جانور رُباینده
چرا
فقط می خواهم بنویسم ...
درزی نیز در کوزه افتاد !
باغ چای
مرغ مهاجر
داغ جبین
" عاشقانه " از : هنریکه تالیسبوا
خداوندا ، مرا ببخش اگر تو را یاد نمی کنم در روزهای پر شوکت و اعیاد با شکوهت .
مرا ببخش برای حضور نیافتن در بارگاهت در نیایش های محصور در نور و بخور .
مرا ببخش برای درنیامیختن با جماعت نمازگزار آنگاه که تو را در معابر و میادین عبادت می کنند .
و به خاطر این حقیقت که من هرگز در رژه ی رنگانگ علمداران تو شرکت نکرده ام .
خداوندا ، مرا ببخش اگر تو را یاد نمی کنم در روزهای پر شوکت و اعیاد با شکوهت .
مرا ببخش برای حضور نیافتن در بارگاهت در نیایش های محصور در نور و بخور .
مرا ببخش برای درنیامیختن با جماعت نمازگزار آنگاه که تو را در معابر و میادین عبادت می کنند .
و به خاطر این حقیقت که من هرگز در رژه ی رنگانگ علمداران تو شرکت نکرده ام .
اما این به خاطر گناهکار بودن در پیشگاه تو نیست .
تو خود به من آموختی شرمساری از تظاهر و پرهیز از خودنمایی .
من ناتوانم از سرود خواندن در حضور دیگران .
من ناتوانم از ابراز احساساتم در جمع من ناتوانم از رنگ و وارنگ پوشیدن در ضیافت های تو .
من عاشق سکوت و خلوت ام ، راست همچون راهبه ها .
یا همچون عاشقان نا امید ، به هنگام غروب .
شکننده و آکنده از حزن همچون کسی که معشوقش را در بستر مرگ می یابد ...
ملول و تاریک ، آن گاه که دیگران ، فارغ از یاد تو پی کار و زندگی خود می روند و عبادتگاههایت را تنها می گذارند آن گاه نوبت من فرا می رسد .به آرامی قدم به خانه ات می گذارم شمع های نیم سوخته ات را با دستانی لرزان روشن می کنم و در نزدیکی محرابت ، روی زمین می نشینم غرق در افکاری ناگفتنی .
آخ خداوندا ! چه بسا نتوانم دعایی بخوانم .
لب های من ناتوانند از بیان احساساتی که زمان ، آن ها را مسخ کرده و ازحریم رویاهایم رانده است .
لب هایم بی حرکت خواهند ماند .
اما همه ی هستی ی من همواره چنان وقف تو و میان روح من و حضور تو همواره چنان تفاهمی خواهد بود که تو قلب مرا ، سرخ و تپنده در مشت خود احساس کنی .
شعر از : هنریکه تالیسبوا ،1903 الی 1985 برزیل