آبلوموف

و نوکرش زاخار

پنج به دو ، یا دو به پنج . هر طور که جناب قاتل بفرمایند !

+ ۱۳۹۸/۸/۱۱ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  می نویسم پاک می کنم. می نویسم و دوباره پاک می کنم. چند روز است می خواهم صحنه ای را در ذهنم بازسازی کنم. صحنه ای که مو لا درزش نرود. ورود به یک خانه و کشتن افرادی که در خواب اند. پدر بزرگ، پدر و مادر و تنها دختر خانواده . و بدون آنکه چنگ قانون گریبانِ شخصیت اولم را بگیرد قصه ام را پیش ببرم.

-  : « اَه ! لعنتی ! این دختره رفیق میترا باید امشب مهمان خانه ی ما می شد؟!!. مجبورم اون رو هم از دم تیغ بگذرونم. خونش پای خودشه . نمی دونم شاید پای میتراست که اون رو دعوت کرده ؟ به هر حال کسی نباید از خانواده ام زنده بمونه. من شریک ورثه نمی خوام... نه ! نمی شه . نمی شه تنهایی دست به کار شم. مجبورم فرزاد رو برای همدستی با وعده ی مغازه ی خیابان شریعتی بکشم توی کار . سگ خورد !  از هشت دهنه مغازه یکی را می زنم به نام او . کار رو باید امشب تموم کنم . »

باید بیشتر به موقعیت آن شب فکر کنم. به موقعیت روانی محمد و دلیل این قتل ها . چطور می شود برای به دست آوردن دارایی پدر تمام خانواده را که در خواب اند شبانه به قتل رساند؟ حتی تصور اینکه چطور قاتل با چاقو به سراغ تک تک خانواده رفته وآنها را از پا در آورده ترسناک است. خواهر، مادر، پدر و پدر بزرگ و دختری غریبه . هربار که تصور می کنم دستی راسکلنیکف وار برای ضربتی بالا می رفته و فرود می آمده جان در تن خسته ام پژمرده تر از قبل می شود . کنار زدن جسم عزیزترین کسانت برای بدست آوردن اموالی که می دانی تو را به منزل مقصود نخواهند رساند.

- : « باید فرزاد را گوشه ای از حیاط خانه مخفی کنم. باید امشب کار رو تموم کنم . من می مونم این همه مال و منال . انبارهای جو ...انبارهای برنج ... کارخونه ی شالی کوبی ...  اونوقت هرطور دلم خواست ... هرطور دلم خواست ... دلم چی می خواد ؟ دلم می خواد میراث خور بابام کم بشه ... همه چیز به خودم برسه ... خودم . فقط خودم .

محمد به سمت انبار می رود. قفل در مخفیگاه را باز می کند و چراغ را روشن می کند. آهسته فرزاد را صدا می زند. جوانکی لاغر اندام که از انتظار سه ساعته انگار جانش به لبش رسیده از پشته ی کیسه های کنفی و پلاستیکی بیرون می آید. محمد چاقوی بلندی را سمت او می گیرد. دست های فرزاد آشکارا رعشه دارد. هر دو از انبار بیرون می آیند . دستی بالا می رود و چراغ ها را خاموش می کند. آن دو در تاریکی محو می شوند....

+ هر شب پیش از خواب به راسکلنیکف درونت بیاندیش !

مستر بین در اوین !

+ ۱۳۹۸/۷/۲۴ | ۱۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

   

ازآخرین باری که نور را دیده بود چیزی به یاد نمی آورد . هر چه بود بسیار سریع گذشته بود . تابش کوتاه نور و بلافاصله، دوباره تاریکی مطلق .انگاراز قلاف خارج شده بودند تا تن به قفس بسپارند . مکانی پُر ازدحام که جای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت. همگی به هم چسبیده بودند . ایستاده و سرپا. بدن ها خیس و چرب و تب آلود بود. دهان ها را رو به سقف کوتاه گرفته بودند و مثل ماهی لب می زدند  ... آب ...آب... .هیچکس نمی دانست زنده است یا مرده . همگی را در دیگ های بسیار بزرگ ساعت ها زنده زنده جوشانده بودند . شاید حس زنده بودن و درک این فضای تنگ و تاریک یک توهم بزرگ بود.

  گاهی صدایی از کسی درمی آمد و بادی در می رفت . محیط بوی تعفن گوجه گندیده و سس و پیاز و هزارکوفت و زهرمار دیگر می داد. یکی از آنهایی که توانسته بود به اجبار و با فشار بقیه، در تاریکی دستی به دیوار برساند می گفت : « فضای اینجا مدور است . با دیواره ای فولادی و سرد. هرچه به در و دیوار دست کشیدم هیچ منفذ و راه فراری نبود . وهیچ اکسیژنی برای تنفس ...  ما خوراک لوبیایی هستیم گرفتار در قوطی کنسرو.  تنفس را از ما دریغ کرده اند. باروری را از ما گرفته اند. ما عقیم و الکن و ابتر شده ایم . دریغ ... دریغ ... دریغ ! ...

من رویاهایم را به همراه خواهم داشت

+ ۱۳۹۸/۷/۱۰ | ۰۹:۴۷ | رحیم فلاحتی

 

  امروز صبح به مرگ فکر می کردم . به شکل های آن . به زشتی و زیبایی و ترس و وحشت از آن نبود. به مقطع زمانی و چگونگی آن فکر می کردم . به اینکه این حادثه چه وقت و چگونه اتفاق خواهد افتاد ؟ مرگ در بستر ، در اثر سقوط ، تصادف ، بیماری ، پرواز و شنا در دریا و حادثه در کوه و بیابان و هزاران هزار شکل دیگری که می توانست اتفاق بیافتد . حتی گاهی مناظر بسیار زیبایی که در سفرها و طبیعت گردی هایم دیده بودم مرا به اشتیاق واداشته بود تا چنان مکان هایی را برای آخرین خوابم آرزو کنم. بسیاری از مناطق که دیگر دست یافتنی نیست مگر در رویا . نمی دانم ! شاید بتوان پس از مرگ رویاهایمان را دنبال کنیم .شاید فرصتی باشد که دوباره به روی زمین برگردیم. و یا شاید مرگ رویایی شیرین تر از دنیای کنونی برای مان بیافریند که دیگر هیچگاه هوس بازگشت به این جهان را در سر نپرورانیم . هنوز نمی دانم مرگ آغاز است یا پایان، ولی من تمام رویاهایم را باخود خواهم برد. من رویاهایم را به همراه خواهم داشت . باور دارم که در جایی محقق خواهند شد .

حاج آقا بفرما نان کماج !

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  همه چیز به هم ریخته . در آن واحد به چند  موضوع فکر می کنم . به صحبت های همکارم که از اختلاف دختر و دامادش گفته بود و داستان یک جورهایی آزارم داده بود. به مردی فکر می کنم که دست روی زن جوانش بلند کرده و او را با بچه از خانه بیرون کرده بود و در ادامه کار به جایی کشیده بود که پدر زن هم جواب سیلی را با سیلی داده بود و آژان و آژان کشی و الی آخر .

  به ویدیویی از نماینده ی مجلس فکر می کنم که در اخبار آمده بود نزدیک به چهار میلیارد تومان وجه نقد از منزلش سرقت شده و سعی داشت در مصاحبه با خبرنگار موضوع را تکذیب کرده و همه چیز را عادی نشان بدهد. و در تمام این لحظات تلاش می کردم اجاق فری را که نان کماج همدانی باید درونش پخته می شد روشن نگه دارم و هر بار بعد از چند دقیقه خاموش می شد و من خیلی علاقمند بودم جفت پا ،همراه با الفاظ رکیک بپرم روی مدرک و تجربه وفن و حرفه ی هموطنی که ساخته ی دست اش از همان ابتدای شروع به کار سر ناسازگاری گذاشته بود و می خواست مواد اولیه و تمام زحمت مان را برای پخت نان به هدر بدهد.

  کمی نشستم . به صدای بچه ی همسایه گوش دادم که از واحد کناری به گوش می رسید. مادرش لغتی را هجی می کرد. حس کردم کسی به من دیکته می گوید . لب تاپم را روشن کردم . کمی به میرزا فکر کردم . بابت پستی که گذاشته بود. در مورد فتوایی که مکارم برای شمس و مولانا صادر کرده بود هم فکر کردم. نمی دانم میرزا با این موضوع چه کار کرده بود. زیر پست اش نظرات زیادی گذاشته بودند. اما میرزا هنوز جوابشان را نداده بود.

  کماج ها را با جانی از فر بیرون کشیدیم. خستگی به جانش ماند. و به جانم . اجاق چندین بار خاموش شده بود و من دوباره برگشته بودم به صیقل دادن روح و روان تولیدکننده ی داخلی .

  لب تاپ که روشن شد آمدم سُراغ وبلاگم. یک شخص ناشناس در آخرین پست ام نظری خصوصی گذاشته بود : « چرت ننویس وبلاگ بنویس » . هرچه فکر کردم چه چیزی بنویسم که چرت نباشد فکرم به جایی نرسید. انگار آن زنی که در حال دیکته گفتن به پسرش بود بالای سرم ایستاده بود . و ترکه ای در دستش . زبانم بند آمده بود و ذهنم منجمد شده بود. نمی توانستم بنویسم . می ترسیدم بازهم چرت بنویسم و کسی توبیخ ام کند. انگشتانم عرق کرده بودند . سربلند کردم تا نفسی تازه کنم و چشمم افتاد به هفت جلد شرح جامع مثنوی که بالای کتابخانه جا خوش کرده بود. به جلد سبزشان خیره شدم و دوباره یاد میرزا افتادم . هنوز نمی دانم حکم مان چیست و با این کتب - به زعم آقایان ضاله - چه باید کرد ؟

  - حاج آقا ! بفرما نان کماج همدانی نیم پز و نیم سوز ... حاج آقا لطفن نصیحت و پندی بفرمایید جهت ارشاد تولید کننده ی داخلی ! به خدا جای دوری نمی ره ! حاج آقا ! حاج آقا ... 

  باز صدای زن همسایه بلند می شود که سعی دارد قبل از وقت خواب تکلیف های بچه را سر و سامان بدهد . امیدوارم پسرک دیکته اش را مثل من چرت ننوشته باشد ! امیدوارم ...

زیرپوشِ خوراک یتیمچه

+ ۱۳۹۸/۷/۸ | ۰۸:۳۶ | رحیم فلاحتی

 

زیرپوش رکابی را از تنم بیرون آوردم و با لج پرت کردم درون سبد رخت چرک ها. جانی که برایم حوله آورده بود با تعجب پرسید : « چت شده ؟ ! »

-         : « بی پدر دستفروشه رکابی رو دوسایز بزرگتر به من انداخته، می پوشم به تن ام زار می زنه . می شم مثل بچه یتیم ها ... »

-         : « واااا ... زبونم لال این حرفا چیه !  ... »

-         « چرا جانی ؟ آدمی که پدر و مادرش از دنیا رفته باشه یتیم می شه دیگه ! خوراک یتیمچه که نمی گن !!! »

نگویی : « بالای چشات ابرو !»

+ ۱۳۹۸/۷/۲ | ۱۳:۲۴ | رحیم فلاحتی

 

 باید یک چیزی می نوشتم . خیلی فکر کرده بودم از کجا شروع کنم . اما یک حسی اجازه نمی داد که شروع کنم و آن چیزی نبود جز احساس ترس . ترس از گرفتاری و در بند شدن . همیشه در برابر افراد صاحب منصب ترس داشتم. زندان و اذیت و آزار و شاید شکنجه . آمادگی جسمی و روحی چنین برخوردهایی را نداشتم . برای همین در تمام این سال ها خودخوری و خودآزاری کرده بودم. این اراده را نداشتم که نظرات و عقاید خودم را به زبان بیاورم و یا روی صفحه بریزم . چون صراحت بیان تاوان هایی را در بر داشت که پس از انتشار مطلب از راه می رسید و گریبانم را می گرفت.  

  به نانوای محل که از وزن چانه می دزدید حرفی نمی زدم چون از اینکه نان بد و بدتری تحویلم بدهد می ترسیدم .

 به قصاب محل هم همینطور . حتی به رفتگر محل هم نمی شد حرفی زد وگرنه از فردا آشغال ها سر کوچه تلنبار می شد و یا پلاستیک زباله ات دم در خانه رها شده و به امید خدا می ماند .

  به مامور کلانتری ، به کارمند  شهرداری ، به آبدارچی سجل احوال و به منشی دکتر ، به قاضی و آخوند محل و مدیر مدرسه و  خلاصه ی کلام به هیچ مقام مسئولی نمی شد گفت : « بالای چشات ابرو .»

  فقط یادم می آید که این ترس سال هاست با من است . می خواستم درد دل هایم را بنویسم اما باز خودسانسوری و ترس آمد  سراغم . من آدم ترسویی هستم ! من خیلی آدم ترسویی هستم ، شما چطور ؟

افشین و سهراب به مدرسه می روند

+ ۱۳۹۸/۷/۱ | ۰۷:۲۵ | رحیم فلاحتی

 

  مصادف شدن چند بازی اروپایی بعد ازبازی شهرآورد تهران، و تماشای آن رویارویی ها و مقایسه هایی که خواه ناخواه در ذهن بوجود می آورد به خوبی نشان می دهد که ما در چه حدی از فهم و شعور و مدارا در مکان های عمومی و ورزشی هستیم.

 و فکاهی ترین بحثی که در این سال ها از سیما دیدم حرف های سهراب بختیاری و افشین پیروانی در مورد تیم محبوب شان  و عملکردشان در بازی شهرآورد اخیر بود. چه خوب که امروز مدرسه ها باز می شود و این پسربچه های شیطان باید سرکلاس باشند. کاش می شد همه را از نو سر کلاس اول نشاند !

  خوش به حال کسانی که نه علاقه ای به فوتبال وطنی نشان می دهند و نه دوستدار حضور در ورزشگاه ها هستند . آسوده بخوابید که شهر امن و امان است .  

حجم سینه ات را پُرکن !

+ ۱۳۹۸/۶/۳۱ | ۲۱:۰۸ | رحیم فلاحتی

  پای دلم نشسته ام. درد می کند. زانوهایم را درون شکمم جمع کرده ام .

مادر می گوید : « پسر! لجبازی نکن ! بذار برات چای نبات درست کنم. شاید سردی کرده باشی ... »

این اولین بار است که مادر درد دلم را نمی فهمد .

 پا می شوم . مادر حرف نمی زند. شیشه ی گلاب را روی سنگ خالی می کنم . حجم سینه ام را از اکسیژن و عطرگلاب پُر می کنم و ورد می خوانم . دوباره دستی روی سنگ صاف و صیقلی می کشم و می خواهم زبان به خداحافظی بگشایم . دست به روی شانه ام می اندازد و پا به پایم می آید. کنار دروازه ی بزرگ آرامستان دستم را می کشد و می گوید : « پسر ! اینقدر دلتنگی نکن ! من می دونم  ...  »  وباقی را نمی شنوم . سر برگردانده و رفته است . همیشه خیلی چیزها را بهتر از من می دانست و به روی من نمی آورد .حال مرا خوب می فهمید !

 

من حقیقت را می دانم

+ ۱۳۹۸/۶/۲۷ | ۱۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

 

  به عکس ها فکر می کنم . به عکس هایی با ژست های متفاوت . به حال و هوایی خاص که دیگر تکرار نمی شد و نشد. و شاید جایی دیگر و در کنار کسی دیگر این اتفاق می افتاد و افتاد .  به عکس هایی که در یک آلبوم مشترک جا خوش می کردند فکر می کنم  و زمان و مکانی را که منجمد می کردند تا روزهایی را یادآور شوند برای غبطه خوردن ، برای عمر رفته ، جوانی طی شده ، آتشی خفته و به سردی گراییده .

 به عکس های دونفره ای فکر می کنم که شاید سرنوشت شان به قیچی سپرده شده باشد. به دقت جدا شده و نیمی قطعه قطعه شده و نیمی دیگر به اکراه به گوشه ای پرت شده باشد. و یا شاید همگی به آتش سپرده شده باشند .  و این بستگی به میزان درهم آمیختگی عشق و نفرت دارد. عشق و نفرتی که چون جذابه و دافعه ای همواره مثل آب و آتش وجودمان را به بازی می گیرند.

  به عکس ها فکر می کنم . به خاطراتی که عکسواره از مقابل چشمانم عبور می کنند. و ذهنم همه  را به راستی آزمایی فرا می خواند. ذهنم تلاش می کند تصاویر حک شده در ذهنم را از صافی حقیقت بگذراند. چون در گذشت زمان تصاویر دستکاری شده اند. تصاویری که گاه با چاشنی ترش و گاه چاشنی شیرین در هم آمیخته اند. به عکس ها فکر می کنم . به انگشت های اشاره و میانی فکر می کنم که قیچی را در برگرفته اند و آرام و با احتیاط اشخاص درون جمع را از هم جدا می کنند . و صدای بُرش کاغذ را می شنوم .

  عکس ها قطعه قطعه شده اند و آدم های درون آن هم . و انگشتان و قیچی به درون یقه ی پیراهن ها خزیده اند . یقه ها ، آستین ها و سینه ها و وقتی کار به شلوارها می رسد قیچی به کناری نهاده می شود و دو دست به یاری هم می شتابند و پاها هم، تا با نفرت بیشتری خشتک ها را بدرند . آنگاه صدای ناله ی تار و پودها برمی خیزد . پاچه ای در دو دست و پاچه ای به زیر دوپا . اکنون همه چیز از هم گسسته است . گسسته است . دیگر عکس ها نیستند. اما حقیقت برقرار است . شاید واقعیت مشمول زمان شده باشد، کهنه شده باشد و گهگاه فراموش شده باشد. اما حقیقت همیشه  همراه مان است. من حقیقت را می دانم . من حقیقت را می دانم ...

زبانه های آبی آتش

+ ۱۳۹۸/۶/۱۹ | ۲۱:۳۲ | رحیم فلاحتی

 

  به شش ماه فکر می کنم . به شش ماهی که می توانست یکصد و هشتاد و شش روز باشد . و یا چند روزی کمتر . اما هرچه بود باید پشت میله های زندان می گذشت. وقتی به یاد می آورم شخصیت های " بند محکومین " کیهان خانجانی را، عمق ترس دخترکی را که باید حبسش را در میان مجرمین  رنگارنگی می گذراند که از هر قماش و طایفه ای بودند، حس می کنم.

  از قضا در رمان " بندمحکومین " هم دخترکی وارد بند زندانیان مرد می شود و حوادث و اتفاقاتی پیرامون او شکل می گیرد . هرچند شاید این مورد به دور از قانون ما باشد اما نگاه ها در میان هم جنس ها هم دور از نگاه ها و افکاری که در ذهن غیرهمجنس های خلافکار می گذرد نیست . و در این داستان می توان به زوایای افکار و رفتارهای بین محبوسین تا اندازه ای پی برد .

  اما با تمام آن اوصاف ، هنوز توان درک او در اقدام به خودسوزی را ندارم . فعلن رسانه ها در حال موج سواری اند . شاید هیچگاه مشخص نشود انگیزه اش چه بوده ؟ خدایش بیامرزاد !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو