آبلوموف

و نوکرش زاخار

یقه ی گیپور

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۰ | ۲۳:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  در این لحظه وضعیت خودم را نمی دانم .شاید وضعیت ام به موقعیت تبدیل شده باشد. و این موقعیت می تواند با مرگ من اتفاق افتاده باشد. مرگ در اثر هر حادثه ای، چه فرقی می کند؟!

  بلند می شوم . سعی می کنم به سمت اجاق گازبروم اما دستی مرا می کشد و سرجایم می نشاند. زنی که آن سوتر روی کاناپه لم داده است با خنده می گوید : « چی شده جانی ؟ دچار بیقراری شده ی؟ ... » جوابش را نمی دهم . نمی دانم اگر حرف بزنم صدایم را می شنود یا نه ؟ بی هیچ کلامی با گوشه ی چشم نگاهش می کنم . باید همسرم باشد . سکوت می کنم و می نویسم . یادم باشد که می خواستم قهوه دم کنم . بیقرار می شوم دوباره می خواهم به سمت آشپزخانه بروم . تمام عزمم را جزم می کنم . می ایستم . قدم زنان به سمت زنی که هنوز شک دارم همسرم باشد می روم . او متوجه حضور من نمی شود. آرام انگشت اشاره ام را روی لب اش می کشم . اما او بی هیچ عکس العملی در حال خواندن کتاب است. پیراهن سیاهی که یقه ی گیپور دارد زیباترش کرده است . من هم هوس خواندن می کنم. یادم باشد قهوه ام روی اجاق است. یک نمایشنامه از آرش عباس برمی دارم. ورود خانم ها / آقایان ممنوع . سعی می کنم مثل هفته ی گذشته که هنوز ریق رحمت را سرنکشیده بودم آن را بلند بلند بخوانم . زنم صدایم را دوست داشت . زنم صدایم را دوست دارد.

  صفحه ی هشتاد وشش را باز می کنم. صحنه ی ششم .

« نور می آید. خانوم زنی چهل ساله، چهار زانو روی صندلی نشسته و به سیگاری پُک می زند. چای می نوشد و لبخندی گوشه ی لبش است که گاهی به خنده تبدیل می شود. سرور تعجب کرده است .»

  می خوانم . زن از روی کاناپه بلند می شود. به سمت پنجره می آید . پرده را کنار می زند . می گوید : « ای سگ ! خفه خون بگیر ! لامصب یک ساعته پارس می کنه ... »

  خواندن را قطع می کنم و در تایید حرفش می گویم : « ای سگ بـ ... ـنـه به روح پدرت سگ ! ... »

   بوی قهوه اتاق را پر کرده است . سریع به سمت اجاق می دوم . فنجانم را پر می کنم و پشت میزم برمی گردم. نمایشنامه را برمی دارم و می خوانم .

  سرور    چه ته تو ؟ چیزی خوردی ؟

           « خانوم می خندد و با سر اشاره می کند که نه .»

 هق هق گریه حواسم را پرت می کند. زن در حالیکه فنجان قهوه در دست دارد مقابل کتابخانه ایستاده و به عکسی خیره شده است . شانه هایش می لرزد و قهوه شتک می زند .

 برمی خیزم و پشت سرش می ایستم . سعی می کنم صورتم را درون موهایش فرو ببرم بوی تنش را دورن سینه ام بکشم اما همه چیز سرد و یخ است . انگار در زمهریری گیرافتاده ام . تمام تنم منجمد می شود. خشک و منجمد.

*

ساموئل رحمی کن !

+ ۱۳۹۷/۹/۱۱ | ۲۱:۴۱ | رحیم فلاحتی

  مواجهه با بعضی از متن ها واقعن آدم را به چالش می کشد. باید بخوانی و دنده عقب بگیری و باز بخوانی . دوباره راه رفته را برگردی و نم نمک بیایی و کوچه پس کوچه های کلمات و جمله ها را با دقت بیشتری نگاه کنی . تابلوها ، پلاک ها و درخت ها و حتی گربه های روی دیوار و شیروانی ها . آنگاه شاید با تسلط به محیط داستانی و آنچه که روی می دهد و داده است در لفافه ی جملات چیزکی بیابی ! 

  و اکنون حال من و نمایشنامه ی« آخر بازی » ساموئل بکت فقید چنین است !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو