آبلوموف

و نوکرش زاخار

بی بی آواز خوان من

+ ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ | ۱۴:۰۴ | رحیم فلاحتی
اکرم ایلیسلی ، یکی از نویسندگان پرآوازه ی جمهوری آذربایجان است. ایلیسلی در سال 1937در روستای ایلیس در نخجوان به دنیا آمده و در ادبیات آذربایجان با تریلوژی بی بی آواز خوان من ، درخت انار و آدم ها و درخت ها به شهرت رسیده است .     ایلیسلی در بیشتر آثار خود ، به جنبه های اخلاقی ، معنوی و حالات و عواطف انسان های روستانشین و روستاییانی که به دلیل فقر مجبور شده اند از روستا به شهر کوچ کنند ، می پردازد . از آثار او می توان درخت گیلاس ، هنگامی که مه کوه ها را فرو می پوشاند ، بی بی آواز خوان من ،آدم ها و درخت ها ، دل چیز بدی است و قطاری از این ده گذشت را نام برد .    قسمتی از رمان  "بی بی آواز خوان من " را با هم می خوانیم :    " آن روز با تمام جزئیاتش یادم مانده : یکی از روزهای گرم تابستان ، برای خنک شدن ، لای برگ هــای ضخیم فنــدق نشسته بودیم که یک دفعـه به خالــــده گفــتم : « زن من می شی ؟ » خالده از درخت پایین آمد ، زد زیر گریه و به طرف خانه شان دوید . بعد دیدم خاله سونا با جیغ و داد پیش پدرم آمد : « بچه ی پررو ، موش نشده ، می خواهد کیسه را سوراخ کند ! » از حرف های خاله سونا فقط همین یادم مانده . پیش چشم او ، پدر با غیظ  پیشم آمد و بهم تشر زد . علت عصبانی شدن پدر را نفهمیدم ، ولی وقتی خاله سونا رویش را آن طرف کرد ، غرور را تو صورت پدر دیدم ."  این کتاب با ترجمه ی محمود مهدوی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است .

جانور رُباینده

+ ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ | ۰۹:۱۵ | رحیم فلاحتی
وه که اگر نانِ شان رایگان می رسید ، دیگر برای ِ چه فریاد برمی آوردند؟ به چنگ آوردن معاش عیش راستین شان است و باید آن را دشوار به چنگ آورند !    آنان در « کار کردن » شان نیز جانوران رُباینده اند : در « دستاورد » شان دستبرد هست ، نیرنگ هست ! ازین رو می باید آن را دشوار به چنگ آورند !    پس می باید جانوران رباینده ی بهتری شوند ، عیارتر ، مکارتر ، انسان وارتر : زیرا انسان بهترین جانور رباینده است .    انسان فضیلت های همه ی جانوران را از ایشان ربوده است و ازین رو کار زندگی بر انسان از همه ی جانوران دشوارتر است !    تنها پرندگان هنوز بر فراز اویند . و اگر انسان پرواز نیز می آموخت ، وای ، شهوت ربایندگی او تا کدام فراز که پر نمی کشید ! برگرفته از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری

چرا

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۸ | ۲۰:۵۴ | رحیم فلاحتی
چرا مرا حرکت دادند از زهدان مادربه زمین به جای پاشیدن بذر من در آب هوا یا آتش ؟ شعر از : کارلوس گرمان به ئی ، پرو 1927 ترجمه ی فریده حسن زاده

فقط می خواهم بنویسم ...

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۷ | ۱۵:۵۱ | رحیم فلاحتی
ارغوان زیر نور زرد کم رمقی نشسته است و سعی دارد شال گردنی را که نوار قرمز رنگی در متن آبی فیروزه ای خود دارد را همین امشب تمام کند . می گوید : « می خواهم جلوی چشمانت باشد و نزدیک گردنت . اگر همت کنی و کمی آن را سفت تر بپیچی می توانی فشار حلقه اش را دور گردنت حس کنی و این یعنی به معنای واقعی توانسته ام خط قرمز را به تو بفهمانم ! »    می گوید :« کمی به فکر ما باش ! مگر ما از تو چه می خواهیم . فقط و فقط یک زندگی آرام ! » چیزی نمی گویم . هنوز نگاهم به بیرون از پنجره است . آن بیرون سرما بیداد می کند . باد زوزه می کشد و گهگاه دانه های برف را با خود به همراه می آورد .   انگار در دل ارغوان آشوبی برپاست . از میان قوطی های نخ و سوزنش کمی روبان باریک سرخ اناری بیرون می آورد . تکه های کوچکی از آن را با قیچی دسته آبی می بُرد . دستانم را پیش می کشد و به انگشت کوچک و انگشتری دست راستم تکه روبانی گره می زند . می گوید : « مرد حواست کجاست ؟ »    بیرون برف می بارد و خاطرم پر می کشد و به پرواز در می آید . لب های ارغوان مثل پروانه ای سرخ بال بال می زند . خاطرم از خط قرمزها می گذرد و دور می شود . آنقدر دور که پروانه ی سرخ در چهار دیواری گرم خانه جا می ماند .   کاری نخواهم کرد . به جان خودم ارغوان ! فقط می خواهم چند کلمه بنویسم و یا شاید چند جمله . بگذار بنویسم . فقط بگذار بنویسم . ارغوان کار دیگری نخواهم کرد . این سو می ایستم و نظاره می کنم و می نویسم . حتی به آن چه که تو خواسته ای نزدیک نخواهم شد .

درزی نیز در کوزه افتاد !

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۶ | ۱۹:۳۳ | رحیم فلاحتی
در شهر مردی درزی بود . بر دروازه ی شهر دکان داشتی ، بر گذر گورستان و کوزه ای در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازه ای که از در شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگ ها کردی که چند کس بیرون بردند و آن کوزه تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی ، تا روزگاری بر آمد ، درزی نیز بمرد ،مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت ، در دکانش بسته دید ، همسایه ی او را پرسید که این درزی کجاست که حاضر نیست ؟ همسایه گفت که : درزی نیز در کوزه افتاد ! برگرفته از : قابوسنامه

باغ چای

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۵ | ۲۳:۳۶ | رحیم فلاحتی
چشم های آسمان پُف کرده است قطرات باران روی گونه ی تیره و کبودش سُر می خورند عطر برگ های تازه رُسته ی چای فضا را معطر می کند مادر انگار در دستانش باغ چای آورده است امروز داخل استکانم مهمان بالا بلندی افتاده بود چشم به راهت بودم اما نیامدی !

مرغ مهاجر

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۵ | ۱۹:۵۸ | رحیم فلاحتی
در میان دل طوفانی من غوغایی ست مانده ام حس غریب دل خود با که آغاز کنم .ماهی دریاها ؟یا که با مرغ مهاجر در اوج ؟گرچه دریا مواج گرچه دریا پر جوش ماهیان شهره به خونسردی و صبرند                                            ولی                                                 زائر ظلمت گیسوی تو را صبری نیست .مانده ام ماهی وار دل به دریا زده و تن به امواج سپارم غوطه ور در یم عشق تو شوم یا که بر شانه ی آن مرغ مهاجر                                           گذر از عشق تو زیبا بنمایم .

داغ جبین

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۴ | ۲۰:۴۰ | رحیم فلاحتی
خورشید در راه مکثی کرد .                     سپیده دم روسپی شهر آبستن بود                                                  و مردان شهر سرشکسته                                                     و داغی که تا آخرین دم بر پیشانیشان بود . فریبی که آلوده بودشان                              خود به تنهایی دوزخی بود بس عظیم                                                       و این در ندرت وجدان بسی بزرگ می نمود !

" عاشقانه " از : هنریکه تالیسبوا

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۴ | ۱۷:۲۲ | رحیم فلاحتی

خداوندا ، مرا ببخش اگر تو را یاد نمی کنم در روزهای پر شوکت و اعیاد با شکوهت .

مرا ببخش برای حضور نیافتن در بارگاهت در نیایش های محصور در نور و بخور .

مرا ببخش برای درنیامیختن با جماعت نمازگزار آنگاه که تو را در معابر و میادین عبادت می کنند .

و به خاطر این حقیقت که من هرگز در رژه ی رنگانگ علمداران تو شرکت نکرده ام .  

خداوندا ، مرا ببخش اگر تو را یاد نمی کنم در روزهای پر شوکت و اعیاد با شکوهت .

مرا ببخش برای حضور نیافتن در بارگاهت در نیایش های محصور در نور و بخور .

مرا ببخش برای درنیامیختن با جماعت نمازگزار آنگاه که تو را در معابر و میادین عبادت می کنند .

و به خاطر این حقیقت که من هرگز در رژه ی رنگانگ علمداران تو شرکت نکرده ام . 

  اما این به خاطر گناهکار بودن در پیشگاه تو نیست .

تو خود به من آموختی شرمساری از تظاهر و پرهیز از خودنمایی .

من ناتوانم از سرود خواندن در حضور دیگران .

من ناتوانم از ابراز احساساتم در جمع من ناتوانم از رنگ و وارنگ پوشیدن در ضیافت های تو .

من عاشق سکوت و خلوت ام ، راست همچون راهبه ها .

یا همچون عاشقان نا امید ، به هنگام غروب .

شکننده و آکنده از حزن همچون کسی که معشوقش را در بستر مرگ می یابد ...

ملول و تاریک ، آن گاه که دیگران ، فارغ از یاد تو پی کار و زندگی خود می روند و عبادتگاههایت را تنها می گذارند آن گاه نوبت من فرا می رسد .به آرامی قدم به خانه ات می گذارم شمع های نیم سوخته ات را با دستانی لرزان روشن می کنم و در نزدیکی محرابت ، روی زمین می نشینم غرق در افکاری ناگفتنی .

آخ خداوندا ! چه بسا نتوانم دعایی بخوانم .

لب های من ناتوانند از بیان احساساتی که زمان ، آن ها را مسخ کرده و ازحریم رویاهایم رانده است .

لب هایم بی حرکت خواهند ماند .

اما همه ی هستی ی من همواره چنان وقف تو و میان روح من و حضور تو همواره چنان تفاهمی خواهد بود که تو قلب مرا ، سرخ و تپنده در مشت خود احساس کنی .

شعر از : هنریکه تالیسبوا ،1903 الی 1985 برزیل

شرم

+ ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ | ۱۷:۴۴ | رحیم فلاحتی
هربار که خواسته ام چیزی در مورد تو بنویسم بال گشوده ای و پروازکنان آمده و برسطور دفترم نشسته ای . آن قدر نزدیک که شرمم آمده آنچه را که دوست دارم و تو در آن سرآمدی در قالب کلمات بریزم .   پس بیا و دمی دور بنشین . آری ، بر روی همان بوته ی گل خوب است. کمی درنگ کن و بگذار سیر تماشایت کنم و دور از چشمانت کلمات را در وصف تو رج کنم روی این خط های تا بی نهایت در انتظار .
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو