+
۱۳۹۱/۱۱/۲۲ | ۲۰:۴۷ | رحیم فلاحتی
شعر « دعاهای شبانه » اثری است از " ارنستو کاردنال " یکی از برجسته ترین شعرای نیکاراگوئه . او متولد 1925 میلادی است . کاردنال با شعرهایش همواره از بخت های کسب جایزه ی نوبل ادبیات به شمار می رفته ، هرچند هنوز محقق نشده است . او در سال 1980 میلادی موفق به دریافت جایزه صلح کتابفروشی های کشور آلمان شده است .
خداوندا ، به سخنان من گوش فرا ده ، ناله هایم را بشنو و به شکوه هایم ، اعتنا کن زیرا تو با دیکتاتورها همدست نیستی از سیاست های آن ها حمایت نمی کنی تحت تاثیر تبلیغات آن ها قرار نمی گیری و به باند تبهکاران نیز تعلق نداری در نطق های آن ها نشانی از صداقت نیست نیز در اعلامیه های مطبوعاتی شان .آن ها مدام از صلح سخن می گویند در حالی که مدام بر تولید ابزار و ادوات جنگی شان می افزایند در کنفرانس های صلح ، درباره ی صلح سخنرانی می کنند و در نهان آتش جنگ را بر می فروزند رادیوهای لافزن آن ها در تاریکی شب می غرندمیزهای آن ها پوشیده از اسناد توطئه آمیز و طرح های شوم است .اما تو مرا از شرّ آن ها مصون خواهی داشت حرف های آن ها از دهان مسلسل دستی بیرون می آید و زبان آن ها ادامه ی سرنیزه های زهرآلودشان است .پروردگارا ، آن ها را به سزای اعمالشان برسان توطئه های کثیف شان را نقش بر آب کن ناکامشان گردان چوب لای چرخشان بگذار در لحظه ی به صدا در آمدن آژیر کنار من باش زیر باران بمب ها ، پناهم ده پناه ده به آن کسی که نه پیام های سوداگرانه ی آنها را باور دارد و نه فعالیت های تبلیغاتی و مبارزات سیاسی آن ها را پناه ده به آن کسی که هیچ پناهی جز تو ندارد و او را محاصره کن با عشق و محبت بی کرانت همچون تانک ها و زره پوشهای آن ها .* فریده حسن زاده ، شعر آمریکای لاتین در قرن بیستم ، نشر ثالث 1382 ،ص366
+
۱۳۹۱/۱۱/۲۱ | ۲۰:۵۳ | رحیم فلاحتی
ساحل از دور به نظاره ایستاده است و من در کنارش . صدای خنده ی دخترکی با زمزمه ی امواج درساحل به هم می آمیزد . برق فلاش دوربین عکاسی ، هم آغوشی ساحل و موج را ثبت می کند . دوباره و چندین باره خاطرات قاب می شوند . برق فلاش و خنده های شیرین و با نمک دختر را بر روی شن های نرم و خیس گام می زنم .
باد سرد زمستانی اشک به چشمانم می دواند . چراغ های لنگرگاه سوسو می زنند . غول آهنین شناوری ورود خود را نفیر می کشد . مرغ های دریایی به مشایعت آن بال بال می زنند .
رو به باد به بوسه گاه موج و ساحل می رسم .موجی شتابان پیش می آید . هشدار می دهد که دور باشم و من ناخواسته گامی به عقب می گذارم .
+
۱۳۹۱/۱۱/۲۱ | ۱۰:۰۰ | رحیم فلاحتی
جان کیتس (با بازی رابین ویلیامز ) در فیلم " محفل شاعران مرده " اثر پیتر وی یر در یک پلان تاثیر گذار به شاگردانش می گوید :
« بچه ها ! پزشکی ، مهندسی و صنعت و پدیده های دیگر برای آن است که به واسطه شان زندگی کنیم اما ادبیات و شعر چیزی است که برایش زندگی می کنیم »
نقل از روزنامه اعتماد 91/10/20
+
۱۳۹۱/۱۱/۲۰ | ۲۰:۵۵ | رحیم فلاحتی
انگار می خواهد اتفاقی بیفتد . نه اخطاریه و نه احضاریه ای . در این مواقع خبری از دست آویز رسمی نیست و فقط یک حس درونی خبر از حادثه ای بد می دهد . باید به انتظار بنشینی و این انتظاری است خورنده و کشنده که دمار از روزگارت بیرون می آورد .
صدای ناگهانی به هم خوردن در ، پرت شدن گربه از روی شیروانی و یا ملودی شیش و هشت تلفن همراهت به یک آن می تواند تمام علائم حیاتی ات را قطع کند .
با دلشوره و نگاهی پر از نگرانی از خانه بیرون می روی .با تردید به همسایه ها و رهگذرها نگاه می کنی . سعی داری چهره ی واقعی شان را از پشت نقاب هایی که زده اند ببینی . یا نه ، نقاب هایشان را روی صورتشان جا به جا کنی . در این مدتی که آنها را می شناسی می توانی حدس بزنی کدام صورتک مناسب احوال کدام یکی از آنها است.
می دانی برای خرید بیرون آمده ای . در بین آگاهی و نا آگاهی ات شناوری ، دبه ای ماست به دست می گیری و و غرق نگاه کردنش می شوی . زیرلب تکرار می کنی ماست سفید است ... ماست سفید است ... ماست ...
اصغر آقای ِ سوپری برای چندمین بار سر تا پایت را برانداز می کند و می گوید : « آقای مداینی اونی که دستتِ دبه ی دوشاب خرماست ...
+
۱۳۹۱/۱۱/۱۹ | ۲۲:۱۴ | رحیم فلاحتی
روزی عینک مردی به زمین افتاد
از برخورد شیشه های عینک با زمین ، صدای گوشخراشی برخاست .
مرد با ناراحتی خم شد تا خرده شیشه ها را جمع کند
زیرا پول زیادی برای عینکش پرداخته بود ،
اما در کمال تعجب ، آن را سالم یافت ،
با خود اندیشید : معجزه شده است .
اکنون این مرد ، شکرگزار و ترسیده
این واقعه را اخطاری دوستانه تلقی کرده است ،
پس قبل از هر کاری به عینک فروشی می رود ،
و جا عینکی محکمی می خرد ، لایی دار و دو جداره .
پولی را که برای آن پرداخته نوعی صرفه جویی می داند :
خطر را برای همیشه از عینکش دور کرده است
یک ساعت بعد ، جا عینکی از دستش سقوط می کند ،
او آرام و بی هیچ دلهره ، خم میشود و درون جعبه ،
شیشه ها را خرد خاکشیر می یابد ، مدتها طول می کشد تا به خود بفهماند
که هرگز نمی توان از مشیت الهی سر در آورد ، و در واقع
معجزه اکنون اتفاق افتاده است .
شعر از : خولیو کُرتازار 1914 الی 1984 ـ ترجمه فریده حسن زاده
+
۱۳۹۱/۱۱/۱۸ | ۲۱:۳۰ | رحیم فلاحتی
سه تا کوچه را که رد می کنم ، همان ابتدای کوچه ی چهارم خورشید با نیزه های بلندش از کنار صلیب روی شیروانی خلیفه گری ارامنه صاف می زند توی چشمم .
این کوچه با حیاط های پر از کاج سرشار از خاطره است . پایم که می رسد این جا سی و اندی سال تصویر و صدا و همهمه روی ذهنم آوار می شود . کمتر جایی از شهر برای من این گونه است . نمی دانم ، شاید به همین جهت اسم این کوچه را که بی شباهت به خیابان نیست ، گذاشته اند « متروپل » . ترک و فارس و گیلک و ارمنی . انگار کشور هفتاد و دو ملت است اینجا .
سر صبح که با آندره می رویم مدرسه از او می پرسم : « چرا بالای اون ساختمونا علامت جمع گذاشتن ؟ » پوزخندی می زند و می گوید : « خره! اون علامت جمع نیست ، صلیبه ! » حس می کنم نوک دماغم قرمز شده و دیگر نمی پرسم صلیب چیست و خودم را جلوی مدرسه قاطی بقیه ی بچه ها می کنم و آندره هم می رود سمت یوریک .
کلاس سوم بود که فهمیدم صلیب چیست و چرا برای مسیحی ها اهمیت دارد و مقدس است . معلم برای ما توضیح داد که ارامنه اعتقاد دارند حضرت مسیح را مصلوب کرده اند و صلیب را نماد شهادت او می دانند . به همین خاطر یوریک آن روز عکسی را از کلیسا امانت گرفته و با خود آورده بود . هنوز هم وقتی به یاد آن عکس و میخ های درشتی که به دست و پای حضرت عیسی زده بودند و آن تاج خار روی سرش می افتم تمام تنم ریش ریش می شود .
آندره با بچه های ارمنی زنگ کلاس دینی می رفتند حیاط . بچه زرنگ ها درس می خواندند و بقیه بازی می کردند و ما با حسرت از پشت پنجره آنها را تماشا می کردیم .
هنوز نگاه سرزنش بار پدرم سر شام آن زمستان که برف زیادی باریده بود یادم می آید . مادر داشت غذا می کشید که یک باره از دهانم پرید : « کاش ما هم ارمنی بودیم . آندره و بچه ها سه روز برای کریسمس تعطیل اند . » همان نگاه پدر کافی بود که تا آخر شب لال مانی بگیرم .
آندره می گفت : « ما روزهای یکشنبه می ریم کلیسا » راست می گفت . مدیر مدرسه ساعت درس دینی را جوری تنظیم کرده بود ، بچه هایی که دوست دارند به کلیسا بروند . فراش مدرسه آنها را می برد و بعد از مراسم برمی گرداند . کلیسا انتهای کوچه ی عیسی بن مریم بود و تا مدرسه فاصله ی چندانی نداشت .
یادم می آید یوریک با ساشا و آرتم و بقیه ارمنی صحبت می کرد اما وقتی به آندره می رسید مثل ما فارسی حرف می زدند . زنگ مدرسه خورده بود و توی نم نم بارانی که می بارید بر می گشتیم خانه . طاقت نیاوردم و از آنده پرسیدم : « چرا تو ارمنی حرف نمی زنی ؟» این بار آن "خری " را که تکیه کلامش شده بود را تکرار نکرد وگفت : « برای اینکه ما روس یم . پدر بزرگم از اوکراین مهاجرت کرده .»
اولین بار بود که پهلوی او کم نمی آوردم . توی دلم گفتم :« خوش به حال خودم ! هم فارسی بلدم ، هم ترکی و گیلکی .»
جلوی خانه شان می رسم . پرده های سنگنی پشت پنجره افتاده و خانه سوت و کور است . از سر و روی خانه غم می بارد . می دانم الان مادام خانه است .اما دل و دماغ اینکه به پیر زن سر بزنم را ندارم . دوباره تصویر آن روز که آندره و مادام را بردم فرودگاه می آید جلوی چشمانم . حال و هوای عجیبی داشتند . مادر و پسر انگار آخرین باری بود که همدیگر را می دیدند .
سعی می کنم قدم هایم را تندتر کنم . اما انگار راهی برای خلاص شدن از این خاطره ی تلخ نیست .
چندماه بعد از حادثه ی یازده سپتامبر و فرو ریختن برج های دو قلو بود که نشانه هایی سوخته و ذوب شده ی آندره را از آمریکا برای مادام فرستادند . همه اش درون یک قوطی بود .
+
۱۳۹۱/۱۱/۱۸ | ۱۹:۵۳ | رحیم فلاحتی
چه کسی برایم پرتقالی خواهد خرید
برای دلداری دادنم ؟
پرتقالی سالم و رسیده
به شکل یک قلب .
نمک دریا بر لبانم،
وای بر من !
بر لبانم و در رگانم
نمک دریا .
چه کسی برایم پرتقالی خواهد خرید
برای دلداری دادنم؟
پرتقالی سالم و رسیده
به شکل یک قلب .
نمک دریا بر لبانم ،
وای برمن !
برلبانم و در رگانم
نمک دریا .
هیچکس پیشکش من نخواهد کرد
گرمای لبانش را .
هرگز خوشه ای نخواهم چید .
از گندمزار پر مهر بوسه ای.
هیچکس نخواهد چشید
شراب خونم را .
احساس نخوهم کرد
جریان آن را در جانم .
همچون کشتی شکستگانم
وای بر من !
به ابرهای سرگردان می مانم
و به کشتی های گمشده در دریا !
و قلبی ندارم دیگر
زیرا خواهانی ندارم دیگر .
چه کسی برایم پرتقالی خواهد خرید
برای دلداری دادنم ؟
شعر از : خوسه گوروستیثا ـ 1901 الی 1973 مکزیک .
ترجمه : فریده حسن زاده ( مصطفوی )
+
۱۳۹۱/۱۱/۱۷ | ۲۱:۰۶ | رحیم فلاحتی
دعا نکنیم از خطر محفوظ بمانیم
دعا کنیم ، بدون هراسی در دل با خطر درآویزیم ،
نخواهیم دردمان تسکین یابد ،
دلی بخواهیم که درد را به هیچ بگیرد .
در آوردگاه زندگی در پی متحد نباشیم
به نیروی خویش بسنده کنیم .
هراسان و نگران ، برای رهایی ، چشم به دست دیگران نباشیم
صبری بخواهیم که خود ، آزادی خویش را فرا چنگ آوریم .
یاریم کن ترس را ازخود برانم ،
و تنها به هنگام موفقیت ، رحمت تو را در دل احساس کنم ،
بگذار به هنگام نامرادی گرمای دستانت را احساس کنم .
رابیندرانات تاگور ـ ترجمه ی علی اصغر بهرامی
تاگور : شاعر ،فیلسوف و موسیقیدان اهل بنگال هند (1861ـ1941)
+
۱۳۹۱/۱۱/۱۷ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی
جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد
هذیان می گویم
می دوم جدایی در پی ام
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست ، راه نیست
جدایی ، پلی در میان
از مو باریکتر ، از خنجر تیزتر
از خنجر تیزتر ، از مو باریکتر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم .
ناظم حکمت ـ ترجمه ی احمد پوری
+
۱۳۹۱/۱۱/۱۶ | ۱۷:۱۰ | رحیم فلاحتی
در محیط پیرامون مان از خانه گرفته تا محل کار و الی آخر اختلاف نظر وجود داشته و دارد و راه گریزی از آن نیست . مدیریت و بکارگیری مناسب از این دیگرگونه اندیشیدن و تنوع سلیقه و نظر و احترام به آنها می تواند موجب رشد و شکوفایی هر نهادی شود . در این میان هنر و ادبیات از این مقوله جدا نیست . افکار و اندیشه ها در تقابل و برخورد با یکدیگر ورزیده و کارآمدتر می شوند و باید مجال زور آزمایی و مبارزه ی تن به تن را در میان گود به آنها داد .
چه خوب بود در خانواده ی بزرگی که داریم هر کسی این اجازه را پیدا می کرد تا صدایش را به گوش دیگران برساند و کاش می دانستیم و باور می کردیم که گوش های شنوای اطرافمان تفاوت صدای ناهنجار و تحریر قناری وار را می دانند و هیچگاه شیفنه ی قاقاری که از میان باغ سرما زده ی لخت وعور می آید نخواهند شد .
هرچند می دانیم زیبایی زندگی به کنار هم بودن این تضادهاست . اگر کلاغی نبود و صدای گوش خراشی ، چه کسی به زیبایی آواز قناری پی می برد ؟!
برای آغاز اولین گام خوب گوش کردن است .