تا چای دوم
+
۱۳۹۱/۱۲/۲ | ۱۵:۵۵ | رحیم فلاحتی
همـیشه از اینکه وسیـله ی موتوری زیر
پا داشته باشد فـراری بود. حوصله ی سروصدا نداشت. شاید این به علاقه اش به دوچرخه
سواری برمی گشت. با عجله خود را به خیابان اصلی رساند :
« لعنت براین شــانس ! عجـب حمـاقتی
کردم . بی پدر چه رندی بود ! چه کلاه گشــادی سرم گذاشت! »
اولین سواری که از راه رسید، دست
بلند کرد و داد زد : « دربست ! دربست !»
همـیشه از اینکه وسیـله ی موتوری زیر
پا داشته باشد فـراری بود. حوصله ی سروصدا نداشت. شاید این به علاقه اش به دوچرخه
سواری برمی گشت. با عجله خود را به خیابان اصلی رساند :
« لعنت براین شــانس ! عجـب حمـاقتی
کردم . بی پدر چه رندی بود ! چه کلاه گشــادی سرم گذاشت! »
اولین سواری که از راه رسید، دست
بلند کرد و داد زد : « دربست ! دربست !»
نمی دانست قضـــیه را چه طور برای مژگـــان زنش تعریف
کند . آخر چقدر بدبیاری ؟! در این یک ماه زندگی زهــر شده بود ، کارش را از دست
داده بود و حالا هـم موتوری که شغلش و نانش بود .
« عجب اوضاعی شده از در و دیوار عکس و پلاکارد
داره می ریزه » چند بوق ریز برای زن و مردی که کنار خیابان ایستاده بودند زد و
خواست بکشد کنار ، یادش آمد که دربستی دارد و ادامه داد : « من موندم این همه وعده
وعید شدنیِ ؟! » و نگاهی در آینه به مسافرش انداخت . خیـلی زود از صحبت منصرف شد :
« ای بابا انگار دزدای سومالی کشتی هاشو برده ن !»
یاد روزهایی افتاد که با تمام پس اندازش دوچــرخه ی کورســی
خریده وشده بود عضو تیم دوچرخه سواری شهرشـان . تنهــــا دلخوشی اش تشویق های چند
راننده ی خط رشت به انزلی بود که حین تمرین در جاده برای او بوق می زدند و دستی
تکان می دادند.
ناگزیر شده بود برای کار به تهران
بیاید . وقتی که قدم به پایتخت گذاشت تمام داشته اش یک دوچرخه بود و یک ســاک
ورزشـی که مقداری لباس و چند جلد کتــاب در آن جا داده بود. فاصـــله ی بین خانه
تا محل کار را رکــاب می زد . در حاشیه شهر هنوز اثراتی از کشاورزی باقی مانده بود
و عبور از کنار آنها صفــایی داشت .
وارد شرکت شد ، نگاهی به میــزش
انداخت ، همه چیز مرتب بود. طبــق معمول فرهاد منتظرمانده بود تا با هم صبحانه بخورند
. اوضاع شرکت مثل سابق نبود، تولید متوقف شده واضافه کـاری را قطع کرده بودند
.خبـــرهایی از دفتر مدیر عامل درز کرده بود ؛ پچپچه های گوشه وکنار تن آدم را مور
مور می کرد . روز های آخر قراردادسه ماهه اش داشت سر می رسید. بعد از شش سال هنوز استخدام
نبود . فرهاد صـدایش زد .
«سلام فرهاد ، چطوری ؟»
« باز با دوچرخه اومده ی ؟ آخه مگه مجبوری این همه راه رو هر روز، هر روز ؟پس
این سرویس برای چیه ؟
نزدیک ظهر پشت میز نامه ها را مرتب می
کرد که تمــــدن تلفنی از اوخواست که چند لحظه به اتاقـش برود . از روزی که پا به
شـــرکت گذاشته بود مسئول دفــتر اداری بود و به قـــول همکارها سگ دربان تمدن!
داخل اتاق شد. تعداد زیادی نامه و
پرونده روی میزِ تمدن بود .
«آقای زارع بفرما بشین ! باید حدس زده
باشی برای چه موضوعی صدات کردم . هیئت مدیره تصمیم هایی برای تعدیل نیرو گرفته. »
« بله آقای تمدن ، شایع شده و همه
نگرانیم .»
« من شما رو درک می کنم وخیلی علاقه دارم که به کارتون ادامه بدید. اما تصمیم
براین شده که از پرسنل اداری شروع کنیم . البته شرکت زحمات این چند سال روندیده
نمی گیره . امیدوارم بتونید کار مناسب وخوبی پیدا کنید !»
بقیه ی صحبت های مدیر را نمی شنید .
چیزی دورن معده اش مثل سنگ شده بود. حالت تهوع شدیدی داشت . با هر زحمتی بود از
روی صندلی بلند شد . کلماتی که از دهان مدیر پرتاب می شدند مثل حباب هایی بالای سرش می
ترکیدند . از اتاق بیرون آمد . فرهاد متوجه اش شد و به طرفش آمد : « چیه ؟ چی شده
ناصر ؟! »
تا آمد حرف بزند ، تمام صبحانه ای راکه
خورده بود بالا آورد کف سالن امور اداری .
« نکنه مسموم شده ی ؟ »
آرام بلندش کرد و او را به روشویی
طبقه ی همکف برد . سر راه به آبدارچی گفت : «آقا نعمت بدو جلو اتاق آقای تمدن رو
تمیز کن ! »
آب سرد که به صورتش خورد حالش کمی جا
آمد : « ببخشید فرهاد جان ! رفتی بالا برام مرخصی رد کن . تمدن عذرمو خواست . باید
دنبال کار باشم . »
فرهاد مبهوت شده بود . انگار منتظر
بود کسی کلماتی را که شنیده بود برایش هیجی کند .
جلوآپارتمان کمی مکث کرد . می ترسید
مژگان با دیدن سرو وضع اش بو ببرد . دوست نداشت نگرانش کند . خودش را جمع و جور
کرد و دستی به سر و صورتش کشید . زنگ را فشار داد . زن وقتی صدای او را پشت آیفون شنید
تعجبش را از اینکه زودتر برگشته بود پنهان نکرد .
وارد آپارتمان شد. نا نداشت حتی لباسش را بیرون
بیاورد. یادش افتاد دوچرخه اش را فراموش کرده است . بی خیال شد . جایش در شرکت امن
بود .
« سلام
! چرا مثل گچ سفید شده ی؟!»
« حالم خوش نبود مرخصی گرفتم
یک کم استراحت کنم .»
« تو خونه باش دست به سیاه و سفید
نزن ، کی بدش می آد شوهر فراریش رو توی خونه ببینه ! لااقل زنگ می زدی ظهر قورمه
سبزی درست می کردم . »
روی مبل دراز کشید و خوابش برد .
شب فرهاد زنگ زد.کاری موقت برایش
جورکرده بود. « می تونی از پسش بر بیای ؟»
« حالا چه کاری هست ؟ کمتر ازپست
مدیریت قبول نمی کنم ها !»
« توی شأن تو نیست اما در آمد خوبی داره ؛ پیک موتوری می ری؟ »
« من که موتور ندارم ! »
« تهیه می کنم . فردا بیا بریم مولوی
یه موتور سرحال برات بخرم . »
چند روز طول کشید تا چم وخم کار را
یاد گرفت و شد یک پیک موتوری درست و حسابی . گوشه ای از چهار راه ایستاده بود ، با
چند تا به اصطلاح همکار گرم اختلاط بودند . مرد جوان شیک پوشی که کیف سامسونت در
دست داشت جلو آمد : « می خوام چند تا شرکت سر بزنم و جنس سفارش بدم . »
کرایه را گفت و وقتی توافق کردند ،
راه افتاد . ظاهراّ با شرکت های کامپیوتری سروکار داشت . از پشت ویترین ها می دیدش
که با فروشنده ها سروکله می زند .
« موتور سر حالی داری ، فروشنده باشی می خرم . فکرشو می
کنم می بینم خیلی به کارم می آد.»
او که خیال فروش موتور را نداشت قیمت پرتی گفت .
« خیلی گرون گازی ، ولی موتورت می ارزه . بریم خونه پولتو بدم . راستی مدارکش
همراته ؟ »
فکر نمی کرد طرف با آن قیمت حاضر به معامله
شود . با خوشحالی گفت : « توی جیبمه.»
چند خیابان پر ترافیک و بعد خیابان یکطرفه ای را
خلاف رفت . مرد مجتمعی را نشان داد : « آپارتمان من همین جاست .» محوطه ساکت و خلوت
بود . موتور را گوشه ای پارک کرد .
« می رم بالا پول می آرم .»
انتظارش چند دقیقه ای طول نکشید که
مرد با یک سینی چای پایین آمد .
« چرا زحمت کشیدی ! »
« خواهش می کنم ، نمک نداره . تا
بخوری یه دور می زنم .»
« بفرما ، اینم سوییچ . »
چند دقیقه ای گذشت . خبری نشد . نگران
شد. نکند اتفاقی افتاده ؟ نکند به در ودیوار زده ؟ شاید موتور را برده به دوستی
نشان بدهد. مدام ابتدا و انتهای کوچه را نگاه می کرد .
مستأصل و عصبی شده بود . باید از
ساکنین آپارتمان سوال می کرد اما نمی دانست از کدام واحد بایدسراغ بگیرد . حتی
اسمش را نپرسیده بود .
تصمیم گرفت از پله ها بالا برود و با یک یک صاحب
خانه ها صحبت کند . ابتدای پله ها ، نرسیده به پاگرد طبقه ی اول چشمش به کیف
سامسونت مشکی رنگ افتاد . جا خورد . فکر کرد لااقل می تواند درون آن اسم و مشخصاتی
پیدا کند .کیف را روی زانو گذاشت و دکمه های دو طرف را همزمان فشار داد . فلاسک
چای !!
شاید می شد در کلانتری ردی از آن مردک
پیدا کرد . ترمز ناگهانی رشته ی افکارش را
پاره کرد .
« لعنت خدا بر شیطان ! این موتوری
ها امانمون رو بریده ن ، هیچی حالیشون نیست . چپ ، راست ، همینطور می آن .»
چشمش به نوشته ی تایپی کنارشیشه ی
جلوماشین افتاد . نوشته بود فروشی مدل 82 .
« ماشین خوب و سرحالی داری ، تند وتیزه ! »
« به به ! جناب آقا ! چه عجب چاکرتونو تحویل گرفتین . توی راه هرچی
خواستم سر صحبت رو باز کنم توی عالم دیگه سیر می کردین .»
« شرمنده ! فکر و ذکرم پهلویِ یه معامله بود . تاجوش بخوره و تموم بشه آدم دق
می کنه ! راستی فی چند ؟ »
« قابل شما رو نداره ! حالا که
چشتوگرفته ببریم بنگاه هرچی گفت شما صد تومن پایین تر بده. »
« تایراش سالمن ؟ »
« آره به مولا چارتا حلقه تایر ژاپونی انداختم زیرش ، قسط آخرشو همین دیروز
دادم .»
« چیز میزی که ازش باز نمی کنی ؟ همین حالا سنگامونو وا بکنیم . بعد نگی ضبطش فلان و روکش صندلی بهمان ... »
« نه جون داداش ! اصلا بریم قولنامه کن ، این سوییچ و این ماشین .»
« اگه زحمت نمی شه بریم خونه پول
بردارم برای قولنامه . باقی کارا بمونه فردا .»
همین طور که به راننده نشانی می داد
کف دست عرق کرده اش بر روی دسته ی کیف سامسونت بود و راننده خیابان ها را یکی
پس از دیگری پشت سر می گذاشت .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.