفت و گشت و گذار کرد!!
:)
گذشته از اینها خوشحالم که بعد از مدتها دوباره نوشتید.
آرایشگاه که نمیرین، خودتون با جانی دست به کار بشین:-)
بابای من سالهاست رنگ سلمونی رو ندیده!