آبلوموف

و نوکرش زاخار

دشنام گویی !

+ ۱۳۹۷/۹/۲۰ | ۲۲:۲۷ | رحیم فلاحتی

  روزها و هفته ها به سرعت باد می گذرند. و ما با همین سرعت به سمت افول و سرنگونی می رویم. این روزها با جان و تن احساس می کنم به تمام معنی اسیر برده داری نوینی شده ایم که پایانش جز قوت لایموتی بیش نیست !

  و زمزمه ی شکم خالی ام در این میان جز کفر و دشنام به آفرینش نیست !

  خدایا چه قدرتمندم ! هم در دشنام گویی به تو و هم کُرنش در برابر ظلم و ظالم !!!

فیلم Pk

+ ۱۳۹۷/۹/۱۷ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی

   این هفته سر کلاس فیلم و بینش اسلامی ـ البته درست است بگوییم فیلم با رگه های دینی و اخلاقی ـ استاد می خواست فیلمی از سینمای ایران معرفی کند و یکی از همکلاس ها پیشنهاد داد که فیلم PK را که ساخته ی کارگردان هندی راج کومار هیرانی و محصول 2014 است تماشا کنیم و برای هفته ی آینده تحلیل مان را از آن بگوییم .من بلافاصله برگشتم طرف اکرامی که بگویم: «  پدر آمرزیده همون فیلم ایرانی خوب نبود . کی حال داره سه ساعت فیلم ببینه ؟! ... » که خندید گفت : « نه بخدا ارزش تماشا کردن داره ! فوق العاده ست ! ... »  ومن با شک و تردید تسلیم شدم و گفتم: « امیدوارم حجم اینترنتم رو هدر نداده باشم »  گفت : « ناراحت اونم نباش. فلش آوردی بده برات از گوشیم بریزم ! ... »

 خلاصه اگر شما هم این فیلم رو ندیدید . حتمن به تماشای اون بنشینید !

بیا و با لذت صدایت لبریزم کن !

+ ۱۳۹۷/۹/۱۵ | ۱۳:۰۱ | رحیم فلاحتی

  سلام جانی 

  

  پشت میزم نشسته ام و به نامه های نوشته و ننوشته ام فکر می کنم . به نامه هایی که شاید از ششصد صفحه بیشتر باشد و سعی کرده ام همه ی آن ها را به ترتیب زمانی داشته باشم . نامه ای ننوشته ام زیاد نبوده اند. به جز اندکی که خیلی تلخ بوده اند و در نیمه راه از ارسال شان منصرف شده ام و بقیه همه به دستت رسیده اند .

  امروز دوست داشتم برگردم و نامه های ابتدایی را بخوانم . نامه های خودم و نامه های تو که در جواب من  درون یک دفتر زیبا نوشته و نزد من گذاشته ای. و رفته ای تا دفتر دیگری را با نامه هایت برایم بیاوری. دفتری که این بار خودم به تو هدیه دادم .

  فرصت ندارم . باید آماده شوم . شهر در انتظار ماست . باید روز خوبی باشد با این نم نم بارانی که می خواهد ما را همراهی کند . مرور نامه ها بماند برای زمانی که خانه هستی . تعدادی را من برایت می خوانم و تعدادی را تو برای من ! مشتاق لبریز شدن از لذت صدایت هستم !

سورپرایز آخر هفته

+ ۱۳۹۷/۹/۱۲ | ۲۲:۰۲ | رحیم فلاحتی

 

  انگار برای روزهای چهارشنبه  قرار گذاشته اند . ساعت پایانی هفته ی کاری گذشته به سرپرست ها اسامی تعدیل شدگان را اعلام کردند و متذکر شدند که از روز شنبه آنها نباید در محل کار حاضر شوند. از هر واحد یکی دو نفری بودند . پایان هفته ی بدی بود . دیدن همکارهای متاهل و مجردی که در این اوضاع آشفته و وانفسای مملکت باید بیکار می شدند فضای بدی ایجاد کرده بود. امروز هم جلسه ای بعد از ناهار برگزار شد. سرپرست ها را کشانده بودند زیر یک سقف تا اسامی جدیدی را از آنها بگیرند. برای آخر هفته خانواده های جدیدی بایست سورپرایز می شدند و این ناآگاهی از آینده ی کاری جو بسیار بدی در محل کار ایجاد کرده بود که ما ناچار باید با خود به خانه می بردیم .

ساموئل رحمی کن !

+ ۱۳۹۷/۹/۱۱ | ۲۱:۴۱ | رحیم فلاحتی

  مواجهه با بعضی از متن ها واقعن آدم را به چالش می کشد. باید بخوانی و دنده عقب بگیری و باز بخوانی . دوباره راه رفته را برگردی و نم نمک بیایی و کوچه پس کوچه های کلمات و جمله ها را با دقت بیشتری نگاه کنی . تابلوها ، پلاک ها و درخت ها و حتی گربه های روی دیوار و شیروانی ها . آنگاه شاید با تسلط به محیط داستانی و آنچه که روی می دهد و داده است در لفافه ی جملات چیزکی بیابی ! 

  و اکنون حال من و نمایشنامه ی« آخر بازی » ساموئل بکت فقید چنین است !

ادعیه یا ادویه ؟!!!

+ ۱۳۹۷/۹/۱۰ | ۲۱:۱۷ | رحیم فلاحتی

  امروز پیامک داده بود برای کاری استخاره گرفته و خوب نیامده است . به یاد روزهایی افتادم که مرا چون احمقی در کوچه پس کوچه های محله های شهری کوچک و بزرگ، این سو و آن سو کشانده بود . برای یافتن آدرس دعانویسی که از دوست وآشنا و همکاری گرفته بود. 

  پول هایی که از کیسه اش رفته بود و عدد و رقم هایی که از من پنهان مانده بود . وقتی می گفتم : « عزیز من ! کل اگر طبیب بودی سرخود دوا بکردی !!!! ... »جواب من این بود : « ناراحت نباش چیزی از جیب تو نمی ره ! »

  روزهای بسیاری گذشت بی هیچ گشایش و فرجی . اتفاقات بد و بدتری افتاد با همان توسل ها به خوب و بد بودن جواب استخاره ها . و ما فارغ از این بودیم که برای بسیاری از کارهای روزمره مان خودمان قادر به تصمیم گیری درست هستیم.اما دریغ! ... و من آخر نفهیمدم پس دلیل این توسل چیست ؟ چه وقت خوب و بد بودن گام زدن در مسیری، درست از آب در خواهد آمد ؟!!!

شهر آشوب

+ ۱۳۹۷/۹/۱۰ | ۰۸:۴۵ | رحیم فلاحتی

   حتمن برای خودش و دوستش خوشایند بود با آن پوشش نامتعارف بیرون خانه باشند. شاید یک نوع خواستِ جلب توجه و یا هنجارشکنی عامدانه و یا هر نیت دیگری. روز تعطیل پایان هفته بود و مترو به نسبت اواسط هفته خلوت بود. درون واگن به مردهای اطرافم نگاه می کردم . مسیرنگاه های شان به اندام پیدا و پنهان آن دو بود . به سفیدی اندام زنانه از میان جین های سنگ شور شده و پاره ، به ساق های خوش تراش شان از زیر پاچه های کوتاه شلوار به موهای رنگ شده شان که زیر کلاه بافتنی بیرون ریخته بود. به زیور آلاتی که به بینی و گوش ها و انگشت ها داشتند. به معنی واقعی کلمه « شهر آشوب !»

  نگاه مردهای اطراف را رها کردم و کمی به افرادی که دورتر نشسته بودند توجه کردم. زن جوانی که چشم هایی کشیده و باریک داشت کودکش را در میان چادرش به آغوش کشیده بود. نگاه سرزنش بارش را ازسمت سوژه به سمت مرد جوان کنار دستش چرخاند و زمزمه کنان چیزی گفت . وقتی نگاهش به سمت کودک برگشت مرد که انگار همسر زن بود غرق تماشای سوژه شد.

  نگاهم متوجه مرد جوانی شد که مقابلم نشسته بود. صورت تراشیده و موهای ماشین شده و پیشانی بلند. سر و گردنش به سمتی که سوژه قرار داشت متمایل بود و چند باری هم دیدم اشاره ی چشم و ابرویی و هم رفت ...

  چند لحظه بعد دیالوگی با این جمله آغاز شد : « هوی ! مردیکه ی هیز! چت شده اینقدر نگاه می کنی ...  »  و جواب توهین آمیز مرد و بلافاصله مشاجره ای که به الفاظ رکیک کشید و اندام های تناسلی خودشان و خانوادهایشان را به هم حواله کردند. و در این میان پا در میانی مسافران هیچ تاثیری نداشت و تعدادی پیر و جوان که با شنیدن الفاظ سرخ و سفید می شدند. تا اینکه دو طرف دعوی راضی به سکوت شدند.

   در طول مسیر ایستگاه تا خانه، تصویر مردی که روبرویم نشسته بود و باعث آغاز مشاجره شده بود مقابل چشمانم بود. چشمانی که دودو می زد و من ابتدا به آنها توجه نکرده بودم ...

هاج فیلم می بیند ...

+ ۱۳۹۷/۹/۹ | ۲۰:۰۶ | رحیم فلاحتی

 

  این روزها مطالبی در مورد آخرین ساخته ی اصغر فرهادی به نام  « همه می دانند » در نشریات و فضای مجازی منتشر می شود. از این در تعجبم که نظرها و نقدها آنقدر متفاوت اند که من مخاطبی که هنوز موفق به تماشای فیلم نشده ام هاج و واج مانده ام نکند این اصغر آقا قبلن شاگرد شوفر بوده، یا نه همکار اسکورسیزی و نولان و کاپولا و ... 

   خدایا هرچه زودتر مرا به تماشای این فیلم بنشان که سخت سردرگم و پریشانم و هرلحظه خطر این می رود که گریبان بِدرم !

جان کندم و جان دادم

+ ۱۳۹۷/۹/۵ | ۲۰:۴۶ | رحیم فلاحتی

دیروز که گذشت برای من تداعی کننده ی چند مناسبت بود. اولین سالگرد !!! ... ( از این سه نقطه خودش و خودم و چندتایی دیگر خبر دارند، پس مسکوت می ماند .) اولین سالگرد بازگشت مجددم به پایتخت دود زده و شروع به کار. اولین سالگرد حیات بدون تلویزیون و یافتن آرامشی رویایی فارغ از شنیدن دروغ های بیست وچهار ساعته .

  اولین هایی که گاه برای شان جان کندم که نباشند وتعدادی که جان دادم تا برقرار شوند. و در این روزهای پیش رو سعی دارم تعداد دیگری از آنهایی را که آرامش ام بر هم می زنند دور بریزم .  یک خانه تکانی مجدد. برای اسباب کهنه و فرسوده جایی نیست . و همچنین برای افکار کهنه . هرچند دیر اما باید رخت و لباس دل و جان نو کرد ...

عکس از : رحیم فلاحتی

پاتو بذار زن !

+ ۱۳۹۷/۹/۲ | ۲۲:۴۵ | رحیم فلاحتی

  همان ابتدا ایستاده بودند . هر دو انگار با حسرت افرادی را تماشا می کردند که از پله های برقی مترو بالا و پایین می رفتند. هنوز تصمیم نگرفته بودند. گام اول ، پله ی اول . « وای که چقدر اما و اگر دارد این لعنتی ! » زن مابین راه پله و پله برقی ، پیچیده در چادری سیاه ایستاده بود و مرد پشت سرش . زن بسیار شکسته و فرتوت می نمود و شانه های مرد در میان کتی نیمدار خمیده و تاخورده بود.

  مرد با لهجه ای شهرستانی انگار می خواست زن را تحریک کند تا قدم اول را روی پله بگذارد. اما زن گوشش بدهکار نبود. مرد دندان به هم می فشرد و با غیظی فرو خورده می گفت : « آرواد تِزاُل ! ... مردم باخِیلار ...»  اما همچنان زن بود و سکوت و تردید. من پا کُند کرده بودم و گوش تیز . از کنارشان می گذشتم. مرد جوانی که چشم های کشیده و ریش تُنُکی داشت به کمک شان رفت. لباس هایش به پوشش همسایه ی شرقی می مانست. پیرمرد سمت راست زن و مرد جوان سمت چپ او ایستادند. انگار که عصا کش کوری . پله ها با جیر جیر خفیفی رو به بالا می رفتند و صدایی که انگار تا بی نهایت ادامه داشت .

  چند گامی بیشتر برنداشته بودم که فریاد « یا ابالفضل !... » از پشت سرم بلند شد  به سرعت سر برگرداندم . پیرمرد روی پله ها وازگون شده بود . با دست نوار کنار پله چنگ زده بود و همان حال نیم تنه اش با پله ها رو به بالا می رفت. خودم را به او رساندم و از پشت بدنم را تکیه گاهش کردم .در آن دم گویی کوهی از آهن به من نیرو وارد می کرد . سعی کردم دست اش را از نوار جدا کنم ، اما او همچون غریقی که به ناجی اش چنگ انداخته باشد نوار را رها نمی کرد. تمام وزنش روی من افتاده بود و تعادلم به هم خورده بود. من هم به اجبار دستی به نوار داشتم که از پشت سر سقوط نکنم . وگرنه هردو تا پایین پله ها غلت می خوردیم .انگشت های دست راستم از زور فشار به درد آمده بود. نزدیک بود نوار را ها کنم. تشویق اش کردم که دست اش را رها کند و روی پله بنشیند. اما نه حرف های مرا می شنید و نه حرف حای آن چند نفری که پایین پله ها سعی در کمک داشتند.

  به هر ترتیبی بود هیکل مرد را به سمت پله برگرداندم تا بنشیند. عرق از کمرم راه افتاده بود. بالای سر مرد ایستاده بودم و آرام رو به بالا می رفتیم . پیرمرد رسید به پاگرد و خودش را سُراند سمت زنش . مثل دو کودک ترس خورده . شرمندگی از سر و ری شان می بارید . کمی با زن با خطاب « مادرم » صحبت کردم و دلداریش دادم . انگار بغضی در گلویش لانه کرده بود. درست نفهمیدم ...  . شاید این از حجم از شلوغی و ازدحام ترسانده بودشان . انگار چشم هایشان به این حجم از آهن و سیمان عادت نداشت. به این همهمه و صدا ... در جستجوی چشم آشناهای دیگری بودند . اما دریغ ! ... .

  از محل دور می شدم. میان جمعیت و همهمه ای که اطرافم بود را باز می کردم . چشم های پیرزن و نگاه های پرسانش یا من بود، نگاهی غریب . و چیزی که برای من آشنا بود بوی تن آدم های خسته و عطر قهوه و ساندویچ هایی بود که در ایستگاه تند و تند آماده می شد تا به دست مشتری گرسنه و عجولی داده شود ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو