+
۱۳۹۷/۹/۲ | ۲۲:۴۵ | رحیم فلاحتی
همان ابتدا ایستاده بودند . هر دو انگار با حسرت افرادی را تماشا می کردند که از پله های برقی مترو بالا و پایین می رفتند. هنوز تصمیم نگرفته بودند. گام اول ، پله ی اول . « وای که چقدر اما و اگر دارد این لعنتی ! » زن مابین راه پله و پله برقی ، پیچیده در چادری سیاه ایستاده بود و مرد پشت سرش . زن بسیار شکسته و فرتوت می نمود و شانه های مرد در میان کتی نیمدار خمیده و تاخورده بود.
مرد با لهجه ای شهرستانی انگار می خواست زن را تحریک کند تا قدم اول را روی پله بگذارد. اما زن گوشش بدهکار نبود. مرد دندان به هم می فشرد و با غیظی فرو خورده می گفت : « آرواد تِزاُل ! ... مردم باخِیلار ...» اما همچنان زن بود و سکوت و تردید. من پا کُند کرده بودم و گوش تیز . از کنارشان می گذشتم. مرد جوانی که چشم های کشیده و ریش تُنُکی داشت به کمک شان رفت. لباس هایش به پوشش همسایه ی شرقی می مانست. پیرمرد سمت راست زن و مرد جوان سمت چپ او ایستادند. انگار که عصا کش کوری . پله ها با جیر جیر خفیفی رو به بالا می رفتند و صدایی که انگار تا بی نهایت ادامه داشت .
چند گامی بیشتر برنداشته بودم که فریاد « یا ابالفضل !... » از پشت سرم بلند شد به سرعت سر برگرداندم . پیرمرد روی پله ها وازگون شده بود . با دست نوار کنار پله چنگ زده بود و همان حال نیم تنه اش با پله ها رو به بالا می رفت. خودم را به او رساندم و از پشت بدنم را تکیه گاهش کردم .در آن دم گویی کوهی از آهن به من نیرو وارد می کرد . سعی کردم دست اش را از نوار جدا کنم ، اما او همچون غریقی که به ناجی اش چنگ انداخته باشد نوار را رها نمی کرد. تمام وزنش روی من افتاده بود و تعادلم به هم خورده بود. من هم به اجبار دستی به نوار داشتم که از پشت سر سقوط نکنم . وگرنه هردو تا پایین پله ها غلت می خوردیم .انگشت های دست راستم از زور فشار به درد آمده بود. نزدیک بود نوار را ها کنم. تشویق اش کردم که دست اش را رها کند و روی پله بنشیند. اما نه حرف های مرا می شنید و نه حرف حای آن چند نفری که پایین پله ها سعی در کمک داشتند.
به هر ترتیبی بود هیکل مرد را به سمت پله برگرداندم تا بنشیند. عرق از کمرم راه افتاده بود. بالای سر مرد ایستاده بودم و آرام رو به بالا می رفتیم . پیرمرد رسید به پاگرد و خودش را سُراند سمت زنش . مثل دو کودک ترس خورده . شرمندگی از سر و ری شان می بارید . کمی با زن با خطاب « مادرم » صحبت کردم و دلداریش دادم . انگار بغضی در گلویش لانه کرده بود. درست نفهمیدم ... . شاید این از حجم از شلوغی و ازدحام ترسانده بودشان . انگار چشم هایشان به این حجم از آهن و سیمان عادت نداشت. به این همهمه و صدا ... در جستجوی چشم آشناهای دیگری بودند . اما دریغ ! ... .
از محل دور می شدم. میان جمعیت و همهمه ای که اطرافم بود را باز می کردم . چشم های پیرزن و نگاه های پرسانش یا من بود، نگاهی غریب . و چیزی که برای من آشنا بود بوی تن آدم های خسته و عطر قهوه و ساندویچ هایی بود که در ایستگاه تند و تند آماده می شد تا به دست مشتری گرسنه و عجولی داده شود ...