آبلوموف

و نوکرش زاخار

نعره ی هواپیمای اوج گیرنده در آشپزخانه

+ ۱۳۹۹/۱/۶ | ۱۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

 

  جانی پیاز خرد می کند. این را از روی صدایی که می شنوم حدس می زنم. وقتی سفره صبحانه را پهن می کردیم از من پرسید : « برای ناهار چی دوست داری ؟ » من هم مثل تمام زمان هایی که هیچ پیشنهادی برای غذا ندارم گفتم : « هرچی تو دوست داری . » این را از آن جهت می گویم که باور کنید خیلی به ندرت هوس خوردن غذایی را می کنم . او هم می زند به صحرای کربلا و وقایع بعد از آن و هوس قیمه ی امام حسین می کند.

  بوی پیازی که در حال سرخ شدن است فضا را پر می کند و بعد از لحظه ای صدای فن های هود مثل هواپیمای در حال اوج گرفتن نعره می کشد.

  در این فاصله ی بین نوشتن هایم به رفت و آمدهای جانی نگاه می کنم. فکرهایی از ذهنم می گذرد و از خودم سوال می کنم : « خدایا ما تا کی باید بخاطر ویروس کرونا در قرنطینه باشیم ؟ »

  می ترسم در این روزهایی که رنگ آفتاب و مهتاب رو نمی بینیم دچار کمبود ویتامین دی بشویم . یا حتی مثل موش های کور وقتی بیرون از خانه بیرون می رویم  به در و دیوار برخورد کنیم . من خودم که بخاطر ترس از حضور در آرایشگاه در حال تبدیل شدن به یک هیپی ام .

  جانی در آشپزخانه مشغول پخت و پز است . زیر لب ترانه ای زمزمه می کند. « یک دونه انار،  دو دونه انار  ... »  در عالم خودش است . نمی دانم الان به چه چیزی فکر می کند. آیا این قدر که من از زندگی با او احساس خوشبختی می کنم او هم چنین احساسی دارد یا نه ؟ به یاد پیشنهاد دیشب اش افتادم . از من خواست که دست نوشته ها و نامه هایم را به صورت عکس در وبلاگم بگذارم . البته یادش افتاد که خیلی از دست نوشته ها و نامه خصوصی است و نمی توان به راحتی در فضای مجازی منتشر کرد. اما با همه ی علاقه ای به دست نوشته و بازی کاغذ و قلم دارم دوباره به این فکر کردم که فعالیتم را در وبلاگم بیشتر کنم . چون بعدها نمی دانم با حجم انبوه کاغذهایی که اطرافم را گرفته چه باید بکنم ؟

  از پشت میزم بلند می شوم . به سمت پنجره می روم. پرده را کنار می زنم . هوای بیرون بسیار وسوسه انگیز است . وسوسه شهرگردی و طبیت گردی و ... گنجشک هایی پشت پنجره اند هراسان پر می کشند و من مسیرشان را دنبال می کنم . لکه های پراکنده ی ابر در میان آسمان آبی ... بلندای سفیدپوش کوه ها در دور دست ...  پرده را رها می کنم و زیر لب می گویم : « خدایا ما را از شر وسوسه شیطان و بیماری کرونا دور بدار ! »  و بر می گردم پشت میزم .

در مقام هذیانی که سوزش زیر گوش خواباندش

+ ۱۳۹۸/۸/۳۰ | ۲۲:۱۸ | رحیم فلاحتی

 

  روزهاست که حمام نرفته ام . در حال جان کندنم . در این گودال حرف زدن از حمام خنده دار است. شاید باور نکنی اما مدام صدای آب می شنوم. صدای دوشی که باز مانده و هیچکس زیر آن نیست و لحظه ای قطع نمی شود. سعی می کنم از این گودال که یا از انفجاری مهیب و یا برخورد شهاب سنگی با زمین بوجود آمده خود را بیرون بکشم. اما امکانش نیست. در چهل و هشت ساعت گذشته آنقدر باران باریده که ارتفاع آب تا زیرگلویم رسیده است. در لحظه لحظه ای که تنم در میان آب قرار داشته صدای قطرات زیرو آرامِ باران تمام صفحه ی ذهنم را پر کرده است.

  باران قطع می شود. من مثل سگ دست و پا می زنم تا روی آب قرار بگیرم . مدام دست و پا می زنم و دست و پا می زنم ... یادم می آید بچه که بودیم به این نوع شنا می گفتیم : « شنا سگی » . آره ! در حال شنا سگی ام . در این گودالی که گرفتارم، شنا سگی می کنم. پارس می کنم. زوزه می کشم. اما کسی آن بالا نیست. کسی جواب نمی دهد. آخرین بارکه کسی آن بالا بود یک شب نیمه ابری بود و ماه نیمرخی نشان داد و پنهان شد . و باز باران بود و باران . این گودال خیلی عمیق است و دیواره هایش خیس . توان آنکه از آن بالا بکشم نیست. دست در جیب کتم می کنم . پاکت سیگاری بیرون می کشم. باید فکر حمام رفتن را از سرم بیرون کنم . در قعر این گودالِ پر آب بهترین کار سیگار دود کردن است. نوبت جیب های شلوارم است . باید یک قوطی کبریت توکلی همراه داشته باشم. از اینکه نداشته باشم استرس می گیرم. باید سیگاری دود کنم وگرنه فکر و خیال حمام رفتن دیوانه ام خواهد کرد.

  زمزمه ای می شنوم . کسی زیر گوشم می گوید : « مردک چه غلطی می کنی ؟! درون گودال آب غوطه وری و از سیگار دود کردن می نویسی ؟ چطور آن لعنتی ها رو خشک نگه داشتی ؟... » و سیلی محکمی به گوشم می زند.

  دوباره صدای دوش آب بلند شده . کسی زیر آن نیست. سراسر بدنم را گل و لای نیمه خشک پوشانده . همچون تندیسی تازه ساخته شده از گل رُس . دوباره هوس سیگار می کنم. و زیر گوشم می سوزد. سیلی سنگینی است . حتی برای یک شب بارانی که درون گودالی که پر از ناز و نوازش صدای باران باشد.بله ! سیلی سنگینی است ...

فرجام هذیان

+ ۱۳۹۶/۹/۸ | ۱۸:۵۵ | رحیم فلاحتی

تمام باغ های جهان

با دمیدن هذیان من از مشرق تشویش

خواب تبر می بینند

کابوس حریق

وباد توفنده ای که

رحم بر قامت رعنای شان نمی کند ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو