شهر آشوب
حتمن برای خودش و دوستش خوشایند بود با آن پوشش نامتعارف بیرون خانه باشند. شاید یک نوع خواستِ جلب توجه و یا هنجارشکنی عامدانه و یا هر نیت دیگری. روز تعطیل پایان هفته بود و مترو به نسبت اواسط هفته خلوت بود. درون واگن به مردهای اطرافم نگاه می کردم . مسیرنگاه های شان به اندام پیدا و پنهان آن دو بود . به سفیدی اندام زنانه از میان جین های سنگ شور شده و پاره ، به ساق های خوش تراش شان از زیر پاچه های کوتاه شلوار به موهای رنگ شده شان که زیر کلاه بافتنی بیرون ریخته بود. به زیور آلاتی که به بینی و گوش ها و انگشت ها داشتند. به معنی واقعی کلمه « شهر آشوب !»
نگاه مردهای اطراف را رها کردم و کمی به افرادی که دورتر نشسته بودند توجه کردم. زن جوانی که چشم هایی کشیده و باریک داشت کودکش را در میان چادرش به آغوش کشیده بود. نگاه سرزنش بارش را ازسمت سوژه به سمت مرد جوان کنار دستش چرخاند و زمزمه کنان چیزی گفت . وقتی نگاهش به سمت کودک برگشت مرد که انگار همسر زن بود غرق تماشای سوژه شد.
نگاهم متوجه مرد جوانی شد که مقابلم نشسته بود. صورت تراشیده و موهای ماشین شده و پیشانی بلند. سر و گردنش به سمتی که سوژه قرار داشت متمایل بود و چند باری هم دیدم اشاره ی چشم و ابرویی و هم رفت ...
چند لحظه بعد دیالوگی با این جمله آغاز شد : « هوی ! مردیکه ی هیز! چت شده اینقدر نگاه می کنی ... » و جواب توهین آمیز مرد و بلافاصله مشاجره ای که به الفاظ رکیک کشید و اندام های تناسلی خودشان و خانوادهایشان را به هم حواله کردند. و در این میان پا در میانی مسافران هیچ تاثیری نداشت و تعدادی پیر و جوان که با شنیدن الفاظ سرخ و سفید می شدند. تا اینکه دو طرف دعوی راضی به سکوت شدند.
در طول مسیر ایستگاه تا خانه، تصویر مردی که روبرویم نشسته بود و باعث آغاز مشاجره شده بود مقابل چشمانم بود. چشمانی که دودو می زد و من ابتدا به آنها توجه نکرده بودم ...