ای تاک
ای تاک ، چرا می ستایی ام ؟ این من بودم که تو را بریدم ! من سَنگ دل ام .از تو خون می رود : ستایش ات از ستمگریِ مستانه ام چی ست ؟ تو می گویی : « آن چه کامل شده است ، هر آن چه رسیده است ، مرگ می خواهد ! » درود ، درود بر تیغ انگوربُر ! اما آن چه نارسیده است ، زیستن خواهد ، دردا ! رنج می گوید : « گم شو ! برو ، ای رنج ! » اما هر آن چه رنج می برد ، زیستن خواهد تا رسیده و شاد و مشتاق شود : مشتاق چیزهای دورتر ، برتر ، روشن تر . آن چه رنج می برد ، چنین می گوید : « من خواهان وارث ام ، خواهان فرزند ام ، خود را نمی خواهم .» اما لذت نه خواهان وارث است نه فرزند . او خود را می خواهد ، جاودانگی را ، بازگشت را . او همه چیز را جاودانه همان گونه که هست می خواهد . رنج می گوید : « بشکن ، خونِ خویش بریز ، ای دل ! ای پا ، بگرد ! ای پَر ، بپر ! ای درد ، برخیز ، برشو ! » باری ، بیا ، ای دلِ پیر : « رنج می گوید گم شو »
نقل از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری ـ نشر آگه ، جیبی ، 1388 ، ص 544
دو رباعی از هاتف اصفهانی
بابا داره ماهی می شه !
چاپ لغت نامه ی دهخدا !!!
« ...وقتی می خواستند لغت نامه دهخدا را به چاپ برسانند متحیر بودند که بودجه را از کجا تامین کنند ، طرحها و پیشنهادها مخارج کلی داشت و هیچ وزارتخانه ای قبول نمی کرد ، مرحوم سرلشکر ریاضی( وزیر فرهنگ وقت ) پیشنهاد عجیبی کرد ، او گفت : « پیشنهاد من این است که فضولات و « پهن » های زیر اسب های دانشکده افسری را بفروشند و از بهای آن لغت نامه ی دهخدا را چاپ کنند » و همین کار را هم کردند ، جلد اول آن در آمد و کم کم محلی در بودجه مملکت برایش گذاشته شد و همانست که امروز یک دایرة المعارف عظیم فارسی با وجود نقایص بسیارش در دست داریم ، کتابی که اگر اسب های دانشکده ی افســـری از « قضای حاجت » خودداری می کردند ، چاپ آن به تعویق می افتاد .»
برگرفته از کتاب ( از پاریز تا پاریس ـ دکتر باستانی پاریزی ص 281 )
به نظر می آید کُمیت کار فرهنگی در این سرزمین همواره لنگ می زده و کار دیروز و امروز نیست . افراد بزرگی که تمام همت خود را صرف آفرینش فرهنگی و ادبی کردند و کسی تلاشی برای رفع موانع بر سر راهشان انجام نداد و دست مریزاد به اسب های دانشکده ی افسری...
دعوی دوستی
عشق چیست ؟
یک جمله و بیست فعل
انگار کشته شده
آدم قرمز مو
روزگاری آدم قــــرمز مویی بود که نه چشــــــم داشت نه گوش . مو هـــم نداشت و بیخودی به او مو قرمز می گفتند . حرف هم نمی توانست بزند ، چون دهان نداشت . حتی دماغ هم نداشت . دست و بازو هم نداشت . شکم و ستون مهره ها هم نداشت . توی شکمش هم هیچ چیز نبود . اصلاً هیچ چیز نداشت . به همین دلیل نمی توانیم به آسانی بدانیم ازچه کسی حرف می زنیم . پس بهتر است از او چیزی نگوییم .
( دانیل خمس 1974) نقل از کتاب « زندگی در آینه » حورا یاوری