یقه ی گیپور
در این لحظه وضعیت خودم را نمی دانم .شاید وضعیت ام به موقعیت تبدیل شده باشد. و این موقعیت می تواند با مرگ من اتفاق افتاده باشد. مرگ در اثر هر حادثه ای، چه فرقی می کند؟!
بلند می شوم . سعی می کنم به سمت اجاق گازبروم اما دستی مرا می کشد و سرجایم می نشاند. زنی که آن سوتر روی کاناپه لم داده است با خنده می گوید : « چی شده جانی ؟ دچار بیقراری شده ی؟ ... » جوابش را نمی دهم . نمی دانم اگر حرف بزنم صدایم را می شنود یا نه ؟ بی هیچ کلامی با گوشه ی چشم نگاهش می کنم . باید همسرم باشد . سکوت می کنم و می نویسم . یادم باشد که می خواستم قهوه دم کنم . بیقرار می شوم دوباره می خواهم به سمت آشپزخانه بروم . تمام عزمم را جزم می کنم . می ایستم . قدم زنان به سمت زنی که هنوز شک دارم همسرم باشد می روم . او متوجه حضور من نمی شود. آرام انگشت اشاره ام را روی لب اش می کشم . اما او بی هیچ عکس العملی در حال خواندن کتاب است. پیراهن سیاهی که یقه ی گیپور دارد زیباترش کرده است . من هم هوس خواندن می کنم. یادم باشد قهوه ام روی اجاق است. یک نمایشنامه از آرش عباس برمی دارم. ورود خانم ها / آقایان ممنوع . سعی می کنم مثل هفته ی گذشته که هنوز ریق رحمت را سرنکشیده بودم آن را بلند بلند بخوانم . زنم صدایم را دوست داشت . زنم صدایم را دوست دارد.
صفحه ی هشتاد وشش را باز می کنم. صحنه ی ششم .
« نور می آید. خانوم زنی چهل ساله، چهار زانو روی صندلی نشسته و به سیگاری پُک می زند. چای می نوشد و لبخندی گوشه ی لبش است که گاهی به خنده تبدیل می شود. سرور تعجب کرده است .»
می خوانم . زن از روی کاناپه بلند می شود. به سمت پنجره می آید . پرده را کنار می زند . می گوید : « ای سگ ! خفه خون بگیر ! لامصب یک ساعته پارس می کنه ... »
خواندن را قطع می کنم و در تایید حرفش می گویم : « ای سگ بـ ... ـنـه به روح پدرت سگ ! ... »
بوی قهوه اتاق را پر کرده است . سریع به سمت اجاق می دوم . فنجانم را پر می کنم و پشت میزم برمی گردم. نمایشنامه را برمی دارم و می خوانم .
سرور چه ته تو ؟ چیزی خوردی ؟
« خانوم می خندد و با سر اشاره می کند که نه .»
هق هق گریه حواسم را پرت می کند. زن در حالیکه فنجان قهوه در دست دارد مقابل کتابخانه ایستاده و به عکسی خیره شده است . شانه هایش می لرزد و قهوه شتک می زند .
برمی خیزم و پشت سرش می ایستم . سعی می کنم صورتم را درون موهایش فرو ببرم بوی تنش را دورن سینه ام بکشم اما همه چیز سرد و یخ است . انگار در زمهریری گیرافتاده ام . تمام تنم منجمد می شود. خشک و منجمد.
*
هیچ قطعیتی وجود نداره.
وقتی که خوابیم، خوابهامون واقعی تر از زندگی روزمره مونند!! معلوم نیست توی روز خوابیم یا بیدار؟! واقعی هستیم یا سراب...
متن عالی بود.
ناب ترین تا اینجا.
راوی احتمالا مرده است. و بازگشته است و مشاهده میکند. جدا شدن. مرگ. درونمایه داستان.
اگر هم راوی خل شده یا فراموشی گرفته،باز هم درونمایه جدا شدن است، چیزی شبیه مرگ.
اینکه روایت زیباست، در نهایت زیبایی است به نظرم. اما یکی دو جمله کم دارد. احتمالا در ابتدای داستان. باقی اش عالی است.
همین است و جز این نیست...