آبلوموف

و نوکرش زاخار

ملاقات

+ ۱۳۹۱/۱۲/۱۱ | ۲۰:۲۲ | رحیم فلاحتی
شب خیابان مثل من است هر از چندی خاطره ای بی احتیاط می گذرد دلم یک تصادف جدی می خواهد                           پر سر و صدا          آمبولانس ها سراسیمه شوند                                            و کار از کار بگذرد . سارا محمدی اردهالی ، ازمجموعه شعر  " برای سنگ ها "

ملخ در ستیغ کوه

+ ۱۳۹۱/۱۲/۱۰ | ۲۱:۲۷ | رحیم فلاحتی
آسمان ابری ست و باران نم نمک می بارد . خدا در آسمان و زمین حکمرانی می کند . ملخی در ستیغ کوه به نظاره ایستاده است                                               گندم زار و دشت را   فرمان حمله را او صادر خواهد کرد .   سرو ایستاده پای جوی روان                             همراه باد                                        همراه آب                                            همراه بال بال کبوترهای چاهی دشت                                                                                زمزمه می کند : غمگین مباش ! تا چشم برهم بگذاری دوباره دانه های خفته در خاک جوانه خواهند زد .

ماستمالی

+ ۱۳۹۱/۱۲/۸ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی
یکی از ویژگی های حکومت های دیکتاتوری در قرن ما و در کشورهای مختلف « تغییرات و اصلاحات روبنایی » آن هم با زور و فشار است . در نظام های دموکراسی و آزادی ، هـــمه ی افراد جامعه خود را در ساختن آن شریک می بینند و در انجام برنامه های اصلاحی و پیشرفت نهادهای اجتماعی شرکت می کنند . در سیستم دیکتاتوری برنامه های عمرانی شکل نمایش می گیرد و عصر رضاشاه مرحله ی اوج اصلاحات نمایشی بود . قضیه ی ماستمالی کردن دیوارها از حوادثی است که در عصر رضاشاه اتفاق افــتاد و مدت ها موضوع شوخی های محافل و مجالس بود . روزنامه ی مردامروز به سردبیری محمد مسعود ، این حادثه را در یکی از شماره های خود این گونه نقل می کند :   « هنگام عروسی اعلیحضرت شاهنشاهی و علیا حضرت ملکه ی فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله ی راه آهن به جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند . در یکی از این دهات چون گچ در دسترس نبود ، بخشدار دستور می دهد با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتا سفید نمایند و به این منظور ، متجاوز از 1200 ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه ی دیوارها را ماستمالی کردند ! »محمود حکیمی ، داستان هایی از عصر رضا شاه ،انتشارات قلم ، تهران ، چاپ سوم ،1374، ص 317

رویش را ببوس ...

+ ۱۳۹۱/۱۲/۷ | ۰۶:۰۵ | رحیم فلاحتی
دستگیره ی در می چرخد و صدای باز و بسته شدن آن به گوش می رسد . صدای تند پاهایی که گاه دو تا یکی پله ها را پایین می روند . فس فس سوختن گاز پشت محفظه ی شیشه ای بخاری . صدای فن خنک کننده ی کامپیوتر . عبور اتومبیل ها از خیابان ضلع غربی آپارتمان . موتوری که در پارکینگ با چند هندل به غرش در می آید . صدای کتری رسوب گرفته ای که تا زمان جوش انگار ناله می کند و حتی جرثقیل های غول پیکری که در محوطه ی بندر دائم در حال تخلیه و بارگیری اند ، هیچ کدام خیال خاموشی ندارند . گاه یک به یک و زمانی باهم سمفونی ناهنجاری را می نوازند .    دلم برای لحظه ای سکوت ناب تنگ شده است . سکوتی که توهم یک زنگ خفیف را در ذهن یا نمی دانم شاید در گوش به وجود می آورد . یاد عکس قاب شده ی مطب محمد رضا می افتم . حس خوبی از یاد آوری اش پیدا می کنم . دختر بچه طوری انگشت اشاره را به لبش نزدیک کرده بود که انگار آن را می بوسید . آری اگر دقایقی از آن سکوت ناب را به دست بیاورم من هم ...

در تار و پود چشمانش

+ ۱۳۹۱/۱۲/۵ | ۱۵:۴۸ | رحیم فلاحتی
رو در روی مرگ نشسته ام گهگاه جامه عوض می کنیم با هم .زیرکی من فراتر از درندگی اوست و من به حقیقت او دست خواهم یافت .حیله ای در من نهان است ، شاید در هزارمین تناسخم روباه بوده ام .جامه عوض می کنم و به هیبت گرگ ظاهر می شوم .رو در روی هم نشسته ایم انگار راه فراری نیست چشم در چشم خیره می شویم به هم .من در تار و پود چشمانش او هم این چنین وای بر لحظه ای که یکی از ما دو تن ناغافل پلک برهم بگذارد !

کبرای گردن پهن قشنگ

+ ۱۳۹۱/۱۲/۵ | ۰۵:۰۱ | رحیم فلاحتی
انتشار داستان کوتاه " کبرای گردن پهن قشنگ " در سایت کانون فرهنگی چوک

دیر آمدی ای نگار سرمست

+ ۱۳۹۱/۱۲/۴ | ۱۹:۴۹ | رحیم فلاحتی
دیر آمـــــــــدی ای نگــــار سرمست       زودت ندهـــــــــــیم دامن از دست بر آتـــــــشِ عشـــقت آب تدبیـــــــــر       چنــــدان که زدیــــــم باز ننشست از رای تو ســـــــر نمـــی توان تافت       وز روی تو در نمـی توان بســـت از پیــــش تو راهِ رفتــــــنم نیســـــت       چون مــــــاهی اوفـــتاده در شست ســـــــــودایِ لبِ شــــــــــکر دهانان        بس تـوبه ی صالحان که بشکست ای ســــرو بلـــــــــــــند بوســــــتانی       در پیـــــش درخت قـــــامتت پست بی چـــــاره کســــــی که از تو ببرید       آســـــــوده تـــنی که با تو پیــوست چشمت به کرشـــمه خون من ریخت        وز قتل خطا چه غـــم خورد مست ســـــــــــعدی ز کمـــــــند خوبرویان        تا جـــــــان داری نمی توان جست ور ســــــــــــر ننــــهی بر آســـتانش        دیگر چه کنی ، دری دگر هست ؟

تا چای دوم

+ ۱۳۹۱/۱۲/۲ | ۱۵:۵۵ | رحیم فلاحتی
همـیشه از اینکه وسیـله ی موتوری زیر پا داشته باشد فـراری بود. حوصله ی سروصدا نداشت. شاید این به علاقه اش به دوچرخه سواری برمی گشت. با عجله خود را به خیابان اصلی رساند :   « لعنت براین شــانس ! عجـب حمـاقتی کردم . بی پدر چه رندی بود ! چه کلاه گشــادی سرم گذاشت! »   اولین سواری که از راه رسید، دست بلند کرد و داد زد : « دربست ! دربست !»       همـیشه از اینکه وسیـله ی موتوری زیر پا داشته باشد فـراری بود. حوصله ی سروصدا نداشت. شاید این به علاقه اش به دوچرخه سواری برمی گشت. با عجله خود را به خیابان اصلی رساند :   « لعنت براین شــانس ! عجـب حمـاقتی کردم . بی پدر چه رندی بود ! چه کلاه گشــادی سرم گذاشت! »   اولین سواری که از راه رسید، دست بلند کرد و داد زد : « دربست ! دربست !»     نمی دانست قضـــیه را چه طور برای مژگـــان زنش تعریف کند . آخر چقدر بدبیاری ؟! در این یک ماه زندگی زهــر شده بود ، کارش را از دست داده بود و حالا هـم موتوری که شغلش و نانش بود .     « عجب اوضاعی شده از در و دیوار عکس و پلاکارد داره می ریزه » چند بوق ریز برای زن و مردی که کنار خیابان ایستاده بودند زد و خواست بکشد کنار ، یادش آمد که دربستی دارد و ادامه داد : « من موندم این همه وعده وعید شدنیِ ؟! » و نگاهی در آینه به مسافرش انداخت . خیـلی زود از صحبت منصرف شد : « ای بابا انگار دزدای سومالی کشتی هاشو برده ن !»     یاد روزهایی افتاد که با تمام پس اندازش دوچــرخه ی کورســی خریده وشده بود عضو تیم دوچرخه سواری شهرشـان . تنهــــا دلخوشی اش تشویق های چند راننده ی خط رشت به انزلی بود که حین تمرین در جاده برای او بوق می زدند و دستی تکان می دادند.    ناگزیر شده بود برای کار به تهران بیاید . وقتی که قدم به پایتخت گذاشت تمام داشته اش یک دوچرخه بود و یک ســاک ورزشـی که مقداری لباس و چند جلد کتــاب در آن جا داده بود. فاصـــله ی بین خانه تا محل کار را رکــاب می زد . در حاشیه شهر هنوز اثراتی از کشاورزی باقی مانده بود و عبور از کنار آنها صفــایی داشت .     وارد شرکت شد ، نگاهی به میــزش انداخت ، همه چیز مرتب بود. طبــق معمول فرهاد منتظرمانده بود تا با هم صبحانه بخورند . اوضاع شرکت مثل سابق نبود، تولید متوقف شده واضافه کـاری را قطع کرده بودند .خبـــرهایی از دفتر مدیر عامل درز کرده بود ؛ پچپچه های گوشه وکنار تن آدم را مور مور می کرد . روز های آخر قراردادسه ماهه اش داشت سر می رسید. بعد از شش سال هنوز استخدام نبود . فرهاد صـدایش زد . «سلام فرهاد ، چطوری ؟» « باز با دوچرخه اومده ی ؟ آخه مگه مجبوری این همه راه رو هر روز، هر روز ؟پس این سرویس برای چیه ؟        نزدیک ظهر پشت میز نامه ها را مرتب می کرد که تمــــدن تلفنی از اوخواست که چند لحظه به اتاقـش برود . از روزی که پا به شـــرکت گذاشته بود مسئول دفــتر اداری بود و به قـــول همکارها سگ دربان تمدن!   داخل اتاق شد. تعداد زیادی نامه و پرونده روی میزِ تمدن بود .  «آقای زارع بفرما بشین ! باید حدس زده باشی برای چه موضوعی صدات کردم . هیئت مدیره تصمیم هایی برای تعدیل نیرو گرفته. »   « بله آقای تمدن ، شایع شده و همه نگرانیم .» « من شما رو درک می کنم وخیلی علاقه دارم که به کارتون ادامه بدید. اما تصمیم براین شده که از پرسنل اداری شروع کنیم . البته شرکت زحمات این چند سال روندیده نمی گیره . امیدوارم بتونید کار مناسب وخوبی پیدا کنید !»   بقیه ی صحبت های مدیر را نمی شنید . چیزی دورن معده اش مثل سنگ شده بود. حالت تهوع شدیدی داشت . با هر زحمتی بود از روی صندلی بلند شد . کلماتی که از دهان مدیر پرتاب می شدند مثل حباب هایی بالای سرش می ترکیدند . از اتاق بیرون آمد . فرهاد متوجه اش شد و به طرفش آمد : « چیه ؟ چی شده ناصر ؟! »   تا آمد حرف بزند ، تمام صبحانه ای راکه خورده بود بالا آورد کف سالن امور اداری .   « نکنه مسموم شده ی ؟ »    آرام بلندش کرد و او را به روشویی طبقه ی همکف برد . سر راه به آبدارچی گفت : «آقا نعمت بدو جلو اتاق آقای تمدن رو تمیز کن ! »     آب سرد که به صورتش خورد حالش کمی جا آمد : « ببخشید فرهاد جان ! رفتی بالا برام مرخصی رد کن . تمدن عذرمو خواست . باید دنبال کار باشم . »   فرهاد مبهوت شده بود . انگار منتظر بود کسی کلماتی را که شنیده بود برایش هیجی کند .     جلوآپارتمان کمی مکث کرد . می ترسید مژگان با دیدن سرو وضع اش بو ببرد . دوست نداشت نگرانش کند . خودش را جمع و جور کرد و دستی به سر و صورتش کشید . زنگ را فشار داد . زن وقتی صدای او را پشت آیفون شنید تعجبش را از اینکه زودتر برگشته بود پنهان نکرد .       وارد آپارتمان شد. نا نداشت حتی لباسش را بیرون بیاورد. یادش افتاد دوچرخه اش را فراموش کرده است . بی خیال شد . جایش در شرکت امن بود .    « سلام  ! چرا مثل گچ سفید شده ی؟!» « حالم خوش نبود مرخصی گرفتم یک کم استراحت کنم .»   « تو خونه باش دست به سیاه و سفید نزن ، کی بدش می آد شوهر فراریش رو توی خونه ببینه ! لااقل زنگ می زدی ظهر قورمه سبزی درست می کردم . »    روی مبل دراز کشید و خوابش برد .        شب فرهاد زنگ زد.کاری موقت برایش جورکرده بود. « می تونی از پسش بر بیای ؟»   « حالا چه کاری هست ؟ کمتر ازپست مدیریت قبول نمی کنم ها !»   « توی شأن تو نیست  اما در آمد خوبی داره ؛ پیک موتوری می ری؟ »   « من که موتور ندارم ! »   « تهیه می کنم . فردا بیا بریم مولوی یه موتور سرحال برات بخرم . »   چند روز طول کشید تا چم وخم کار را یاد گرفت و شد یک پیک موتوری درست و حسابی . گوشه ای از چهار راه ایستاده بود ، با چند تا به اصطلاح همکار گرم اختلاط بودند . مرد جوان شیک پوشی که کیف سامسونت در دست داشت جلو آمد : « می خوام چند تا شرکت سر بزنم و جنس سفارش بدم . »   کرایه را گفت و وقتی توافق کردند ، راه افتاد . ظاهراّ با شرکت های کامپیوتری سروکار داشت . از پشت ویترین ها می دیدش که با فروشنده ها سروکله می زند .   « موتور  سر حالی داری ، فروشنده باشی می خرم . فکرشو می کنم می بینم خیلی به کارم       می آد.» او که خیال فروش موتور را نداشت قیمت پرتی گفت . « خیلی گرون گازی ، ولی موتورت می ارزه . بریم خونه پولتو بدم . راستی مدارکش همراته ؟ »   فکر نمی کرد طرف با آن قیمت حاضر به معامله شود . با خوشحالی گفت : « توی جیبمه.»       چند خیابان پر ترافیک و بعد خیابان یکطرفه ای را خلاف رفت . مرد مجتمعی را نشان داد :      « آپارتمان من همین جاست .» محوطه ساکت و خلوت بود . موتور را گوشه ای پارک کرد .   « می رم  بالا پول می آرم .»   انتظارش چند دقیقه ای طول نکشید که مرد با یک سینی چای پایین آمد .   « چرا زحمت کشیدی ! »     « خواهش می کنم ، نمک نداره . تا بخوری یه دور  می زنم .»   « بفرما ، اینم سوییچ . »    چند دقیقه ای گذشت . خبری نشد . نگران شد. نکند اتفاقی افتاده ؟ نکند به در ودیوار زده ؟ شاید موتور را برده به دوستی نشان بدهد. مدام ابتدا و انتهای کوچه را نگاه می کرد .   مستأصل و عصبی شده بود . باید از ساکنین آپارتمان سوال می کرد اما نمی دانست از کدام واحد بایدسراغ بگیرد . حتی اسمش را نپرسیده بود .    تصمیم گرفت از پله ها بالا برود و با یک یک صاحب خانه ها صحبت کند . ابتدای پله ها ، نرسیده به پاگرد طبقه ی اول چشمش به کیف سامسونت مشکی رنگ افتاد . جا خورد . فکر کرد لااقل می تواند درون آن اسم و مشخصاتی پیدا کند .کیف را روی زانو گذاشت و دکمه های دو طرف را همزمان فشار داد . فلاسک چای !!        شاید می شد در کلانتری ردی از آن مردک پیدا کرد .  ترمز ناگهانی رشته ی افکارش را پاره کرد .    « لعنت خدا بر شیطان ! این موتوری ها امانمون رو بریده ن ، هیچی حالیشون نیست . چپ ، راست ، همینطور می آن .»     چشمش به نوشته ی تایپی کنارشیشه ی جلوماشین افتاد . نوشته بود فروشی مدل 82  . « ماشین خوب و سرحالی داری ، تند وتیزه ! »   « به به ! جناب آقا  ! چه عجب چاکرتونو تحویل گرفتین . توی راه هرچی خواستم سر صحبت رو باز کنم توی عالم دیگه سیر می کردین .» « شرمنده ! فکر و ذکرم پهلویِ یه معامله بود . تاجوش بخوره و تموم بشه آدم دق می کنه ! راستی فی چند ؟ »   « قابل شما رو نداره ! حالا که چشتوگرفته ببریم بنگاه هرچی گفت شما صد تومن پایین تر بده. » « تایراش سالمن ؟ » « آره به مولا چارتا حلقه تایر ژاپونی انداختم زیرش ، قسط آخرشو همین دیروز دادم .» « چیز میزی که ازش باز نمی کنی ؟ همین حالا سنگامونو وا بکنیم . بعد نگی  ضبطش فلان و روکش صندلی بهمان ... » « نه جون داداش ! اصلا بریم قولنامه کن ، این سوییچ و این ماشین .»  « اگه زحمت نمی شه بریم خونه پول بردارم برای قولنامه . باقی کارا بمونه فردا .»   همین طور که به راننده نشانی می داد کف دست عرق کرده اش بر روی دسته ی کیف سامسونت  بود و راننده خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت .

قصه یا غصه

+ ۱۳۹۱/۱۲/۲ | ۱۴:۳۴ | رحیم فلاحتی
انگار نیشتری به گلویم می کشند . آه ! کجایی اسماعیل ؟ کارد را به تن سخت سنگ چه کار ؟ مگر جز شرری برجهد در این میان  ، چه حاصل ؟ نیشتری به گلویم می کشند . جریانی داغ و گدازنده به سینه ام جاری می شود و فقط مجال آه می دهد مرا .    انگار کنده ی پیری درونم می سوزد که چنین دود از سراپایم به هوا برخاسته است . آتش از پاهایم گُر می گیرد و زبانه اش رو به بالا می آید . بالا و بالاتر . چیزی نیست ، شعله های سرخ و نارنجی پیش چشمانم می رقصند . و زبان اشاره ای که من می دانم و او . و این گفتگوی دو طرفه از ما می کاهد و به خاکستر می نشاندمان . خاکستری سرد ...    سرد ...  سرد ..  و گاه دوباره نرمه زبانه ای می کشد آتش فروکاسته از این خاکستر به ظاهر خاموش .                             و این قصه ( یا بهتر است بگویم غصه ) همچنان ادامه دارد !

آه

+ ۱۳۹۱/۱۲/۱ | ۲۰:۳۷ | رحیم فلاحتی
آهـــــم که هزار شــــعله در بر دارد صد سلــــــسله ی کـوه ز جا بردارد من رعدم و می ترسم اگر آه کشم ســرتاســر آســـــــمان تـرک بردارد   رباعی از : ایرج زبردست متولد شیراز 1353
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو