در آستانه ی در، پدر و مادرم کنار هم ایستاده اند ...
+
۱۳۹۳/۱/۲۶ | ۱۳:۱۵ | رحیم فلاحتی
« می دانی مسار، من سه برادر دارم . سه برادر بزرگ تر از خودم . هر چهار نفرِما در جبهه هستیم . وقتی بسیج عمومی اعلام شد، پدر و مادرم فورا متوجه معنایش نشدند . چهار نفری عازم جبهه شدیم . بعد، خیلی سریع ، ما را از هم جدا کردند . یعنی من را از آن ها جدا کردند . این طوری شد . سه برادرم با هم هستند، در سی کیلومتری شمال . هر سه در یک هنگ، و من این جا . نمی دانم کدام بهتر است . مطمئنم جنگیدن بین خانواده کار آسانی نیست . دست کم من اینجا تنهایم و تمام حواسم به خودم است . این کار به نوعی ساده تر است . اما وقتی برای خودم نمی ترسم ، برای آن ها می ترسم . ما چهار نفریم . شک ندارم که چهار نفرِ ما برنمی گردند . گه گاه کابوس می بینم . همیشه یکی . سه نفر را می بینم که به مزرعه برمی گردند . سه نفر در جاده ی خاکی باریکی راه می روند که از وسط مزرعه ها می گذرد . در دور دست، خانه پدیدار می شود . من با این سه مرد هستم، ولی پشت شان را می بینم . نمی دانم که هستند . نمی دانم آیا یکی از آن هایم، یا شبحی که غایب است . از پشت سر دنبال شان می روم و دوست دارم برگردند تا نام مرده را بفهمم . اما آن ها راه می روند . توی خواب، همه ی احتمالات را در نظر می گیرم ، همه ی ترکیب های ممکن را . بعد سه مرد نزدیک می شوند . در آستانه در ، پدر و مادرم کنار هم ایستاده اند. آن ها هم باید دیده باشند که فقط سه پسر برگشته اند و یکی غایب است، اما هنوز چهره ها را تشخیص نمی دهند . سه بازگشته نزدیک تر می شوند . آن وقت مادرم را می بینم که جیغ می کشد و به پیشوازشان می دود . از خوشحالی می دود تا زنده ها را در آغوش بکشد ، اما برای مرده جیغ می کشد . چهره ی شکسته از دردش را می بینم و همیشه همین جا بیدار می شوم . »
برگرفته از رمان " فریادها " لوران گوده، ترجمه ی حسین سلیمانی نژاد ، نشر چشمه
بعد از خواندن این سطور . بعد از خواندن کل داستان مثل کهنه سربازی که از جنگ برگشته ناتوان و فرتوت شدم . نای حرف زدن نداشتم . کلمات در ذهنم شکل نمی گرفتند . اعداد ماهیت شان را در ذهنم از دست داده بودند . حتی ذهن ریاضی ام از کار افتاده بود . چقدر باید کُشت . چقدر باید آتش زد و ویران کرد . خونریزی و برادر کشی تا کی ؟ آدمی روی صلح و جهان عاری از جنگ و خشونت را چه وقت خواهد دید ؟ ای کاش به پاس مادران چشم انتظار هرگز دست به سلاح نمی بردیم . ای کاش ! ... کاش! ... کاش! ...
پ.ن :
نگاهی موشکافانه تر به این کتاب از : دفترچه ممنوع
دفترچه ممنوع
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.