+
۱۳۹۱/۱۲/۲۹ | ۱۰:۲۶ | رحیم فلاحتی
آن شــــــغالی رفـت انــدر خُــــــمّ رنگ
اندر آن خــــــم کرد یک ســاعت درنگ
پس بر آمـــــــد پوستش رنگین شــده
که مـــــــــــنم طاووس علــیین شـــده
پشــــــــم رنگـــین رونق خوش یافــته
آفـــــــــتاب آن رنگ هـــــــــا بر تافــــته
دید خود را ســبز و ســــرخ و فور و زرد
خویشـــتن را بر شــغالان عرضـــه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در ســـر نشــــاطی ملتویست
از نشــــــاط از مــــا کــــرانه کــرده ای
این تکـــــــــــــبر از کجــــــــــا آورده ای
یک شغــــالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شــــدی از خوش دلان
شـــــــید کــــردی تا بمـــنبر بر جهی
تا ز لاف این خـــلق را حسرت دهی
پش بکوشــــــیدی ندیدی گـــــرمیی
پس ز شــــید آورده ای بی شرمیی
گـــــــرمی آنِ اولیـــــا و انبیــــــاست
باز بی شــــرمی پناه هر دغـــاست
که التفات خلق سوی خود کشـــند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
مثنوی معنوی ، بر اساس نسخه ی قونیه ، به تصحیح عبدالکریم سروش
انتشارات علمی فرهنگی ، تهران 1378
نقاشی بر گرفته از :slowvelder.wordpress.com
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۶ | ۰۷:۴۶ | رحیم فلاحتی
یک روز ، خلواره ، یک دسته گل کوچک کوتاه قد برایت آوردم . پدرت ، ناگهان و پیش ازتو سر رسید . آذری خندید .
ـ هاه ! این را باش ! در ساوالانِ من ، گل ، بالاتر از قامت توست ، گیله مرد کوچک ! تو در دریای گل ، برای دخترم ، یک قطره گلک آورده یی مردک ؟
ـ این قطره ،پر از ارادت است آقا ، اما در آن دریای شما به جز گل هیچ نیست .
آنوقت ، تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی گم شد ، و من دانستم که او ، گر چه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می گوید و با دست غذا می خورد ، عشق را اما می داند .
ـ آن روز ، روز سوم سبلان بود ، و تو سه روز بود که عاشق من شده بودی .
نادر ابراهیمی ، یک عاشقانه ی آرام ، نشر روزبهان تهران 1377 ص 15
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۳ | ۱۰:۱۴ | رحیم فلاحتی
جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیرزن کیست ؟استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو . سنگی آن جاست . به سنگ توهین کن .شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم ؟ سنگ پاسخ نمی دهد . استاد گفت : خوب ،پس با شمشیرت به آن حمله کن . شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند . و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند . من این را نپرسیدم . بهترین شمشیر زن کیست ؟ استاد پاسخ داد : بهترین شمشیرزن ، به آن سنگ می ماند ، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند . پائولو کوئلیو ، آرش حجازی ، مکتوب ، کاروان 1384
عکس برگرفته از : www.elfwood.com
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۲ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی
« قدم اول این ره چو قلم ترک سر است ... »
« صائب »
صدها قلم به کوره ی وحشت شدند ذوب
تا خنجری شوند
در دست آن کسی که ز قدرت شده است مست
در دست مرد مست
خنجر شکافتست
فاق قلم ؟
_ نه
سینه ی صدها قلم بدست
حمید مصدق ، مجموعه شعر " شیر سرخ " ، نشر کانون ، تهران 1376
+
۱۳۹۱/۱۲/۲۱ | ۲۳:۰۲ | رحیم فلاحتی
در سکوت شب به سراغ دفتر یادداشت فراموش شده ای در کنج کتابخانه رفتم . روزهای رفته را ورق زدم . نوشته هایم همه از فصل پاییز می گفت و باران . پاییزی که گذشته بود فصل پر بارانی بود . دماغم از بوی باران پر بود و در ذهنم برگ های زرد و نارنجی کوچه باغ منتهی به خانه ی پدری را جارو می کردم که به صفحه ی آخر دفتر رسیدم . آنجا با مداد نوشته شده بود :« سلام مهربانم ممنونم از اینکه همیشه و همه وقت به نوشتن و خواندن علاقه نشان میدی ! پس من چی ، هیچی ! »عکس بر گرفته از : www.photographyblogger.net
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۷ | ۲۲:۱۹ | رحیم فلاحتی
می خواهم در این پست چیزی بنویسم . انگار حسی مرا با خود به همراه می برد . سلانه سلانه دور می شوم . مثل عبور از خط کشی عابر پیاده در یک خیابان خلوت و ساکت در دل شب . صفحه همچنان گشوده می ماند . واژه ها در انتظار که لبریز شوند . اما همانطور که چشم دوخته ام به این صفحه ی سفید ، اندیشه ام پریده است به دور دست ها ، به پشت پرچینی کوتاه که از باغ چای و چند درخت نارنج که زیر بار کمر خم کرده اند می گذرد و پشت پنجره ای پوشیده با حریر گل بهی به انتظار می نشیند . خیالم در دست چند سنگ ریزه دارد و خیال پرتاب . خیالِ خیالم چقدر شیرین است . سکوت شب با صدای تقه ای می شکند ... صفحه سفید مانده است . سفیدِ سفید .
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۶ | ۱۶:۲۲ | رحیم فلاحتی
فصل بهار را با رنگ سبز و سرخ نسنجید بانوی سوگوار بنفشه روشن ترین نشانه ی این فصل است !جلال قیامی میر حسینی ، حرف اول (دفتر دوم ) انتشارات پاسارگارد ، تهران 1377
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۶ | ۱۶:۰۳ | رحیم فلاحتی
ای عقل سرخ من !لغزیده بر جدار شیشه ی آفاق آیا دوباره موج به سرچشمه باز خواهد گشت ؟ـ آری !اما :نه آنچنان که تو دیدی ،زرینه ای زلال ؟بل ،با طیف های گونه گونه و ناپیدا صالح وحدت ، حرف اول (دفتر دوم) انتشارات پاسارگاد تهران 1377
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۳ | ۱۹:۳۰ | رحیم فلاحتی
نه !
کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کس را
که دوستتر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس
من با همه ی وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم .
قیصر امین پور
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۱ | ۲۲:۱۳ | رحیم فلاحتی
: آی بی مروّتا کسی نیست یه لیوان آب
بده دست من ! یه گروهان آدم اون پایین پلاسن همه شون کرشده ن .
: باز چت کردی ؟ چرا پاسگاهو
گذاشتی رو سرت ؟
: این باد لعنتی چش و چار آدمو
کور می کنه . گلوم خشک شد . شمر که نیستید ! این ساعت لامصب هم که شده آیینه ی دق
، عقربه هاش انگار قفل کرده ن . وقت نمی گذره ... دمت گرم یه لیوان برام آب بیار .
اینقدر پای اون بی سیم نشین ، قاطی می کنی ها !
: چند دقیقه دندون رو جیگر بذار
. پیغام رسیده ، بدم به فرمانده الان اومدم .
:داری می ری دستمال یادت نره !
راستی بگو فلانی می گه سمت تلخ آب چند تا شتر دیده می شه ، اما کسی باهاشون نیست .
: تو که تا تلخ آب رو می بینی
بگو شتراش نرن یا ماده ؟!
: بابا راست می گم ، به روح همه
کس ات بیا ببین ! پشت همه شون تا دلت بخواد علف و تل بار زدن .
: ببو گلابی ! تو که بلدی اینقدر
زر بزنی ، وقتی می یای سرپست ، پارچ آب رو با خودت بیار بالا و اینقدر از این جا
عر و گوز نکن .
: وللش ! بهانه کردم بیای دو
کلام حرف بزنیم . دلم نیومد سیگارامو تنها تنها بکشم . مثل بعضی ها تک خوری تو
مرام ما نیست .
: چه غلطی داری می کنی ؟! بوی
علف همه جا رو برداشته ! از بالا صدای لخ
لخ دمپایی می یاد ، نگو آقا تشریف آورده خونه ی عمه ! خوب همه چیزو زدی به حساب
قندیل هات .
: وللش ! از بس چشم دوختم به
این رود خونه ، قاطی کرده م . یعنی می شه یه روزی ببینم توش آب راه افتاده ؟ دلم
می خواد بشینم کنارش و با قلاب ماهی بگیرم .
: نه بابا ، مثل اینکه راست
راستی زده به سرت . نمی خوای این خار وخسک های بیابون بشه درختای ون وافرا ، یا
اصلا خود جنگلای شمال ؟!
: آخ ، جیگرت حال بیاد ، یه
لیوان دیگه بریز ! این باد لعنتی تمومی نداره ! راستی یهو یادم اومد ، قضیه ی
درگیری چی بود ؟ نگفتی چند نفر بودن .
: نمی دونم ، توی تاریکی فقط یه سری شبح دیدم .
از سر و شکل شون هیچی پیدا نبود . تو که قضیه رو شنیدی ، برا چی می پرسی ؟
: پاترول بهداری رو دیروز توی
شهر دیدم ، توی پارکینگ ستاد فرماندهی ، یه طرفش شده بود آبکش .
: یک ماه و نیم می شــه پامو
توی شهــر نذاشتم . از خونه خبر ندارم ، نمی دونم کی مرده ، کی زنده ست .
: اینو بگیر خوب آتیش خورش کن .
مواظب باش توتون هارو باد نبره ... نگفتی چطور شد افتادین تو کمین ؟
: فکر کنم سه نفر بودن ، از
آتیش دهنه ی تفنگ هاشون می گم . اون خاکریزای بعد از برجک مرزی میل صدوده یادت هست
؟
: آره ، همونجا که شیب تندی
داره و بعد بلافاصله سربالایی . لاکردار ، آدم وقتی توی ماشینه وسرعت داره یه حالی
می شه ، یه چیزی مثل دوتا هسته ی درشت می یاد تا زیر گلو و برمی گرده .
: آره ، هنوز از اونجا بیرون
نیومده بودیم که گلوله های رسام مثل نقل و نبات ریخت رو سرمون ...
گرینوف ، آی گرینوف ! بر پدر سازنده ات لعنت ! مثل بلبل چهچه می زد .
عزراییل رو آورد جلو چشامون . انگاری آدمو گذاشته باشن توی پیت حلب و با چکش و قلم
افتاده باشن به جونش . مثل راسته ی مسگرا . نمی دونی چه قیامتی بود . گلوله ها می
خورد رو آسفالت و کمونه می کرد . صدای بچه ها در نمی اومد .
: بیا ، مواظب باش آتیشش نیفته
. راستی اون چند تا کی ین دارن می یان سمت پاسگاه ؟
: تو رو خدا نگهبان مارو باش !
بچه های خودمونن یه ساعت پیش رفتن هیزم جمع کنن برای تنور . سروان گفته از این به
بعد هر کی رو ببینه باهیزم های تنور نونوایی آب گرم کنه بره حموم ، سه روز اضافه
رو شاخشه .
: کجا بودم ؟ آره
، با اولین رگبار ، راننده مون مهدی تیر خورد و ماشین رفت رو شونه ی خاکی . از بد
شانسی نور چراغاش افتاده بود رو جاده . سریع از ماشین پیاده شدم . نه مهتاب بود و
نه کور سو ، دور وبرمان ظلمات . فقط گلوله بود مثــــل زنبور ویز ویز کنان از بیخ
گوشمون رد می شد . هنوز نمی تونم باورکنم چیزایی که دیدم واقعیت بود یانه، اتفاقی که
برای کرمی افتاد ، تیر خوردن بچه ها ، زخم پای خودم که قابل ندونستن دو روز
استراحت بدن ! ...
: بنده ی خدا کرمی
حیف شد ، بچه ی با معرفتی بود .
: آره بیچاره . از
ماشین که پریدم پایین یه لحظه حس کردم پای چپم مال خودم نیست . پشت ساقم داغ شد .
خوردم زمین و کلاش از دستم افتاد . دست گذاشتم جایی که می سوخت ، دستم لزج شد . از
ترس صـدام در نمی اومد . کورمال کورمال دنبال اسلحه گشتم ، انگار آب شده بود ! ...
: لامصب شاعر خوب
گفته : « بنگش بنگ مزاره ، انگار هوندا هزاره ! » خوب افتادی به دور حرف زدن . ردش
کن بیاد.
: بگیر ... خلاصه رو شونه خاکی درازکش بودم ، بچه ها هر
کدوم خودشونو یک گوشه انداختن . کرمی پا شد رفت جلو ماشین ، راست جلو چراغایی که
روشن مونده بود . داد زد : نامردا نزنید ! نامردا نزنید ! که گلوله ها مثل بارون ریخت سرش . بیچاره سهم
مارواز شیرینی ها داده بود . از فردا صبح خلاص بود ، می رفت کارت شو بگیره .
: چی شد ؟! چرا به
هم ریختی ؟! نگاش کن تورو به خدا ، اشک چشاشو ورداشته !
: به خدا دست خودم
نیست . شبا نمی تونم راحت بخوابم . همش با صدای مهدی از خواب می پرم . از پشت
فرمون خودشو انداخته بود رو جاده و داد می زد : بزن ! بزن بی ناموس هارو ! اتفاقی
دستم خورد به اسلحه . نفهمیدم کی مسلح کردم و چکوندم . گرفته بودم طرف شبح هایی که
تو تاریکی سمت ما می اومــدن . فکر کنم یکی شون رو زدم . از همون جا عقب کشیدن و
رفتن پشت خط مرزی . بعد صدای موتور ماشین بلند شد و چراغ خاموش دور شدن .
: وللش ، می دونم
ناراحتی اما حرف که بزنی انگار یه چیزی رو از روی دلت بر می دارن . کاش اون شب
بودم ، دهن همه شونو صاف می کردم .
: همه ش تقصیر یه
آش خور لعنتی بود ، به خاطر اون بلند شدیم راه افتادیم . بچه ها بی سیم زدن که
حالش خوب نیست . راست می گن ، مفت باشه کوفت باشه ! پاشون که می رسه به این منطقه
، از وفور نعمت عملی می شن !
: راستی تو چی کار
می کنی با این وفور نعمت ؟ از علف هایی که چند روز پیش گرفتیم چیزی بلند نکردی ؟
: بیچاره هر چیزی
اندازه داره ! عین لوله ی آفتابه کج شده ی .
: حالا که تا ته
کشیدی و فک زدی ، بد شد ، اَخ شد ؟!
: ببین ، همه ش
فکری ام . گمون کنم کمین اون شب به تلافی رد زنی و دستگیری هفته ی قبل ماست .
دیونه ی احمق ، اگه اون قاچاقچی رو از پشت نمی زدی ...
: وللش ، به خاطر
همون کلی تشویق شدم . به کسی در مورد اون روز که حرفی نزدی ؟
: اگه می گفتم که
حالا اینجا نبودی ... بیا این طرف ، لبه ی پشت بوم دید داره . آتیش سیگار شده
اندازه ی دماغت . دم غروبی سروان از اتاقش می زنه بیرون و دور اطراف سرک می کشه .
: وللش .
: اگه ببینه سرپست
سیگار می کشی تشویقی هاتو می کنه تو ماتحت خر !
: اونم اهلشه .
بیشترشون تبعیدی ان ، کسی که به دلخواه نمی یاد اینجا . نه آب هست نه برق . برای
یه تلفن کوچولو تا نزدیکترین مخابرات دو ساعت با ماشین راهه . دیدم بعضی وقتا مثل
شتر مست سر می ذاره به بیابون ، می ره پای چاه شور . از این بالا پیداست ، چند بار
آتیش سیگارشم دیده م .
: چرت نگو ! ندیدم
سیگار بکشه .
: برو بابا ! تو
که اصلا تو باغ نیستی ، دایم چپیده ی توی اون اتاق و کد رد وبدل می کنی . قاسم،
جاسم ، ناظم ، لازم ... راستی یه چیزی ،
قادر و دیدی که دستش وبال گردنش بود . پفیوز به خاطر اینکه دستش چلاق شده اومد
تسویه گرفت و رفت.
: یعنی معاف شد ؟!
: آره کثافت !
باید اون روز تو درگیری از زندگی معافش می کردم .
: چی کار داشته
بنده ی خدا به تو ؟! شر بود ، ولی برای آش خورهای صفر کیلومتر .
: یه چیزی به ت می
گم ، اما باید همین جا چال کنی !
: بنال ببینم ،
باز چه داستانی سرهم کرده ی ؟
: اون قاچاقچی یه
که نفله شد ، واسه رد گم کنی بود ، می خواستم انتقام بگیرم .
: اون فلک زده رو
کجا دیدی که بخوای انتقام بگیری ؟!
: گلابی! قاچاقچی
رو نمی گم، منظورم قادربود . جلوتر از من داشت می رفت سمت قاچاقچی یه. پشتش به من
بود ، یه گلوله حواله ش کردم با صورت رفت رو زمین . قاچاقچی یه که منو دید رگبار بستم طرف اون . گلوله دست قادرو از بازو
پوکوند ؛ تا خود منطقه پشت وانت عر زد .
: تو دیگه چه
آشغالی هستی ! قادر چه هیزم تری به ت فروخته بود ؟!
: تند نرو ، خبر
نداری . دور و اطراف مونو آشغال برداشته . قادر با بشیر ، اون همشهری داغونش ، روی
من شرط بسته بودن .
: تو از کجا
فهمیدی ؟
: بشیر دیروز به م
گفت ، حالا که قادر نیست و ترسی ازش نداره زبونش واشده .
: حالا سر چی شرط
گذاشته بودن ؟
: سر یه تخته از
علف هایی که بلند کرده بودن . اون شب رو پشت بوم بالای اتاق مخابرات پتومو پهن
کردم . هنوز خوابم نبرده بود که قادر اومد کنارم جاشو پهن کرد . تازه چشمام گرم شده
بود که انگار منو برق سه فاز گرفت . وقتی برگشتم ، قادر خودشو زد به خواب .
: هیچی نگفتی ؟!
: نخواستم نصف شب
الم شنگه به پا کنم . پتو رو جمع کردم و اومدم پایین تو خوابگاه . خون خونم رو
داشت می خورد . گرما و بوی عرق تن آدم رو کلافه می کرد . تاصبح نخوابیدم . نقشه می
کشیدم چه بلایی سرش بیارم اما فکرم راه نمی داد . روز درگیری همه چیز یکباره اتفاق
افتاد و قادر جلو من سبز شد .
: حالا راستشو بگو
، تو هم آره ؟ نکنه بند رو آب داده باشی ؟!
: اینقدر فک نزن !
بلند شو نگهبان بعدی رو صدا کن . پنج دقیقه از پستم گذشت !
پایان