آبلوموف

و نوکرش زاخار

لطفن مقابل دوربین لبخند بزن میرزا !

+ ۱۳۹۹/۴/۶ | ۲۱:۰۳ | رحیم فلاحتی

  پشت میز نشسته ام و به صورتجلسه ی زیر دستم نگاه می کنم. صد و بیست و چهار سالی از تنظیم آن می گذرد. به عکس ضمیمه اش با دقت نگاه می کنم .میرزا به روی پله ی دوم نشسته است و گردن و دست و پایش به زنجیر است. با نگاهی به سمت دوربین که انگار به من زل زده است. از زیر نگاه پرسشگرش چشم می دزدم و به نظامی یونیفورم پوشی که کنارش ایستاده و بیشتر به کمدین های دوران سینمای صامت شباهت دارد نگاه می کنم. عکس سیاه و سفید است و نظامی سیه چرده تر از میرزا به نظر می رسد و لبخندی که به لب دارد انگار حاکی از رضایتش بابت حضور در مقابل دوربین است. رضایت از چه ؟ شکار شیر ، یوز و یا پلنگ ؟  ... نه ! رضایت از به غُل و زنجیر کشیدن شکارچی شاه . شاهی که برای شکرانه ی پنجاهمین سالگرد سلطنت اش به قصد زیارت، عزم ری کرده بود اما آن حضور در صحن حضرت عبدالعظیم آخرین روز سلطنت اش شد. شاهی که ظل الله بود و برعکس سایه ی ظلم را بر سر رعیت اش گسترده بود.

  ضارب کسی نبود جز میرزا رضا کرمانی  که در دفاع از شاه کشی در پاسخ به مستنطق که می خواست اشخاص همدستش را افشا کند، گفت : « هم عقیده ی من در این شهر و مملکت بسیار است. در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار ، در میان امرا بسیار ، در میان تجار و کسبه بسیار ، در میان جمیع طبقات بسیار هستند . » 

  او که از دست نایب السلطنه ظلم ها و حبس و مرارت ها کشیده و آواره شده و زن و زندگی از کف داده بود به این خیال بود : « که اگر نایب السلطنه را بکشم، ناصرالدین شاه با این قدرت ، هزاران نفر را خواهد کشت؛ پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد، نه شاخ و برگ را. این است که به تصورم آمد و اقدام کردم .» 

  به میزرا که هنوز نگاه پرسشگرش را از من نگرفته نگاه می کنم . به دستارش ، به عبایی که برشانه ی چپ اش انداخته است . به پاهای برهنه اش که زیر عبای مندرس اش پیداست . من او را از زیر نظر می گذرانم و او هم هنوز دنبال جواب پرسشی است که در ذهن دارد . احساس می کنم انگار می خواهد بداند بر سر ایران پس از او چه آمده است ؟ آیا آن وحدتی که او و همفکرانش دنبال آن بودند تحقق پیدا کرده است ؟ و یا نه ! درب هنوز به همان پاشنه می چرخد ؟ ....

  چه می توانستم به او بگویم ؟ عرق شرم به پیشانی ام نشست و آرام عکس را پشت و رو کردم .

+ صورتجلسه بازجویی میرزا رضا 

 

هذیان گوی مزرعه ی عدس

+ ۱۳۹۹/۴/۱ | ۰۷:۲۳ | رحیم فلاحتی

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

از سیخ گداخته به صورت و چشم های زنِ رودباری

از جنون شوهری سالخورده

به خاطر دو بند انگشت مزرعه ی عدس

تا کشتزارهای حاشیه ی رود ارس .

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

از رگ گردن ناموس پرستان و بت پرستان

تا بلبل هزاردستان

و حتی به جان بادکنک های پیرمرد بادکنک فروشی که در یکی از عکس هایم ثبت شده است .

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

از فتق مردان چهارشانه ی عربده کش

تا مردان زاهد تسبیح گوی خفته در محراب

این روزها همه چیز ملتهب است

بازار طلا

بازار بورس

بازار ارز

باور نداری ؟! برو ازآن مردک لاغر سیه چرده دلار فروش بپرس !

می پرسی کدام ؟ همان که در میدان فردوسی کنار بانک شهر پاتوق دارد و انگار همیشه زیر لب ورد می خواند.

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

راست اش را می دانی ؟ من هر شب کابوس وصول مهریه ی زنم را می بینم

همان که به نیت صدو بیست و چهار هزار پیغمبر ثبت شده است

سکه هایی که نقشی مقدس بر آن حک شده است

و به بی ایمانی آن زرهای سرخ، هزاران نفر حاضر به شهادتند.

این روزها تورم به جان خیلی چیزها افتاده است

به روی هرچه دست بگذاری

تب می کند

تاول می زند و

ور می آید .

لطفا دست روی دلم نگذارید !

نام : رضا، نام پدر : عباسعلی

+ ۱۳۹۹/۳/۲۶ | ۰۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  چند روزی است این کتاب را شروع کرده ام . کتابی که در آن زیباکلام تلاش می کند نگاه حکومتی را از روی کار آمدن رضا شاه با کودتای اسفند هزار و دویست و نود ونه شمسی و دیگر عوامل و افراد دخیل در کودتا را در کنار هم قرار داده و چشم انداز تازه تری را به مخاطب ارائه دهد . این کتاب مجوز نشر در ایران را ندارد و در فضای مجاری منتشر شده است . 

خودزنی در سه دقیقه و سی و سه ثانیه

+ ۱۳۹۹/۳/۲۵ | ۰۹:۴۴ | رحیم فلاحتی

 

  سه سال طول کشیده بود تا یکی یکی فیلم ها را از گوشه و کنار فضای مجازی دانلود کنم . زیرنویس هماهنگ پیدا کنم و بر اساس نام کارگردان دسته بندی شان کنم . بعضی از آنها را چند بار دیده بودم و سعی کرده بودم چیزی از آنها را به خاطر بسپارم . اما گاهی چنان می شد که هیچ چیز از آن ها را به یاد نمی آوردم. تا دقایقی از تماشای شان می گذشت و نمی توانستم با قاطعیت بگویم که آن را دیده ام یا نه ! و تردید به سراغم می آمد. تردیدی که همه چیز را به سخره می گرفت . این آرشیو ساختن ها و انباشتن ها . جا برایم تنگ شده بود . جا برای آن ها هم تنگ شده بود. انگار آن ها هم از این وضعیت ناراحت بودند . کمی فکر کردم . فقط کمی . و با یک حرکت همه را حذف کردم و فضا کمی بازتر شد.

  الان که به موضوع فکر می کنم یادم می افتد که مستند " فی فی از خوشحالی زوزه می کشد " هم در بین فیلم ها بود. بهمن محصص در این مستند دلایل از بین بردن آثارش را می گوید . آثاری که خواهان بسیاری داشت و او با بیرحمی همه را پاره کرده و شکسته و ازبین برده بود. آری ! فی فی از خوشحالی زوزه می کشید ...

آبلوموف با نشان خستگی و خمودگی

+ ۱۳۹۹/۳/۲۴ | ۰۶:۵۶ | رحیم فلاحتی

  صبح شد. خیر است .

  چهارده نفر روی صندلی ها نشسته اند . در این لحظه باید هر کدام به موضوعی فکر کنند. مگر اینکه بلافاصله در همین چند دقیقه که سوار مینی بوس شده باشند خواب چشمان شان را رُبوده باشد. می توانم حدس بزنم سعید به زن جوان اش فکر می کند. او هفته ی گذشته عقد کرده و هنوز لذت یک تجربه ی جدید زیر زبانش است . و شاید تدارک مراسم عروسی ذهن اش را مغشوش کرده باشد. مجید روی صندلی جلو کنار راننده نشسته است. دو ماه پیش نیمه شب اتومبیل مدال بالایش مقابل خانه به طور کامل سوخت و تبدیل به آهن پاره شد . این روزها درگیر کارهای قانونی آن بوده و دل و دماغ کارنداشته . گارانتی اتومبیل تمام شده بوده و مقصر آتش سوزی هم پیدا نشده .

  هادی در ردیف من نشسته است . هادی هنوز پیراهن مشکی اش را بیرون نیاورده . چهلم رفیق اش هنوز نشده . رفیقی که همکار ما بود و در بازی پرسپولیس سپاهان بین تماشاچی ها جانش را از دست داد. خدابیامرز و هادی باهم به تماشای بازی رفته بودند و او به نوعی خودش را مقصر می داند. بلیط بازی را هادی خریده بود . شاید به نوزاد رفیق اش که بی پدر مانده فکر می کند . و شاید در عالم دیگری سیر می کند و منتظر است وقتی از سرویس پیاده شد  لقمه نانی بخورد و سیگاری چاق کند. یکی از دلمشغولی های سر صبح یک آدم سیگاری این هم می تواند باشد . 

 سعی می کنم با بقیه ارتباط فکری برقرار کنم . اما تعدادی خوابند و ارتباط برقرار نمی شود. سعی می کنم چشم هایم را روی هم بگذارم . کم خوابی آزارم می دهد.اما این صندلی های تنگ و غیر استاندارد اجازه ی خواب نمی دهد. به دیشب فکر می کنم . به یک پیام و لینک از یک دوست ندیده ی وبلاگ نویس . لینکی برای تغییری کوچک در هدر وبلاگم که بیشتر آن تنبلی و کاهلی آبلوموف را نشان می داد. مدتی بود که خسته شده بودم از بَر و روی خانه ام . و با پر رویی از او خواستم که علاوه بر تایپوگرافی نام وبلاگ، تمام شاخ و برگ این درخت بی ثمر را هرس کند و دور بریزد . و او هم این زحمت را برایم کشید . در طول راه به این فکر می کردم که برایش چیزی بنویسم و از او تشکر کنم . این را چندبار در ذهن ام تکرار کردم تا فراموشم نشود. حتی خواستم حین حرکت یادداشتی در گوشی ام بگذارم اما با تکان های مینی بوس از خیرش گذشتم . و دوباره در ذهنم تکرار کردم که یادم باشد از جناب دوست تشکر کنم . یادم باشد . یادم باشد.

ممنونم دوست ندیده !

حال مزخرف یک حلق آویز شده

+ ۱۳۹۹/۳/۲۲ | ۲۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

  حال بدم برگشته بود، با یک احساس فرسودگی کامل . این هم باید از عوارض ترک دارویی بوده باشد که سه سالی می خوردم و با برنامه ی پزشک و به مرور کنار گذاشته بودم. حال بدم را سیستم صوتی مزخرف سرویس حمل و نقل شرکت بدتر می کرد و صدای بدی که پخش می کرد چون سوهان روی اعصابم بود.

  سعی می کنم آرام باشم . اما راننده منوی بوق های بیابانی اش را ارائه می کند. برای هر جنبنده ای که مقابلش قرار می گیرد بوق می زند. آنقدر شدت اش زیاد است که گاهی فکر می کنم شیپور بوق بادی اش را به سمت داخل اتاق گذاشته است . سعی می کنم آرام باشم . پرده را کنار می زنم و بیرون را تماشا می کنم . سرم سنگین شده .  

  از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم . ذره ذره میل عجیبی به تخریب درونم را آکنده می کند. از ترکاندن جمجمه ی فرد تا اعلام یک جنگ جهانی خانمان سوز . اما هنوز دست روی ماشه نبرده ام . سعی می کنم در خوی انسانی باقی بمانم . من داروهایم را قطع کرده ام.

  همکارها بحث تازه ای را بین هم پیش کشیده اند. دلم نمی خواهد بشنوم . اما ناچارم .کارگری حلق آویز شده است . حلق آویز کرده است . نفت سال هاست که خون ما را در شیشه کرده است. من هیچ وقت کارگر شرکت نفت نبوده ام اما سال های کودکی ام را در زمستان های سرد و تابستان های گرم در صف نفت گذرانده ام . من هم کارگرم. من هم دو ماه است حقوق نگرفته ام. حالم بد است .  اما پیش تر از من کسی دست به کار شده است . با بافه هایی از رنج و درد خود را آویخته است .

چند موتور سوار قیقاج کنان از اطرف مینی بوس لایی می کشند و باز بوق ناهنجار و سوهانی که روی تن و جانم کشیده می شود.

 صحبت ها از کارگر حلق آویز شده سوق پیدا کرده به دادگاه های معاون اسبق قوه قضائیه . من قرص هایم را نخورده ام . نمی خورم . اما جناب معاون اُور دوز کرده است . حرف هایی می زند که از یک آدم عادی بعید است .  او هم حلقه دار را نزدیک می بیند. مثل کارگر شرکت نفت . جناب معاون دوست نداشته در صف نفت بماند. او رفیق باز بوده . رفقای نابی داشته . رفیق فابریک . اما مادرم همیشه می گفت : « رفیق داشتن خوبه، اما رفیق بازی نه ! رفیق بازی آدم رو به گا... می ده . » جناب معاون یعنی به گا ... رفته است ؟!  راننده دوباره بوق بیابانی اش را به کار می اندازد . وانت پیکان لکنته ای راهش را بسته است . رشته ی افکارم پاره می شود.

  یادم باشد سر راهم تخم مرغ بخرم . جانی خانه نیست . امروز کلاس نقاشی دارد . یادم باشد بیست عدد تخم مرغ بخرم . عدد بیست را دوست دارم . قرصی هم که استفاده می کردم بیست میلی گرمی بود. کارگر شرکت نفت اگر بیست عدد تخم مرغ داشت خودکشی نمی کرد . یادم باشد به سوپری سر محل بگویم : « لطفا بیست عدد تخم مرغ تازه بده ! » و شاید کمی طناب قرص و محکم . جانی تمام طناب ها را از دم دست جمع کرده . بند رخت ها پوسیده است . باید آن ها را عوض کنم .

 

حیوان تیر خورده

+ ۱۳۹۹/۳/۱۳ | ۲۱:۰۴ | رحیم فلاحتی

  چهار نفر بودند . مست و ملنگ ، توی سر و کله ی هم می زدند و شوخی کنان پشت سرم می آمدند. دوازده ، سیزده سالی داشتند. می شنیدم از تعطیلات تابستان حرف می زدند. انگار از این همه تعطیلی اجباری سیر نشده بودند. یکی پرسید : « الان خرداد ماهه . بعد از خرداد چه ماهیه ؟ » هر چه فکر کرد به یاد نیاورد . دوستانش هم نتوانستند کمکی بکنند . ناگهان پرسید : « عمو! بعد از خرداد چه ماهیه ؟ » به اطرافم نگاهی کردم . عمویی به غیر از من پیدا نبود. سر برگرداندم و جواب دادم : « تیرماه » پسرک دیلاق جواب داد : « ممنونم عمو ! »   و من چون حیوانی تیر خورده پا به فرار گذاشتم. 

 

آخرین دختر

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۱:۰۵ | رحیم فلاحتی

 

در روستای  " کوچو " قدم می زنم . روستایی در منطقه ی سنجار در استان موصل . تمام صحنه هایی که نادیا شرح داده از مقابل چشمانم رژه می روند.  با نادیا در کوچه ها و مزارع روستا همراه می شوم . با او به کشت پیاز می روم . گوجه برداشت می کنم . برای بزها علوفه تهیه می کنم.

  روزهایی در مسیرش قرار می گیرم تا مدرسه رفتنش را تماشا کنم و گاهی منتظر بازگشت اش باشم . می دانم او توجهی به من ندارد ، اما تمام لحظاتی که او و خواهرزاده اش کاترین در مقابل آینه می ایستند تا خودشان را همچون عروس های روستا بیارایند تماشای شان می کنم . به ورق زدن آلبومی که نادیا با اجازه از عروس های روستا از آنها تهیه کرده نگاه می کنم . و می دانم بارها به کاترین گفته که دوست دارد یک سالن آرایش شیک و مجهز داشته باشد . آرزویی که نباید چندان دور از دسترس باشد .

 من ایستاد ه ام به تماشا . به تماشای روستایی که آرام آرام به محاصره در می آید. داعش در حال نزدیک شدن به این روستای ایزدی است. اقلیتی که بسیار آسیب پذیرتر از هر قومیت دیگری در منطقه هستند. و سال های طولانی برای بقای خود تلاش کرده اند . بقا در میان گروه های دینی شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و دیگران در کشور عراق .اما اکنون اوضاع بحرانی تر از هر زمان دیگری است . نیروی مهاجم وارد روستا شده و دست روی عقاید و جان و مال و ناموس آن ها گذاشته است.  نادیا مرا از خانه ای به خانه ی دیگر و مکانی به مکان دیگر می کشاند. در میان خانواده ها ترس و وحشت حاکم شده است . نوید هیچ نیروی یاری دهنده ای به گوش نمی رسد . هرچه هست ، حرف از تغییر عقیده و دین است . تهدید و اجبار  و در نهایت بردگی  .

  ترس خورده و مضطرب از خواب برمی خیزم . ساعاتی قبل از خواب خواندن کتاب را تمام کرده ام  و حوادثی که برای نادیا و خانواده اش اتفاق افتاده، دست از سرم برنمی دارد. عاقبت شومی که در انتظار اهالی روستاست عذابم می دهد. کاش می توانستم خیلی زودتر از وقوع جنایات توسط نیروهای داعش، اهالی روستا را خبر می کردم .

   زنان و مردان فراخوانده شده اند به مدرسه ی روستا . پیر و جوان و زن و مرد آرام آرام در حال حرکت به سمت مدرسه اند . زن ها را به طبقه ی بالا می فرستند و مردان در محوطه جمع شده اند . مردان سیاه پوش داعش با خشونت همه را به درون محوطه ی مدرسه می فرستند . کامیون های داعش در اطراف مدرسه پارک کرده اند . کاش می توانستم از عاقبت شومی که برای شان در نظر گرفته شده است خبردارشان کنم . اما چه فایده داشت ؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب بود . نوشدارو پس از مرگ سهراب !

نادیا رفته و من هر شب کابوس می بینم. صدای گلوله هر شب بیدارم می کند. صدای گلوله مرا تا پای مرگ می برد. صدای گلوله ... گلوله ... گلوله ... 

 

شگفتانه تر از سورپرایز !

+ ۱۳۹۹/۲/۱۱ | ۲۰:۵۷ | رحیم فلاحتی

  اردیبهشت ماه شگفتانه های فوق العاده ای برایم داشته . مهمترین شان سال نود و هفت بوده . او که اولین شگفتانه ی من در طول تمام اردیبهشت ماه های عمرم به شمار می رود، شگفتانه های بسیاری برایم تدارک دیده است . تصویر بالا پنج کتاب مورد علاقه ام است که امروز عصر پستچی برایم هدیه آورد . 

 

 ممنونم جان! 

نسیان

+ ۱۳۹۹/۲/۱۱ | ۱۳:۲۸ | رحیم فلاحتی

   چیزی به یاد ندارم . شاید اینطور می خواهم. فراموشی بهترین کار است .تسکین می دهد. گاه فکر می کنم این کار بی زحمت امکان پذیر است . بی خوابی می کشم. پهلو به پهلو می شوم . خودخوری می کنم . نفس های عمیق می کشم . و با آه بلندی بیرون می دهم. فکر می کنم چیزی نشده است . حادثه ای اتفاق نیفتاده است. اما در واقع اینطور نیست. فقط و فقط خواسته ام چیزی را پنهان کنم. گوشه ای رهایش کنم تا غبار ضخیم فراموشی روی آن بنشیند. اما کمتر اتفاق افتاده است . خواب را حرام کرده ام. خوراک را حرام کرده ام . اما تا خواسته ام فراموش کنم . کسی گفته است : « یادم تو را فراموش ! » و من باخته ام . من شرط را باخته ام . من چیزی را فراموش کرده بودم که نباید فراموش می کردم . من چیزی به یاد ندارم !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو