آبلوموف

و نوکرش زاخار

تناقض

+ ۱۳۹۲/۵/۱۵ | ۱۹:۲۸ | رحیم فلاحتی
با سال شمسی به دنیا می آییم                      آفتاب و ساحل و خلیج                         و گونه های برنزه و تن های لمیده در آفتاب ! با سال میلادی هوار می کشیم                          و به جام جهانی می رویم ،                                        به عشق کارناوال های « ریو » ،                                                      سامبا و رقاصه های نیم برهنه . با تقویم قمری         تکیه و عزاداری و اشک                           هل و گلاب                                و نذرهایی که با معجزه                                               به گُل می نشینند .

پشت به خنکای باد ...

+ ۱۳۹۲/۵/۱۳ | ۱۹:۵۳ | رحیم فلاحتی
آسمان نیمه ابری است . شرجی و رطوبت کلافه ام کرده . از صبح سرویس دراختیار بودم و در ترافیک ظهر مسافرم را به چند جای مختلف شهر رساندم که به زحمت می شد برای لحظه ای توقف کرد . چند جا هم مجبور شدم صدای بلند مامور راهنمایی را که از شدت گرما انگار مغزش دم پختک شده بود و سرم داد می کشید را به خاطر لحظه ای توقف تحمل کنم . باز خدا پدرش را بیامرزد که دست به جریمه نشد !  کارم که تمام شد سری به کتابخانه ی عمومی زدم . درهای هوشمند که باز شد خنکای تهویه ی مطبوع خورد تو صورتم . زیر لب سلامی کردم و نمایشنامه ی " هنر " نوشته ی کریستینا رضا و " زن فرودگاه فرانکفورت " منیرو روانی پور را گذاشتم روی پیشخوان . اجازه خواستم و رفتم سراغ قفسه ی کتاب های رمان و ادبیات . دریچه ی کولر پشت سرم بود و خنکای باد داشت عرق کمرم را خشک می کرد . دوست نداشتم جا به جا شوم و سراغ قفسه های دیگر بروم . در میان پچپچه ی کتابدارها که بساط غیبت همکارشان را پهن کرده بودند و نسیمی که انگار از بهشت می وزید کتاب کم حجمی توجهم را جلب کرد . نه نویسنده نام آشنا بود و نه مترجم . به نظر می آمد تجربه ای ناب و کشف تازه ای برایم باشد . صفحه ای را باز کردم و در میان پچپچه و خنکایی که همچنان می وزید شروع کردم به خواندن :    « من آدم هایی را می شناسم که شما را به خنده می اندازند . به قدری در اندوه کتابخانه ها و آزمایشگاه هایشان اسیرند که به هیچ وجه باعث تعجب شما نمی شوند . این آدم ها با پشتکار در جستجوی معنای همه چیز هستند ، در جستجوی آخرین توضیح برای دنیا . در شیدایی اندیشمندانه شان از هیچ چیز غافل نمی شوند ، از هیچ چیز جز یک نکته ی جزئی . هیچ کس نمی تواند حقیقت را پیش خود نگه دارد ، حتی در سیاهچال یک فرمول . حقیقت را نمی توان صاحب شد ،  تنها می توان آن را زندگی کرد . خانم ، حقیقت شما هستید . نوری که می آید ، نوری که می گذرد . مرموزترین رازها را شما فاش می کنید و به هرکس بخواهید عطا می کنید . »   تن لاغر کتاب انگار در میان انگشتانم بال بال می زند و مثل صیدی زخمی خیال فرار دارد . یک حس درونی می گوید شکار خوبی زده ام و این باعث می شود وقتی درهای هوشمند باز می شوند و گرما و شرجی به صورتم می خورد ذره ای از احساس خوبی که دارم کاسته نشود .  متن بالا قسمتی از داستان " نامه ای به نور که چهارشنبه 16دسامبر 1992حدود ساعت دو بعد از ظهر ، درخیابان های « کروزو » در فرانسه ، پرسه می زد " از  مجموعه داستان " غیرمنظره " نوشته کریسین بوبن فرانسوی است با ترجمه ی نگار صدقی ، نشر ماه ریز 1380

نقد بی رحم

+ ۱۳۹۲/۵/۱۲ | ۲۰:۴۰ | رحیم فلاحتی
نوشته های من بره های سر به زیری اند که به چرا ایستاده اند . لطفاً گرگ های نقدتان را به میان گله رها کنید .

این داور لعنتی کجاست ؟

+ ۱۳۹۲/۵/۱۲ | ۱۹:۱۵ | رحیم فلاحتی
راه خسته ام کرده است . باید پوست کلفت باشی و تخت کفشت از آهن باشد که از نفس نیافتی . آدم مگر چقدر طاقت دارد ؟ یک جایی باید فرصت داشته باشی نفس چاق کنی یا نه ؟! نمی شود که یکی بالای سرت با شلاق و مهمیز ایستاده باشد و چهار نعل بتازاندت بی هیچ جیره و مواجب . اسب مسابقه هم که باشی بالاخره سقط می شوی . قبل از آن کف بر لب می آوری و چشمانت می خواهد از حدقه بیرون بزند . مگر چقدر می توان بدون اکسیژن دوام آورد . نمی دانم این چه سرنوشتی است که گریبان مان را گرفته ؟! انگار یک بوکسور خروس وزن افتاده باشد مقابل قهرمان سنگین وزن جهان ( حالا شما فرض کن تایسون یا محمد علی کِلی ) ، چپ راست ، چپ راست زیر رگبار هک های سنگین و آپارگاد . به معنی واقعی کلمه دهان آدم صاف می شود . بعد از بازی ، البته اگر بعدی وجود داشته باشد ، مادر آدم هم نمی تواند قیافه ی کبود و متورم پسرش را تشخیص دهد . الان تنها تصویری که از خودم می توانم بدهم همین است . سعی می کنم دست هایم را سپر سر و صورتم کنم . ولی لامصب مشت های کاری ای دارد . قدرت مشت هایی که از طرفین روی سرم آوار می شود آنقدرمهیب است که بند بند اندامم در حال از هم گسیختن است . خدایا پس این داور لعنتی کجاست ؟ نکند خوابش برده است ! عکس از :  downtownyouthboxing.org

« دریای غم »

+ ۱۳۹۲/۵/۱۰ | ۱۶:۰۶ | رحیم فلاحتی
به کدامین خاک مرا نشانده ای ؟! هر چه هست بسیار حاصل خیز است                                و پر باران                                            که چنین                                             به شکوفه نشسته است                                                                 از غم                                                                  قامت نونهال من . به کدامین دایه سپرده ای مرا ؟! که از پستانش غم تراویده                              و لالایی اش                                       قصه ی هجران بوده                                                              و چشم انتظاری ! به کدامین رود ؟ به کدامین دریا ؟ بحرالمیت ! یا دریای سیاه ؟! شاید دیگر چشم نواز نباشد      این جمله      وقتی مینی بوس پدر از مقابلم می گذرد      و در انبوهی از دود سیاه                                       می خوانم :                                              « دریای غم ساحل ندارد »

عکس نوشت

+ ۱۳۹۲/۵/۹ | ۱۹:۱۶ | رحیم فلاحتی
: بابا نخ اضافه بهم می دی ؟ می خوام بادبادکم رو نقطه کنم ! : بیا ! دو سر شونو خوب به هم گره بزن . : بابا ! یعنی مامان الان از خونه بادبادکم رو می بینه ؟ : آره . شاید الان پشت پنجره باشه .

از درخت امرود پایین بیا تا درست ببینی ( ضرب المثل )

+ ۱۳۹۲/۵/۹ | ۱۶:۵۳ | رحیم فلاحتی
زنی پلیدکار با بیگانه مردی رابطه داشت . گویا روزی با او شرط بسته بود که می تواند در برابر چشمان شوهر احمق خود با او بیامیزد . آن مکار نقشه ی خود را کشید و به فاسق خود گفت : تو بیا پشت فلان درخت یا بوته پنهان شو تا به تو اشاره کنم که بیایی ، سپس شوهر خود را با خود به باغ برد و گفت : من بر درخت گلابی ( امرود بُن ) می روم تا گلابی بچینم و بریزانم ، تو گلابی ها را جمع کن ، سپس زن بالای درخت رفت . بعد از چند دقیقه گریه کنان فریاد زد : ای شوی تبه کار این کیست که بر پشت تو افتاده و با تو ـ ل و ا ط ـ می کند ؟ شوهر : اینجا کسی نیست . چرا یاوه می گویی ؟ زن : پس آن مرد کلاه به سر کیست که با تو مشغول است ؟  مرد : از درخت بیا پایین ، درخت بلند است و سر تو گیج رفته که این گونه می بینی ! زن از درخت پایین آمد و قدری چشمانش را مالید و گفت : بله بالای درخت بودم سرم گیج رفت که آن طور دیدم . مرا ببخش . حال تو برو گلابی بچین .  مرد بالای درخت رفت . زن به فاسق خود اشاره کرد و او آمد با زن بیامیخت . مرد از بالای درخت آن ها را دید و فریاد زد: هان ای زن بدکاره آن کیست که مانند میمون بر روی تو خوابیده ؟  زن : چرا یاوه می گویی مرد ! غیر از من تو کسی این جا نیست . ارتفاع درخت موجب شده که سر تو هم گیج برود و چشمانت سیاه گردد . خیال ورت داشته . بیا پایین تا ببینی خبری نیست .   هنگامی که مرد از درخت پایین می آمد ، آن فاسق هم از زن جدا شد و پشت بوته ها و نیزارها پنهان گشت .   زن : دیدی کسی نبود . نگفتم در بالای امرود بُن هستی و این گونه می بینی . از آنجا بیا پایین تا بدانی که همه خیال بافی است . نقل از کتاب " داستان ها و پیام های مثنوی " دکتر حشمت الله ریاضی ، انتشارات حقیقت ،1383 ، ص 313

سلول انفرادی فقط تو قصه هاس .

+ ۱۳۹۲/۵/۹ | ۰۹:۰۰ | رحیم فلاحتی
پسرک با پنجره ی کوچکی که میله هایش شکسته بود می آید داخل . « مامان سلول انفرادی چیه ؟ » « سلول انفراذی ... ؟ » مو قرمزه داد می زند : « کرامت این قصه رو براش تعریف نکن .» « تعریف نکردم مامان .» « مامان ، کرامت می گه  بابا نمی تونه گودزیلا رو شکست بده . » « اشتباه می کنه .» « مامان بابا می تونه سلول انفرادی رو شکست بده .» « می تونه .» « بابای کرامت نتونسته ... ، مامان سلول انفرادی چه شکلیه ؟ » « سلول انفرادی فقط تو قصه هاس .» « اگر تو قصه هاس پس چرا بابای کرامت رفته توش و نتونسته بیرون بیاد ... » « غلام بابای کرامت هم حالا تو قصه هاس .» « بابای من نیس ، بابا من تو اکباتانه ... » پسرک لبخند زنان می رود . موقرمزه سر تکان می دهد با حسرت : « هیچ وقت انفرادی بودی ؟ » « چند روزی . » « اونجا آدم همه چی یادش می آد .» دیالوگ فوق از داستان « زن فرودگاه فرانکفورت » و مجموعه داستانی به همین نام نوشته ی  "منیرو روانی پور"  نشر قصه گرفته شده است .

شاعر زیر باران

+ ۱۳۹۲/۵/۸ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی
باران شدیدی می بارد شالیکار در غم غرق شدن خوشه های برنج مرد روستایی در هراس از سیلی خانمان برانداز زن به فکر قالی های شسته اش بر روی دیوار کودک نگران بادبادک کاغذی اش دخترک دوان دوان رخت های شسته را از روی بند جمع می کند شاعر کنار پنجره نشسته است سیگاری دود می کند قهوه ای می نوشد فضایی شاعرانه می سازد و شعری به روی کاغذ می ریزد بی آنکه قدم به زیر باران گذاشته باشد . عکس از سایت :valeriegraves.com

ما باید با هم صحبت کنیم !

+ ۱۳۹۲/۵/۸ | ۱۱:۰۱ | رحیم فلاحتی
« ما باید با هم صحبت کنیم ! » دیالوگی رد و بدل می شود و بی اختیار این جمله در ذهنم حک می شود . "ما باید با هم صحبت کنیم ! ". دو طرف ماجرا زن و مردی غربی هستند که به خاطر تحصیل و کار از وظایف همسرداری باز مانده اند . دیالوگی که اکثراً ما باید در فیلم های غربی شاهدش باشیم و جایش در زندگی و حتی نقش بازی کردن هایمان هم خالی است . با همدیگر خوب صحبت نمی کنیم و بدتر از آن گوش کردن را اصلاً بلد نیستیم . جامعه ی شرقی انگار میانه ای با این  « تکیه کلام » ندارد . جامعه ی مرد سالار روش دیگری دارد و می پسندد . « خشونت » ؟! نمی دانم چرا بی اختیار یاد این جمله ی کرباسچی در دادگاه ، خطاب به رئیس دادگاه می افتم که می گفت : « اجازه بدهید کلام در دهان من منعقد بشود ! ... »
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو