+
۱۳۹۳/۱/۳۰ | ۱۴:۲۹ | رحیم فلاحتی
برگشت و به تصویرش که روی شیشه ی کابینت منعکس شده بود نگاه کرد . درون شیشه ی کابینت رنگش به سبزی می زد . آیا به خاطر تابش نور بود ؟! ـ حلیم دوشاب رو که می خوری گونه هات اینطوری چال می اُفته ، نگاه کن ! مادرش با شادی این را گفت و از روی میز فنجان کوچکی را که درونش پر از کره ی آب شده بود برداشته و روی بشقاب خانگال گرداند و باقی مانده ی آن ها را هم چرب کرد . از تلویزیون کوچکی که روی یخچال قرار داشت باله ی " قیز قالاسی " پخش می شد . دخترهای باریک اندام با لباس های حریر رنگارنگ ِ نازک و شفاف در حالیکه مثل فرفره روی ناخن های شان می چرخیدند رقص می کردند . مادرش خانگالش را تمام کرد و با گوشه ی لچک چیت خود عرق صورت اش را گرفت و در حالیکه رقص بالرین ها را در تلویزیون تماشا می کرد گفت : ـ خانگال رو لازمه به خورد اینا داد ، نگاه کن ! شاید یک کم جون بگیرن . صورت شون اندازه ی قاشق چایخوریه . دخترها انگار با این حرف مادرش به جوشش در آمده با هوس شروع به چرخیدن کرده و مثل پروانه ای سبک با ادا و اطوار بال زنان از این سوی صحنه به آن سو تاب خورده و گاه پاها را بالا برده و همچون پرگار گرد خود چرخیدند . ـ وا ! خدا به هیچکس نشون نده ! اینا چرا ایجوری کردن ؟ ... فکر کرد اگر همین الان یکی از این پیراهن های حریر نازک و شفاف را تن او می کردند ... و بعد این ها را پیش چشم آورد . تن و بدنش و تمام ظرافت پاهایش با نمایی دقیق از زیر آن پیراهن های نازک ... دوان دوان از این سوی صحنه به آن سمت دیگرش تاب خوران ... چین دامن رنگارنگی که به ظرافت بال پروانه ها بود به ناگاه بالا می رفت و ران های چاق او را نمایان می کرد ... صحنه از سنگینی گام های او به جیر جیر در آمده و همچون کشتی در دریای متلاطم به یک سو کج می شود ... " دختران پروانه ای " سرشان را می گیرند و در میان همهمه به اطراف می دوند ... تماشاچی ها که برخاسته اند به اعتراض می گویند : « این کرگدن را چه کسی ان جا رها کرده ؟ ... » و پراکنده می شوند ... فکر کرد یقینن همیطور می شد . غیر از این چگونه می توانست باشد ؟! ... آن دخترها اگر همچون پروانه ها نرم و نازک بودند او به عکس کرگدنی بدمنظر بود که طول و عرض اش قابل تشخیص نبود . سپس در حالیکه خانگال را با کره آغشته می کرد فکر کرد که اگر کرگدن بود چه دردی داشت ؟! کرگدن ها همه به یک شکل اند ، زشت، زیبا ، سفید و سیاه ، چاق و لاغر ندارند ... ادامه دارد ... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "
+
۱۳۹۳/۱/۲۹ | ۱۶:۵۰ | رحیم فلاحتی
انگار یک گروه موزیک با لباس های متحدالشکل و ادوات موسیقی در میان سرم مشغول نواختن مارش نظامی هستند و سربازان یگانی منتخب این شعر را با نواخت طبل بزرگ زیر پای چپ فریاد می زنند :
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من
+
۱۳۹۳/۱/۲۶ | ۱۳:۱۵ | رحیم فلاحتی
« می دانی مسار، من سه برادر دارم . سه برادر بزرگ تر از خودم . هر چهار نفرِما در جبهه هستیم . وقتی بسیج عمومی اعلام شد، پدر و مادرم فورا متوجه معنایش نشدند . چهار نفری عازم جبهه شدیم . بعد، خیلی سریع ، ما را از هم جدا کردند . یعنی من را از آن ها جدا کردند . این طوری شد . سه برادرم با هم هستند، در سی کیلومتری شمال . هر سه در یک هنگ، و من این جا . نمی دانم کدام بهتر است . مطمئنم جنگیدن بین خانواده کار آسانی نیست . دست کم من اینجا تنهایم و تمام حواسم به خودم است . این کار به نوعی ساده تر است . اما وقتی برای خودم نمی ترسم ، برای آن ها می ترسم . ما چهار نفریم . شک ندارم که چهار نفرِ ما برنمی گردند . گه گاه کابوس می بینم . همیشه یکی . سه نفر را می بینم که به مزرعه برمی گردند . سه نفر در جاده ی خاکی باریکی راه می روند که از وسط مزرعه ها می گذرد . در دور دست، خانه پدیدار می شود . من با این سه مرد هستم، ولی پشت شان را می بینم . نمی دانم که هستند . نمی دانم آیا یکی از آن هایم، یا شبحی که غایب است . از پشت سر دنبال شان می روم و دوست دارم برگردند تا نام مرده را بفهمم . اما آن ها راه می روند . توی خواب، همه ی احتمالات را در نظر می گیرم ، همه ی ترکیب های ممکن را . بعد سه مرد نزدیک می شوند . در آستانه در ، پدر و مادرم کنار هم ایستاده اند. آن ها هم باید دیده باشند که فقط سه پسر برگشته اند و یکی غایب است، اما هنوز چهره ها را تشخیص نمی دهند . سه بازگشته نزدیک تر می شوند . آن وقت مادرم را می بینم که جیغ می کشد و به پیشوازشان می دود . از خوشحالی می دود تا زنده ها را در آغوش بکشد ، اما برای مرده جیغ می کشد . چهره ی شکسته از دردش را می بینم و همیشه همین جا بیدار می شوم . »
برگرفته از رمان " فریادها " لوران گوده، ترجمه ی حسین سلیمانی نژاد ، نشر چشمه
بعد از خواندن این سطور . بعد از خواندن کل داستان مثل کهنه سربازی که از جنگ برگشته ناتوان و فرتوت شدم . نای حرف زدن نداشتم . کلمات در ذهنم شکل نمی گرفتند . اعداد ماهیت شان را در ذهنم از دست داده بودند . حتی ذهن ریاضی ام از کار افتاده بود . چقدر باید کُشت . چقدر باید آتش زد و ویران کرد . خونریزی و برادر کشی تا کی ؟ آدمی روی صلح و جهان عاری از جنگ و خشونت را چه وقت خواهد دید ؟ ای کاش به پاس مادران چشم انتظار هرگز دست به سلاح نمی بردیم . ای کاش ! ... کاش! ... کاش! ...
پ.ن :
نگاهی موشکافانه تر به این کتاب از : دفترچه ممنوع
دفترچه ممنوع
+
۱۳۹۳/۱/۲۲ | ۲۰:۲۴ | رحیم فلاحتی
مرد چیزی در سر نداشت .
او بر روی ایوان نشسته بود با زانوانی تنگ در بغل گرفته .
خودش هم به این فکر می کرد که چیزی در سر ندارد .
اما فکر مزاحم مثل کودک شیطانی بیرون دویده بود، تا چند کوچه دورتر، تا همان ویلای مشرف به دریا .
دختری که آنجا زندگی می کرد هر صبح قبل از طلوع آفتاب همچون پری دریایی تنش را به آب می سپرد .
و هنگامی که به ساحل باز می گشت جوانان بسیاری به بدرقه اش تا بوسه گاه دریا و ساحل می آمدند و با دور شدن او به اعماق برمی گشتند .
مرد چیزی در سر نداشت اما بخارهایی که انگار از اکسیر کیمیاگران برخاسته باشد از قلبش بیرون می تراوید و چون ابری فکر و عقلش را در بر می گرفت .
حالا مرد می دانست چیزی در سر دارد : این که هیچگاه نتوانسته بود به چشمان دختر نگاه کند .
او شنا نمی دانست . غرق شدنش را پیشاپیش می دید، بی هیچ دست و پا زدنی .
او هم در جمع جوانانی بود که به اعماق بازمی گشتند .
او چیزی در دل داشت .
او چیزی در سر داشت .
+
۱۳۹۳/۱/۱۹ | ۱۲:۵۶ | رحیم فلاحتی
« بعد شروع کردم به فکر کردن، سعی می کردم نکنم، ولی فکره مدام یهویی غافلگیرم می کرد . تازه فهمیدم چی کار کرده م . یه مَردیو کشته بودم . یه مَردیو کشته بودم تا به یه زنی برسم . اختیارمو داده بودم دستِ اون زن، یعنی الان تو دنیا یه کسی وجود داشت که می تونست به یه اشاره ی انگشت کاری کنه حکمم مرگ باشه . همه ی این کارها رو برا خاطر اون کرده بودم و حالا دلم می خواست تا وقتی زنده م دیگه هیچ وقت نبینمش .
کُل خرجش همینه، یه چیکه ترس، که عشق ببُره و تبدیل بشه به نفرت »
برگرفته از کتاب " غرامت مضاعف " جیمز مالاهان کِین ، بهرنگ رجبی ، نشرچشمه
+
۱۳۹۳/۱/۱۳ | ۱۶:۲۲ | رحیم فلاحتی
من :
خیلی بچه است .
زود بغض می کند .
زود گریه اش می گیرد .
زود باور می کند .
زود گول می خورد .
در چهل سالگی اندازه ی یک جوان هفده ساله دنیا را می فهمد .
اما به همان اندازه ی جوانی عاشق است .
عاشق دوست خوب
کتاب خوب
دفتر خط دار
مداد رنگی ، خودکار از همه رنگش ، خودنویس
خط ثلث ، نسخ و باید گفت عروس خطوط جهان نستعلیق
نقاشی از هر نوع آن
"من" می تواند پا به پای زنی که ویار دارد
آلو جنگلی بخورد
در چله ی زمستان هوس توت فرنگی کند
حتی گوجه سبز
و دور از چشم دیگران خاک بخورد ، خاک باران خورده
این من موجود بسیار عجیبی ست !
با صدای تار مدهوش می شود
با سنتور و تنبک و کمانچه سرمست
و با دف به رقص سماع برمی خیزد
و در تمام این مدت اشک از گوشه چشمانش پاک نمی شود
اما با تمام این اوصاف سعی می کند ادای یک مرد سبیل کلفت چهل ساله را دربیاورد .
لطفن از "من" نترسید "من" لولوخورخوره نیست !
به همین " مهر و ماه " قسم !!!
برگرفته شده از mehromah.blog.ir
+
۱۳۹۳/۱/۲ | ۱۳:۵۸ | رحیم فلاحتی
یادم نمی آید . زور که نیست ! ... با یک تشر هم مُقر می آیم نیازی به چک و اُردنگی و توسل به خشونت نیست... آره ! آره ! خیلی راحت اعتراف می کنم که مدت ها بود از ته دل نخندیده بودم ، چه برسد به اینکه اشک از چشم هایم بیرون بزند . ولی باید اعتراف کنم " پایتخت 3 " این کار را با من کرد . تجسم کنید صورت نقی و ارسطو را که رابطه شان با هم شکر آب شده زیر کرسی !!! و بهت و شگفتی یکی و ترس دیگری ...
و اعتراف دیگر اینکه در این سیما هم گاهگاه می توان شاهد استثناء بود و امیدوارم این سریال با این آغاز زیبا پایان خوبی هم داشته باشد !
+
۱۳۹۳/۱/۱ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی
سال نو مبارک ! سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
سال نو مبارک !
+
۱۳۹۲/۱۲/۲۵ | ۱۱:۰۷ | رحیم فلاحتی
« خدا می داند چرا سگ های شکاری این قدر تدارک سیر و سفر را دوست دارند، و به محض آن که سایه ی سوار را دم دروازه ی دهکده می بینند بیخودانه به آن سو می شتابند تا خود را به سر و صدا و شلوغی برسانند، و در این حال اگر از میان جمع سنگی به طرفشان بیندازید بازهم دست بردار نیستند، هرچه آن ها را بترسانید فایده ندارد . چند قدمی عقب می نشینند و دوباره باز می آیند . راستی چه حیوانات مضحکی هستند! تنها چیزی که دوست دارند وسعت فضاست، فضایی که تا چشم کار می کند در و دربند نداشته باشد. سر و صدا را دوست دارند . شلوغی را دوست دارند و به همین دلیل به آن ها سگ شکاری می گویند . »
پرنده مهاجر اولین اثر از " چنگیز آیتماتف " نویسنده ی قرقیز است که خوانده ام. ترجمه ی اثر از فرانسه به فارسی و توسط محمد مجلسی انجام شده است. در مقدمه ی کتاب آمده است که لوئی آراگون شاعر و نویسنده ی بزرگ فرانسوی رمان « جمیله » نوشته ی آیتماتف را به نام « بهترین عاشقانه ی دنیا » به جهان غرب معرفی کرده است . کتاب پرنده ی مهاجر از سه داستان کوتاه تشکیل شده که در داستان اول که نام کتاب هم از آن وام گرفته شده به جستجو و بازشناسی میراث افسانه ای و هویت قوم خویش پرداخته است . در داستان دوم که « رو در رو » نام دارد از زنی سخن در میان است که شوهرش در جریان جنگ از جبهه می گریزد و در زیر چتر حمایت همسرش پناه می گیرد . اتفاقات و سختی های دوران جنگ با سبک رئال نویسنده چنان برجسته و زیبا تصویر می شود که خواننده را تا لحظات پایانی و کلمات پایانی داستان درگیر و همراه می کند و سومین داستان « سپیدار کوچک من » ماجرای عاشقانه ای است که حدیث عشق را به گونه ای تازه بیان می کند ...
+
۱۳۹۲/۱۲/۲۲ | ۰۵:۴۵ | رحیم فلاحتی
*** از خانه ی خدیجه که بیرون آمد باران می بارید . خاک حیاط از باران خیس و گل آلود شده بود و گِل های سیاه به زیر کفش او می چسبید و نمی گذاشت راحت قدم بردارد . از حیاط بیرون آمد و در حالیکه لیز می خورد راهی را که به ایستگاه منتهی می شد در پیش گرفت . در تمام طول راه به آن " خوشبختی " که خدیجه وعده داده بود فکر می کرد . یک به یک کسانی که در همسایگی زندگی می کردند ، آنهایی که روز و شب سر کوچه پاتوق شان بود و چشم چرانی می کردند ، آشنا و ناشناس و به طور کل همه ی پسرها را از یاد گذراند . اما نزدیک تر از فروشنده سیبیلوی نانوایی نبش کوچه شان ، سبزی فروش ها و البته در زایشگاه محل کارش به غیر از پرفسور جَبی یف با آن ریش جو گندمی کس دیگری که خیلی نزدیک باشد به خاطرش نیامد . رسیده و نرسیده به خانه ، سر نبش کوچه پسرهایی که دستی به جیب تخمه می شکستند و آرام آرام صحبت می کردند با دیدن او لحظه ای تخمه شکستن شان متوقف شد و مودبانه احوالپرسی کرده و کنار رفتند و برای او راه باز کردند . گل آقا با فریادهایش حیاط را روی سرش گذاشته بود . ـ این وقت شب کجا مونده این سر به نیست شده ؟ ـ گل آقا برا چی داد و فریاد می کنی ؟ ... باشه ! شاید مریض اورژانسی داشتن یا شیفت شبِ ... چه می دونم ! ... مادرش در حالیکه توپق می زد این ها را گفته بود . ـ پس چرا زنگ نزده ؟ ـ الان هر جا باشه از راه می رسه ، حرص نخور برا هر چیزی چرا از خود بی خود می شی ؟ ... انگار صدای مادرش از ته دره شنیده می شد . هر وقت گل آقا نمی خورد مادرش انگار از او می ترسید . گل آقا باز با زیرپوش بود ، داخل شدن او را دید و با حرص به خانه رفت و در را چنان به هم کوبید که انگار یکی از شیشه های پنجره ی پایین ترک خورد . رنگ و روی مادرش پریده بود . ـ کجا موندی تا حالا ؟ ساعت داره نُه می شه ، ... آخه این منو کُشت ... گفت : مریض بد حال داشتیم ... و پله ها را با عجله بالا رفت . ـ چی ؟ ـ مریض بد حال ! این را از بالای پله ها گفت و داخل خانه شد و در را چنان پشت سرش بست که انگار مادرش از پشت او خیال داخل شدن نداشت . مادرش در را باز کرد، انگار اتفاقی نیفتاده بود ، داخل شد و به آشپزخانه رفت و آن جا در حالیکه در دیگ و قابلمه ها را به صدا در آورده بود گفت : ـ گل آقا اصلن متوجه می شه مریض بد حال چیه ؟! ... و ادامه داد : خانگال خوشمزه ای درست کردم ، بیا بخور جون بگیری . ـ بازهم خمیر!... بازهم رشته ؟! مامان گفته بودم اینهمه خمیر درست نکن چاق می شم ! ـ چی گفتی ؟ ـ می دونی چقدر این غذاهایی که از آرد و خمیر درست می کنی برای بدن آدم ضرر داره ؟... مادرش رو ترش کرد و گفت : ـ این رو کی گفته ؟ ... همه ی مسلمونا غذاهایی که می خورن از آرد و خمیرِ ، از همه هم قوی ترن ، از همه بیشتر عمر می کنن . دخترم غذای مسلمونا رو بخور ! این سالاد پالاد چیزِ بیخودیه . غذاهای باارزش بخور که قلبت قوّت داشته باشه . ـ قوّت چی ؟! ـ قوّت ؟! ... یعنی طاقت ، قّوت ! ... مادرش این را گفت و انگار خانگال ها را درون آبکش خالی کرد . بخار آب از آشپزخانه ی کوچک بیرون زد و اتاق را پر کرد . به اتاق خواب رفت و لباس هایش را بیرون آورد . ـ باز هم قوّت ... ـ برای اینکه مادرش نشنود زمزمه می کرد ـ ... انگار کشتی گیری چیزی هستم ... از دو بشقاب بزرگ روی میز بخار به هوا بلند می شد . یکی از بشقاب ها جلوی مادرش بود . مادرش تا آمدن او بشقابش را نصف کرده بود و در حالیکه خوردنش ادامه داشت چنگالش را درون رشته ها می گرداند و آن هایی را که به هم چسبیده بودند را با سلیقه از هم جدا می کرد . ـ به معصومه هم دادم . گفتم بو بهش می خوره گناه داره ... مادرش این ها را گفت و در حالیکه دهانش را ملچ ملوچ صدا می داد طوری غذا می خورد که او هم احساس گرسنگی و ضعف کرد . چنگال را به دست گرفت و درون رشته ها فرو برد . مادرش به او نگاه کرد و گفت : می بینم قشنگ شدی ! ... لپ هات شبیه سیب های قُبا شده ... ادامه دارد... * " فاطیما" ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "