سر چی شرط گذاشته بودن؟
+
۱۳۹۱/۱۲/۱۱ | ۲۲:۱۳ | رحیم فلاحتی
: آی بی مروّتا کسی نیست یه لیوان آب
بده دست من ! یه گروهان آدم اون پایین پلاسن همه شون کرشده ن .
: باز چت کردی ؟ چرا پاسگاهو
گذاشتی رو سرت ؟
: این باد لعنتی چش و چار آدمو
کور می کنه . گلوم خشک شد . شمر که نیستید ! این ساعت لامصب هم که شده آیینه ی دق
، عقربه هاش انگار قفل کرده ن . وقت نمی گذره ... دمت گرم یه لیوان برام آب بیار .
اینقدر پای اون بی سیم نشین ، قاطی می کنی ها !
: چند دقیقه دندون رو جیگر بذار
. پیغام رسیده ، بدم به فرمانده الان اومدم .
:داری می ری دستمال یادت نره !
راستی بگو فلانی می گه سمت تلخ آب چند تا شتر دیده می شه ، اما کسی باهاشون نیست .
: تو که تا تلخ آب رو می بینی
بگو شتراش نرن یا ماده ؟!
: بابا راست می گم ، به روح همه
کس ات بیا ببین ! پشت همه شون تا دلت بخواد علف و تل بار زدن .
: ببو گلابی ! تو که بلدی اینقدر
زر بزنی ، وقتی می یای سرپست ، پارچ آب رو با خودت بیار بالا و اینقدر از این جا
عر و گوز نکن .
: وللش ! بهانه کردم بیای دو
کلام حرف بزنیم . دلم نیومد سیگارامو تنها تنها بکشم . مثل بعضی ها تک خوری تو
مرام ما نیست .
: چه غلطی داری می کنی ؟! بوی
علف همه جا رو برداشته ! از بالا صدای لخ
لخ دمپایی می یاد ، نگو آقا تشریف آورده خونه ی عمه ! خوب همه چیزو زدی به حساب
قندیل هات .
: وللش ! از بس چشم دوختم به
این رود خونه ، قاطی کرده م . یعنی می شه یه روزی ببینم توش آب راه افتاده ؟ دلم
می خواد بشینم کنارش و با قلاب ماهی بگیرم .
: نه بابا ، مثل اینکه راست
راستی زده به سرت . نمی خوای این خار وخسک های بیابون بشه درختای ون وافرا ، یا
اصلا خود جنگلای شمال ؟!
: آخ ، جیگرت حال بیاد ، یه
لیوان دیگه بریز ! این باد لعنتی تمومی نداره ! راستی یهو یادم اومد ، قضیه ی
درگیری چی بود ؟ نگفتی چند نفر بودن .
: نمی دونم ، توی تاریکی فقط یه سری شبح دیدم .
از سر و شکل شون هیچی پیدا نبود . تو که قضیه رو شنیدی ، برا چی می پرسی ؟
: پاترول بهداری رو دیروز توی
شهر دیدم ، توی پارکینگ ستاد فرماندهی ، یه طرفش شده بود آبکش .
: یک ماه و نیم می شــه پامو
توی شهــر نذاشتم . از خونه خبر ندارم ، نمی دونم کی مرده ، کی زنده ست .
: اینو بگیر خوب آتیش خورش کن .
مواظب باش توتون هارو باد نبره ... نگفتی چطور شد افتادین تو کمین ؟
: فکر کنم سه نفر بودن ، از
آتیش دهنه ی تفنگ هاشون می گم . اون خاکریزای بعد از برجک مرزی میل صدوده یادت هست
؟
: آره ، همونجا که شیب تندی
داره و بعد بلافاصله سربالایی . لاکردار ، آدم وقتی توی ماشینه وسرعت داره یه حالی
می شه ، یه چیزی مثل دوتا هسته ی درشت می یاد تا زیر گلو و برمی گرده .
: آره ، هنوز از اونجا بیرون
نیومده بودیم که گلوله های رسام مثل نقل و نبات ریخت رو سرمون ...
گرینوف ، آی گرینوف ! بر پدر سازنده ات لعنت ! مثل بلبل چهچه می زد .
عزراییل رو آورد جلو چشامون . انگاری آدمو گذاشته باشن توی پیت حلب و با چکش و قلم
افتاده باشن به جونش . مثل راسته ی مسگرا . نمی دونی چه قیامتی بود . گلوله ها می
خورد رو آسفالت و کمونه می کرد . صدای بچه ها در نمی اومد .
: بیا ، مواظب باش آتیشش نیفته
. راستی اون چند تا کی ین دارن می یان سمت پاسگاه ؟
: تو رو خدا نگهبان مارو باش !
بچه های خودمونن یه ساعت پیش رفتن هیزم جمع کنن برای تنور . سروان گفته از این به
بعد هر کی رو ببینه باهیزم های تنور نونوایی آب گرم کنه بره حموم ، سه روز اضافه
رو شاخشه .
: کجا بودم ؟ آره
، با اولین رگبار ، راننده مون مهدی تیر خورد و ماشین رفت رو شونه ی خاکی . از بد
شانسی نور چراغاش افتاده بود رو جاده . سریع از ماشین پیاده شدم . نه مهتاب بود و
نه کور سو ، دور وبرمان ظلمات . فقط گلوله بود مثــــل زنبور ویز ویز کنان از بیخ
گوشمون رد می شد . هنوز نمی تونم باورکنم چیزایی که دیدم واقعیت بود یانه، اتفاقی که
برای کرمی افتاد ، تیر خوردن بچه ها ، زخم پای خودم که قابل ندونستن دو روز
استراحت بدن ! ...
: بنده ی خدا کرمی
حیف شد ، بچه ی با معرفتی بود .
: آره بیچاره . از
ماشین که پریدم پایین یه لحظه حس کردم پای چپم مال خودم نیست . پشت ساقم داغ شد .
خوردم زمین و کلاش از دستم افتاد . دست گذاشتم جایی که می سوخت ، دستم لزج شد . از
ترس صـدام در نمی اومد . کورمال کورمال دنبال اسلحه گشتم ، انگار آب شده بود ! ...
: لامصب شاعر خوب
گفته : « بنگش بنگ مزاره ، انگار هوندا هزاره ! » خوب افتادی به دور حرف زدن . ردش
کن بیاد.
: بگیر ... خلاصه رو شونه خاکی درازکش بودم ، بچه ها هر
کدوم خودشونو یک گوشه انداختن . کرمی پا شد رفت جلو ماشین ، راست جلو چراغایی که
روشن مونده بود . داد زد : نامردا نزنید ! نامردا نزنید ! که گلوله ها مثل بارون ریخت سرش . بیچاره سهم
مارواز شیرینی ها داده بود . از فردا صبح خلاص بود ، می رفت کارت شو بگیره .
: چی شد ؟! چرا به
هم ریختی ؟! نگاش کن تورو به خدا ، اشک چشاشو ورداشته !
: به خدا دست خودم
نیست . شبا نمی تونم راحت بخوابم . همش با صدای مهدی از خواب می پرم . از پشت
فرمون خودشو انداخته بود رو جاده و داد می زد : بزن ! بزن بی ناموس هارو ! اتفاقی
دستم خورد به اسلحه . نفهمیدم کی مسلح کردم و چکوندم . گرفته بودم طرف شبح هایی که
تو تاریکی سمت ما می اومــدن . فکر کنم یکی شون رو زدم . از همون جا عقب کشیدن و
رفتن پشت خط مرزی . بعد صدای موتور ماشین بلند شد و چراغ خاموش دور شدن .
: وللش ، می دونم
ناراحتی اما حرف که بزنی انگار یه چیزی رو از روی دلت بر می دارن . کاش اون شب
بودم ، دهن همه شونو صاف می کردم .
: همه ش تقصیر یه
آش خور لعنتی بود ، به خاطر اون بلند شدیم راه افتادیم . بچه ها بی سیم زدن که
حالش خوب نیست . راست می گن ، مفت باشه کوفت باشه ! پاشون که می رسه به این منطقه
، از وفور نعمت عملی می شن !
: راستی تو چی کار
می کنی با این وفور نعمت ؟ از علف هایی که چند روز پیش گرفتیم چیزی بلند نکردی ؟
: بیچاره هر چیزی
اندازه داره ! عین لوله ی آفتابه کج شده ی .
: حالا که تا ته
کشیدی و فک زدی ، بد شد ، اَخ شد ؟!
: ببین ، همه ش
فکری ام . گمون کنم کمین اون شب به تلافی رد زنی و دستگیری هفته ی قبل ماست .
دیونه ی احمق ، اگه اون قاچاقچی رو از پشت نمی زدی ...
: وللش ، به خاطر
همون کلی تشویق شدم . به کسی در مورد اون روز که حرفی نزدی ؟
: اگه می گفتم که
حالا اینجا نبودی ... بیا این طرف ، لبه ی پشت بوم دید داره . آتیش سیگار شده
اندازه ی دماغت . دم غروبی سروان از اتاقش می زنه بیرون و دور اطراف سرک می کشه .
: وللش .
: اگه ببینه سرپست
سیگار می کشی تشویقی هاتو می کنه تو ماتحت خر !
: اونم اهلشه .
بیشترشون تبعیدی ان ، کسی که به دلخواه نمی یاد اینجا . نه آب هست نه برق . برای
یه تلفن کوچولو تا نزدیکترین مخابرات دو ساعت با ماشین راهه . دیدم بعضی وقتا مثل
شتر مست سر می ذاره به بیابون ، می ره پای چاه شور . از این بالا پیداست ، چند بار
آتیش سیگارشم دیده م .
: چرت نگو ! ندیدم
سیگار بکشه .
: برو بابا ! تو
که اصلا تو باغ نیستی ، دایم چپیده ی توی اون اتاق و کد رد وبدل می کنی . قاسم،
جاسم ، ناظم ، لازم ... راستی یه چیزی ،
قادر و دیدی که دستش وبال گردنش بود . پفیوز به خاطر اینکه دستش چلاق شده اومد
تسویه گرفت و رفت.
: یعنی معاف شد ؟!
: آره کثافت !
باید اون روز تو درگیری از زندگی معافش می کردم .
: چی کار داشته
بنده ی خدا به تو ؟! شر بود ، ولی برای آش خورهای صفر کیلومتر .
: یه چیزی به ت می
گم ، اما باید همین جا چال کنی !
: بنال ببینم ،
باز چه داستانی سرهم کرده ی ؟
: اون قاچاقچی یه
که نفله شد ، واسه رد گم کنی بود ، می خواستم انتقام بگیرم .
: اون فلک زده رو
کجا دیدی که بخوای انتقام بگیری ؟!
: گلابی! قاچاقچی
رو نمی گم، منظورم قادربود . جلوتر از من داشت می رفت سمت قاچاقچی یه. پشتش به من
بود ، یه گلوله حواله ش کردم با صورت رفت رو زمین . قاچاقچی یه که منو دید رگبار بستم طرف اون . گلوله دست قادرو از بازو
پوکوند ؛ تا خود منطقه پشت وانت عر زد .
: تو دیگه چه
آشغالی هستی ! قادر چه هیزم تری به ت فروخته بود ؟!
: تند نرو ، خبر
نداری . دور و اطراف مونو آشغال برداشته . قادر با بشیر ، اون همشهری داغونش ، روی
من شرط بسته بودن .
: تو از کجا
فهمیدی ؟
: بشیر دیروز به م
گفت ، حالا که قادر نیست و ترسی ازش نداره زبونش واشده .
: حالا سر چی شرط
گذاشته بودن ؟
: سر یه تخته از
علف هایی که بلند کرده بودن . اون شب رو پشت بوم بالای اتاق مخابرات پتومو پهن
کردم . هنوز خوابم نبرده بود که قادر اومد کنارم جاشو پهن کرد . تازه چشمام گرم شده
بود که انگار منو برق سه فاز گرفت . وقتی برگشتم ، قادر خودشو زد به خواب .
: هیچی نگفتی ؟!
: نخواستم نصف شب
الم شنگه به پا کنم . پتو رو جمع کردم و اومدم پایین تو خوابگاه . خون خونم رو
داشت می خورد . گرما و بوی عرق تن آدم رو کلافه می کرد . تاصبح نخوابیدم . نقشه می
کشیدم چه بلایی سرش بیارم اما فکرم راه نمی داد . روز درگیری همه چیز یکباره اتفاق
افتاد و قادر جلو من سبز شد .
: حالا راستشو بگو
، تو هم آره ؟ نکنه بند رو آب داده باشی ؟!
: اینقدر فک نزن !
بلند شو نگهبان بعدی رو صدا کن . پنج دقیقه از پستم گذشت !
پایان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.