آبلوموف

و نوکرش زاخار

سیزده و نیم یا چهارده

+ ۱۳۹۹/۱/۱۳ | ۱۴:۵۷ | رحیم فلاحتی

 

 سیزده است، چهارده نیست . با همه ی سیزده های دیگر فرق می کند. آسمان هم مردد است . نمی داند ابری باشد یا آفتابی . ببارد یا نبارد . فکر می کنم این هوا ناجوانمردتر از آن ویروس کووید نوزده است. این یکی آمده دلبری کند اما ندانسته دق مرگ می کند وآن یکی بی تعارف می کشد . من پشت پنجره ای در شهری هراس خورده ایستاده ام . کسی قدم در شهر نمی زند . فقط گنجشک ها پشت پنجره بهار را مزه مزه می کنند.

+

به سلامتی همه ی گامبوها

+ ۱۳۹۹/۱/۱۰ | ۱۹:۴۶ | رحیم فلاحتی

 

  از بالا نگاهی به آن می اندازم . روز به روز بزرگ تر می شود و پیش روی می کند. می ترسم حامله شده باشم . این روزها هر چیزی امکانپذیر است . می توان تصور کرد ویروسی همه گیر شود که مردان را باردار کند و درد زایمان را به جانشان بیندازد. نمی دانم در این اوضاع و احوال که وضعیت بیمارستان ها خوب نیست چگونه بچه ام را بدنیا بیاورم .

  حالم از این افکار و وضعیت شکمم بد می شود. باید راه چاره ای پیدا کنم. خورد و خواب این روزهای قرنطینه معجزه خواهد کرد و بالاخره ما مردها را پیش ِقابله خواهد فرستاد . برای پیشگیری بلند می شوم. سراغ قرص و چیز دیگری نمی روم . آستین ها را بالا می زنم تا به جانی کمک کنم .به محض اینکه اعلام آمادگی می کنم سه تا هویج کوچک به دستم می دهد و می گوید: « پوست شان را بگیر! »  می پرسم: « برای آب هویج کم نیست ؟! »    می گوید : « کیک هویج درست می کنم . »

  حاضر و آماده می گذارم کنار دستش . می گوید : « با رنده ی ریز رنده شون کن . »   با عشوه می گویم : « چشم خانووووم ! »  می گوید : « مواظب النگوهات باش ! »   سعی می کنم نخندم ولی پقی می زنم زیرخنده . زیر چشمی نگاهش می کنم . چهارتا تخم مرغ کنار دست اش است . هویج از دستم لیز می خورد و بالای شستم را رنده می کنم. سعی می کنم صدایم را درنیاورم. جانی زرده و سفیده ها را از هم جدا می کند و حواسش به من نیست . یک چسب روی شستم می چسبانم. سریع همزن دستی را برمی دارم.  ها را درون همزن می ریزم و تند و تند هم می زنم . فعلن نفهمیده چه بلایی سر انگشتم آورده ام و گرنه امشب سوژه اش می شدم.

  زرده ها را درون کاسه ای ریخته و به آن یک لیوان شکر و نصف قاشق چایخوری وانیل اضافه می کند. می پرسم : « جانی ! سفیده ها رو چقدر هم بزنم ؟ » کمی قر کمرش را خالی می کند و روی اوپن ضرب می گیرد : « بزن ! بزن! که داری خوب می زنی »  و من هم دم می گیرم : « دوشیزه دوشیزه راه می ره و قر می ریزه ... »

 جانی می گوید : « بذار دفترم رو نگاه کنم ! ... سفیده را باید آنقدر بزنی که حالت کِرم شکل به خودش بگیره وکمی سفت بشه. »

* * *

 کمی می نویسم و کمی به تلویزیون خیره می شوم .بوی کیک بلند شده است و مست ام می کند. اخبارساعت نُه شب را گوش تماشا می کنم . پر است از اخباری در مورد ویروس کرونا . گزارش ها طوری تهیه شده که اروپا و آمریکا در برابر این ویروس خوار و خفیف شده اند و ما برعکس عملکردی قهرمانانه داشته ایم. چند دقیقه ای باید تحمل کنم تا سریال پایتخت شروع شود.

* * *

  زرده و شکری که جانی درون ظرف به آرامی و با حوصله هم می زند رنگ و بافت قشنگی به خودش گرفته است. با حوصله و تمرکز همچنان هم می زند. این عادتش را دوست دارم . من خیلی دستپاچه و سریع کار می کنم . در حالیکه سعی می کنم رکورد زمانی چرخاندن دسته ی همزن را برای خودم جابجا کنم جانی داد می زند : « یواش تر مرد ! مگه هلیکوپتره ؟!! » سعی می کنم زودتر از او کارم را تمام کنم و پشت میزم برگردم و ادامه مطلبم را بنویسم . همانجایی که از بالا به شکم ورقلمیبده ام نگاه کرده بودم. او هم زدن زرده ها را تمام کرده و به سراغ آرد می رود. ظرف آرد در قفسه ی بالاست . به زحمت نوک انگشتانش را به آن می رساند . می گویم : « قربون قد و بالات ! »  جواب می دهد : « بذار کارم تموم بشه خدمتت می رسم .»  می گویم : « لامصب ! اینقدر که توی صف بر و رو و زیبایی و سلیقه ایستادی کمی هم توی صف قد و بالا می موندی »   می گوید : « ای خدا خفه ات نکنه ! ... »

 

  گوشی همراه جانی زنگ می زند.در حالیکه به سمت آن می رود می گوید : « اون دفتر رو بردار و از روی اون آرد و بقیه ی مواد رو با هم مخلوط کن تا من بیام ! » صدای « سلام مامانش ... » را می شنوم و به دفتری که روی اوپن بازاست نگاه می کنم.

  جانی و مادر مدام به هم توصیه های بهداشتی می کنند. جانی می خواهد دید و بازدیدهای عید را بیخیال شویم و تلفنی با بقیه صحبت کنیم . می گوید مراعات افراد مسن واجب است و بعدها می توان به دید و بازدید رفت .

  به صفحه ی دوم دستور پخت نگاه می کنم. «  یک و نصفی لیوان آرد را با دو قاشق چای خوری دارچین، یک و نیم قاشق چای خوری بکینگ پودر و یک هشتم قاشق چای خوری نمک مخلوط کرده و آن ها را الک می کنیم . »  در خط پایین تاکید کرده برای بهتر مخلوط شدن مواد بهتر است سه بار آنها را الک کنیم .

  سپس یک لیوان روغن مایع را به زرده ای که با شکر هم زده بودیم اضافه می کنیم و آرام هم می زنیم. و پس از آن سفیده ی آماده شده را اضافه می کنیم . این بار هم نمی زنیم .

  دقت می کنم که دسته گل به آب ندهم و گرنه یک غرغر ابدی در انتظارم خواهد بود. دستورالعمل را دوباره بادقت می خوانم و انجام می دهم؛ حالا مخلوط آردمان را در دو مرحله به ترکیب زرده و سفیده مان اضافه می کنیم و به آرامی با پشت قاشق یا لیسه هم می زنیم .

  جانی هنوز صحبت هایش ادامه دارد. نگران است که علیرغم رعایت خانواده، اقوام به عیددیدنی بیایند. بعد از سال های طولانی در برابر یک سنت ایستادن خیلی سخت است . حتی اگر این دیدو بازدیدها خطر بیماری و مرگ داشته باشد عده ای هستند که لجاجت به خرج بدهند و پا از خانه بیرون بگذارند و خودشان و دیگران را به خطر بیندازند.

  انگار کار پخت این کیک به گردن من افتاده. یادم باشد وقتی از فر در آوردم یک عکس خوشگل از کیک هویج ام در استوری بگذارم .

دو لیوان هویج رنده شده و نصف لیوان گردوی آسیاب شده را به موادی که انتظار مرا می کشد اضافه می کنم و هم می زنم . جانی روی صندلی با خیال راحت نشسته و گپ می زند. اگر اشتباه نکنم باید شارژ رایگان داشته باشد . کم کم در حال ثبت یک ساعت مکالمه ی یک نفس است .

  از خواندن این دستورالعمل گنگ خسته می شوم . جانی را صدا می زنم : « ببین ! موادم آماده ست . حالا چیکار کنم ؟ »

 می گوید : « چند لحظه گوشی ! ... » و دستش را روی گوشی می گذارد : « قالب رو کره مالیدی ؟ از اون کره گیاهی داخل قالب بمال و کمی آرد روی اون بپاش و بعد مواد رو آروم خالی کن داخل قالب. »

می گویم : « چشم اوستا ! »

می گوید : « فر داغ شده ؟ درجه اش رو نگاه کن روی صد و هشتاد درجه باشه ... »

* * *

    تیتراژ سریال شروع شده است . کاغذهای زیر دستم هم تمام شده است . ادامه ی نوشته ام را می گذارم برای بعد . جانی با عجله کیک را از درون فر بیرون می کشد و تا به تماشای سریال بنشنیم . عطر کیک هویج داغ فضا را پر کرده است ... .

نعره ی هواپیمای اوج گیرنده در آشپزخانه

+ ۱۳۹۹/۱/۶ | ۱۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

 

  جانی پیاز خرد می کند. این را از روی صدایی که می شنوم حدس می زنم. وقتی سفره صبحانه را پهن می کردیم از من پرسید : « برای ناهار چی دوست داری ؟ » من هم مثل تمام زمان هایی که هیچ پیشنهادی برای غذا ندارم گفتم : « هرچی تو دوست داری . » این را از آن جهت می گویم که باور کنید خیلی به ندرت هوس خوردن غذایی را می کنم . او هم می زند به صحرای کربلا و وقایع بعد از آن و هوس قیمه ی امام حسین می کند.

  بوی پیازی که در حال سرخ شدن است فضا را پر می کند و بعد از لحظه ای صدای فن های هود مثل هواپیمای در حال اوج گرفتن نعره می کشد.

  در این فاصله ی بین نوشتن هایم به رفت و آمدهای جانی نگاه می کنم. فکرهایی از ذهنم می گذرد و از خودم سوال می کنم : « خدایا ما تا کی باید بخاطر ویروس کرونا در قرنطینه باشیم ؟ »

  می ترسم در این روزهایی که رنگ آفتاب و مهتاب رو نمی بینیم دچار کمبود ویتامین دی بشویم . یا حتی مثل موش های کور وقتی بیرون از خانه بیرون می رویم  به در و دیوار برخورد کنیم . من خودم که بخاطر ترس از حضور در آرایشگاه در حال تبدیل شدن به یک هیپی ام .

  جانی در آشپزخانه مشغول پخت و پز است . زیر لب ترانه ای زمزمه می کند. « یک دونه انار،  دو دونه انار  ... »  در عالم خودش است . نمی دانم الان به چه چیزی فکر می کند. آیا این قدر که من از زندگی با او احساس خوشبختی می کنم او هم چنین احساسی دارد یا نه ؟ به یاد پیشنهاد دیشب اش افتادم . از من خواست که دست نوشته ها و نامه هایم را به صورت عکس در وبلاگم بگذارم . البته یادش افتاد که خیلی از دست نوشته ها و نامه خصوصی است و نمی توان به راحتی در فضای مجازی منتشر کرد. اما با همه ی علاقه ای به دست نوشته و بازی کاغذ و قلم دارم دوباره به این فکر کردم که فعالیتم را در وبلاگم بیشتر کنم . چون بعدها نمی دانم با حجم انبوه کاغذهایی که اطرافم را گرفته چه باید بکنم ؟

  از پشت میزم بلند می شوم . به سمت پنجره می روم. پرده را کنار می زنم . هوای بیرون بسیار وسوسه انگیز است . وسوسه شهرگردی و طبیت گردی و ... گنجشک هایی پشت پنجره اند هراسان پر می کشند و من مسیرشان را دنبال می کنم . لکه های پراکنده ی ابر در میان آسمان آبی ... بلندای سفیدپوش کوه ها در دور دست ...  پرده را رها می کنم و زیر لب می گویم : « خدایا ما را از شر وسوسه شیطان و بیماری کرونا دور بدار ! »  و بر می گردم پشت میزم .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو