او چیزی در دل داشت .
+
۱۳۹۳/۱/۲۲ | ۲۰:۲۴ | رحیم فلاحتی
مرد چیزی در سر نداشت .
او بر روی ایوان نشسته بود با زانوانی تنگ در بغل گرفته .
خودش هم به این فکر می کرد که چیزی در سر ندارد .
اما فکر مزاحم مثل کودک شیطانی بیرون دویده بود، تا چند کوچه دورتر، تا همان ویلای مشرف به دریا .
دختری که آنجا زندگی می کرد هر صبح قبل از طلوع آفتاب همچون پری دریایی تنش را به آب می سپرد .
و هنگامی که به ساحل باز می گشت جوانان بسیاری به بدرقه اش تا بوسه گاه دریا و ساحل می آمدند و با دور شدن او به اعماق برمی گشتند .
مرد چیزی در سر نداشت اما بخارهایی که انگار از اکسیر کیمیاگران برخاسته باشد از قلبش بیرون می تراوید و چون ابری فکر و عقلش را در بر می گرفت .
حالا مرد می دانست چیزی در سر دارد : این که هیچگاه نتوانسته بود به چشمان دختر نگاه کند .
او شنا نمی دانست . غرق شدنش را پیشاپیش می دید، بی هیچ دست و پا زدنی .
او هم در جمع جوانانی بود که به اعماق بازمی گشتند .
او چیزی در دل داشت .
او چیزی در سر داشت .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.