آبلوموف

و نوکرش زاخار

گاو حیوان دلبندی ست

+ ۱۳۹۹/۱۲/۴ | ۲۱:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

  شروع کردم به دویدن . توی خواب خیلی می دوم. توی بیداری هم عاشق دویدنم. اما هیچ وقت دونده نشدم.

  شب شده و گرسنه ام. دم دست ترین چیز تخم مرغ است . آب آپارتمان قطع شده است. همسایه ها در زیر پله ی طبقه ی همکف درحال ور رفتن با پمپ آب هستند.

  در ورودی را باز می کنم و پله ها را دوتا یکی بالا می روم. به پشت بام می رسم. چند کبوتر هراسیده، از بام می پرند و در سیاهی محو می شوند. چند دشنام نثار ماه می کنم که به من لبخند می زند. باد خنکی از غرب می وزد. دو دستم را در امتداد شانه ها باز می کنم و روی پنجه می روم چند نفس عمیق می کشم . ریه هایم پر از اکسیژن ناب می شود. در برابر ماه تعظیم می کنم و دشنام هایم را پس می گیرم. ماه هنوز به من لبخند می زند.

  پله ها را دوتا یکی برمی گردم پایین . بیشتر گرسنه شده ام . ماهیتابه را روی اجاق می گذارم و فندک می زنم. و به این فکر می کنم که چه کسی برای اولین بار یارش را به ماه تشبیه کرده است. بابت دشنام هایی که به ماه داده ام غمگین می شوم.

  کسی در می زند. در را باز می کنم. مرد همسایه است .

: سلام ممد آقا . آچار فرانسه داری ؟ اتومات پمپ رو می خوام باز کنم . برای من سرکار مونده .

: سلام . آره ! الان برات میارم . راستی مجتبی می تونم یک سوال ازت بپرسم ؟

: آره بپرس . اما آچار یاد نره !

: می دونی اولین بار کی یارش رو به ماه تشبیه کرده ؟ الان رفته بودم پشت بوم . ماه خیلی خوشگل شده بود.

: ممدآقا ! لطفن آچار فرانسه رو برام بیار ! روی اجاق چیزی داری ؟ بوی روغن داغ بلند شده .

 من مستاصل مانده ام پله ها را دوتا یکی بالا بروم و ماه را نشان مجتبی بدهم ، به داد ماهیتابه ی روی اجاق برسم و یا آچار فرانسه را از توی جعبه ابزار بیاورم. پله ها را بالا می روم . مجتبی نمی آید. ماه در آسمان نیست . رفته است . شاید اصلا امشب نیامده باشد. جای دیگری قرار داشته است.

  می دوم . می دوم و می دوم . من عاشق دویدنم . به دشت سبزی می رسم.  گاوها مشغول چرایند.

   امسال سال گاو است . شنیده ام  و یا شاید جایی خوانده باشم که می گویند:  متولدین سال گاو آرام و صبور ، خجالتی و دقیق و دارای سبکی متعادل اند. گاو اهل تفکر است و تنهایی را می پسندد. میهن پرستی گاو بی نهایت است و می تواند هدف خود را با تعصب پیگیری کند ...  گاوهای دشت سربلند می کنند و همگی ماغ می کشند و دوباره مشغول چریدن می شوند.

  باید تا رسیدن شب گاوها را تماشا کنم و رقص علف ها با نوازش دست های باد . شب که از راه برسد و مهتاب دشت را نقره فام کند از ماه سوالم را خواهم پرسید : چه کسی اولین بار دلدارش را به ماه تشبیه کرده است ؟ باید او بداند . باید او بداند ...

 

 

زهرمار، هلاهل و یا شوکران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  می خواهم شروع کنم به نوشتن اما ریش دو روزه ام می خارد. چندبار ناخن به چانه ام می کشم اما دوباره به خارش می افتد. اگر خانم باشید درک این احساس برایتان دشوار است اما آقایان هم انگار این روزها برای فرار از این دردسر روزانه، یا به هیبت برادران داعش و طالبان درآمده اند و یا هر روز پیه تراشیدن صورت را به تن می مالند و من آبلوموف هم که با پیه میانه ای ندارم و گهگاه تراشیدن صورتم به تعویق می افتد، دچار جان خارش می شوم . ( لطفن چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا بروم صورتم را اصلاح کنم و برگردم .)

 عذر می خوام ! کمی دیر کردم. چون دلم نیامد دوش نگیرم . زیر دوش آب فکرم هزار جا رفت. اما روی یکی ثابت ماند. روی حادثه ی تلخی که برای بهروز افتاده است . بهروز ده روز پیش با پراید صدویازده در جاده ی شمال به پشت یک نیسان کوبیده است و ...

  سعی می کنم حادثه را در ذهنم باز سازی کنم. اما باید در قالب مردی بروم که شاید در آن لحظه وضعیت جسمانی و روانی مناسبی نداشته است. بهروز معتاد به موادمخدر صنعتی است. البته درسش را جهشی نخوانده و از سیگار شروع کرده و در ادامه حشیش و تریاک و شیشه و کریستال را هم به پرونده اش اضافه کرده است .

   شاید در آن لحظه خمار بوده و یا شاید سر کیف، خدا می داند. یک لحظه پلک روی هم گذاشتن در سرعت بالا و صدای مهیب برخورد دو خودرو و تبدیل شدن شان به آهن پاره و بعد از آن باید تاریکی و فراموشی بوده باشد.

 آب از بالا به سر و تن ام پشنگه می زند و من تصاویری را به سرعت برق و باد از پس چشم های بسته ام می گذرانم . تصاویری که خودم ساخته ام و به آپاراتچی ذهنم داده ام . صحنه های دوران کودکی مان که با هم گذشته تا بازی هایمان و دعواهایمان در حیاط عمه، یک به یک قطار می شوند. همه ی عوامل به صحنه می آیند . لوکیشن ها تعیین می شود. میزانسن ها شکل می گیرند و بازیگرها . بله ! بازیگرها . کس دیگری جز خودمان نمی تواند برای اجرا مناسب باشد. لعنتی ! راه فراری نیست ! باید خودمان بازی کنیم. کاش می شد آن صحنه ها را بازسازی کرد.

  چه زود چهار دهه از عمرمان گذشته بود. من به خیال خودم سرپا بودم و او روی تخت گوشه ای از خاک در کما و فراموشی بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او خیلی چیزها را از دست داده بود و من هم چیزهایی را از دست داده بودم. اما هنوز سلامتی ام برقرار بود و سراغ و دود و دم و دیگر چیزها نرفته بودم و به خودم اجازه می دادم قضاوتش کنم.

  بهروز دو ازدواج ناموفق داشت . اولین زندگی مشترک را سال ها پیش با داشتن یک فرزند دختر به بن بست کشانده بود و دومی را هم چندماه قبل با داشتن فرزند دختری دیگر از هم پاشانده بود. زن هایی که از اعتیاد و کارهای او به تنگ آمده و رهایش کرده بودند. در این سال ها بارها و بارها سعی کرده بود اعتیاد را کنار بگذارد اما شکست خورده و باز با اشتیاق به سر خانه ی اول برگشته بود.

  نوشتن را رها می کنم. می روم گوشه ای کِز می کنم. غمی سنگین در جانم لانه می کند. فکر کشتن و جان یکی را گرفتن انرژی زیادی می خواهد. به ملک الموت فکر می کنم. به این فرشته ی مقرب و انرژی کلانی که صرف قبض روح می کند. هنوز نمی توان به قطع یقین از شیرینی و یا تلخی مرگ سخن گفت . کسی چه می داند. کسی چه می داند.

  دو روز است از بهروز خبری ندارم . باز شک به سراغم می آید. آیا او مستحق مرگ است؟ می دانم که زندگی سختی داشته و گذشت زمان آن را سخت تر و سخت تر کرده است . اما خودش هم در این سخت تر شدن مسیر زندگی بی تقصیر نبوده است. به ملک الموت فکر می کنم . آنگاه که دستور قبض روح صادر شود او بی امان به کارش می رسد . و مرگ شاید هدیه ای باشد ! شاید ! شاید ! ... گوشی را بر می دارم . شماره اش را می گیرم . خواهری که پاسوز خانواده است تلفن را جواب می دهد. همه چیز رو به راه است . فردی که هفته ی پیش دکتر جوابش کرده بود الان در خانه بستری است و خوب می خورد و خوب می خوابد . و منتظر چند عمل جراحی در آینده است . تماس که قطع می شود دوباره به قطعیت زمان مرگ فکر می کنم. قبض روحی که انگار منتظر صدور فرمان از مقامی بالاتر است .

ایسوس عروس

+ ۱۳۹۹/۱۱/۸ | ۲۰:۵۲ | رحیم فلاحتی

 

 هفته ها بود ارتباطم با لپ تابم قطع شده بود. بازش نمی کردم. روشنش نمی کردم. چیزی تایپ نمی کردم و خب واضح است اصلن با هم حرف نمی زدیم. همانطور ساکت و بی صدا توی یکی از طبقات میز تلویزیون جا خوش کرده بود و فقط گهگاه نگاه مان با هم گره می خورد و دوباره هرکس سرش بکار خودش گرم می شد.

  از من عجیب بود که به این ایسوس سفید که جانی اسمش را گذاشته بود عروس و من دوستش داشتم کم محلی کنم. اما این کار را کرده بودم. این روزها حال مان خوب نبود و به هر زحمتی بود سعی می کردیم با دوران کرونا و قرنطینه و با احتیاط بیرون رفتن ها کنار بیاییم. اما انگار بدون اینکه متوجه باشیم این محدودیت ها کار خودش را کرده بود . هشت ماه از آخرین باری که به خانه ی پدری رفته بودم می گذشت. رفتم سراغ علی بابا و بلیط گرفتم . برای عروس بلیط نیاز نبود. و صبح یک روز زمستان راهی شمال شدیم. من و جانی و عروس .

  اولین قرارم با بهمن بود. ساعت ده صبح کنار شیر سنگی . پیغام داد دیر می رسد. چون منتظر بود تا آب جوش بیاید و فلاسکش را پر کند که قرارمان به عطر قهوه بیامیزد. و من از این تاخیر خوشحال شدم. چون فرصت داشتم عکاسی کنم. انتظارم خیلی طولانی نشد. خیابان سی متری را قدم زدیم و از هوای مه گرفته و دمای بالای هوا که برای دی ماه بعید بود تعجب مان را نشان دادیم. همه چیز عالی بود. با بهمن همیشه کلی حرف برای زدن داشتیم. از هر دری می شد حرف زد . بخصوص از علایق مشترک . از عکاسی و کتاب و نوشتن و سفر و ... .

  مسافتی طولانی را گپ زدیم . از حاشیه رودخانه رسیدیم به موج شکن قدیم انزلی ، کمی روی شن های ساحل راه رفتیم و راه مان را به سمت موج شکن بزرگ و تازه تاسیس ادامه دادیم. در یک روز وسط هفته سکوت این نقطه از شهر که از سه طرف آب دریا آن را در برگرفته، شگفت انگیز است. با دور نمایی از اسکله ی بندر . دو موج شکن قدیمی و دورترها پل غازیان . و گهگاه صدای کاکایی ها .

  بهمن برای یک فنجان قهوه کشاندم بالای سنگ های دماغه موج شکن . جایی که نهایت پیشروی را در دل دریا داشت. بالای سنگ ها بودیم که نقطه ای را نشان داد و گفت : «  اونجا برای نشستن خوبه . می تونی بپری ؟ »  گفتم : « آره ! » و پریدم. و آنجا بود که فهمیدم دیگر برای بعضی کارها آن آمادگی بدنی سابق را ندارم و امکان دارد با یک اشتباه مثل گوجه ی لهیده یک گوشه پرت شوم ...

 ادامه دارد 

لایک اش کردم

+ ۱۳۹۹/۸/۲۱ | ۰۸:۵۲ | رحیم فلاحتی

 

 

  بعد از یکی دو سال روزنامه خریدم. همشهری برداشتم که پر پیمانه تر از بقیه بود . جانی پرسید : « برا چی می خوای ؟ »  گفتم : « برا زیردستی و واکس زدن کفش ها به درد می خوره .»  گفت : « خب ، کیهان بر می داشتی. پت و پهن تر و بزرگ تره  ! ارزونتر هم هست »  می گویم : « اینجا اصلن کسی کیهان نمی خونه . من ندیدم بیارن ! »

  و سه هزار تومن بی زبان را می دهم به روزنامه ای که همه ی تیتر و عناوین اش بیات و ماسیده و از دهن افتاده بود. این روزها همه ی خبرها را در فضای مجازی دنبال می کنم و دیدن صفحه ی اول روزنامه ها و خواندن تعدادی از آنها هم آنجا میسر شده . خیلی سریع و ارزان .

  بعد از اینکه رسیدیم خانه نگاهی سریع به روزنامه انداختم و بعد به گوشه ای پرتش کردم . جانی پرسید : « صفحه ی فرهنگ و هنر نداشت ؟ »   گفتم : « داشت . جذاب نبود . »

سر سفره نشسته بودیم . جانی گفت : « یک چیز بگم نمی خندی ؟ » گفتم : « نه چی شده ؟ » گفت : « داشتم روزنامه رو ورق می زدم . مطلبی توجه ام رو جلب کرد . انگشتم رو بردم سمتش لایکش کنم یکهو از کارم جا خوردم ...  »

#روزنامه

#لایک
#خبر

!Good morning Joe Biden

+ ۱۳۹۹/۸/۱۷ | ۱۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

 

  مثل همیشه یادم رفت. از چه چیزی باید می نوشتم ؟ هنوز بخاطر نیاورده ام .

  شاید می خواستم خبری از آراء آمریکا بگیرم. جو بایدن یا دونالد ترامپ ؟ هنوز خبری ندارم . اما بالاخره مشخص می شود. هیچ دوره ای به این اندازه این موضوع برایمان مهم نبوده است . تمام انرژی رسانه های داخلی صرف پوشش خبرهای انتخابات آمریکا شده است. خبرهایی از انتخابات با چاشنی و مقدار فراوانی پیاز داغ اضافه شده به اعتراض ها و آشوب ها و بحران اقتصادی و ناتوانی آمریکایی ها در مقابله با بیماری کرونا و دیگر موارد که به شدت به خورد مخاطب داده می شود. و در این میان موضع گیری مسئولین در مورد نتیجه ی این انتخابات در سرنوشت ما ضد و نقیض است .

  هنوز به یاد نیاورده ام آن موضوعی که دوست داشتم در موردش بنویسم چه بود. همکارم وارد اتاق می شود و بعد از احوالپرسی می گوید : « پرزیدنت مون هم که به سلامتی مشخص شد ! »

 : « برنده قطعی اعلام شد ؟ »

 : « سیصد و چهار به دویست و سی و چهار برنده شده »

 : « کدومشون ؟ بایدن ؟ »

 : « آره ! »

: « سیصد و چهار رای !!! فکر کنم این مقدار بی سابقه بوده . تا بحال نشنیده بودم کسی بالای سیصد رای بیاره »

   سری به آخرین خبرها می زنم . نه خیر ! هنوز رای نهایی اعلام نشده است و مقدار آراء اعلام شده خیلی کمتر از آنچه که همکارم گفته است . نمی دانم از کدام منبع آمار گرفته بود . اما چنان با اطمینان خاطر صحبت می کرد که یک لحظه فکر کردم جو بایدن خودش خبر پیروزی اش را سر صبح به جناب همکار داده است.

  دوباره به ذهن وامانده فشار می آورم . اما آن ایده ای که صبح برای نوشتن داشتم را به یاد نمی آورم. ماسکم را روی صورتم جابجا می کنم .

  بر روی جستجوگر اسم جو بایدن را تایپ می کنم . ویکی اسم کاملش را بالا می آورد . جوزف رابینت بایدن جونیور . زاده ی 1942میلادی . و از حزب دموکرات آمریکا . این اسمی است که به احتمال قوی باید خوب بخاطر بسپاریم و به هر اظهار نظرش توجه کنیم. فارغ از هرچه که سران ما می گویند.

  هنوز به دنبال ایده ی فراموش شده صبحم . تنها چیزی که الان در ذهنم چرخ می خورد . قیمت دلار است و اسم بلند این مردک جوزف ...  چی بود ؟ ... لعنتی اینقدر طولانی ست که فراموش کردم ...  جوزف ... رابینت بایدن ... جونیور .   

  برای این که کم نیاورم سعی می کنم پرزیدنت خودمان را هم با القاب و اسامی کامل به یاد بیاورم . حجت الاسلام و المسلمین آیت الله حاج حسن روحانی . به ! به ! لااقل در کل کل اسم و فامیل کم نمی آوریم . خدایا شکر !حسن آقا خدایا شکر !

 

خداوند ارواح ما را با دایناسورها محشور بدارد !

+ ۱۳۹۹/۸/۱۲ | ۲۱:۴۵ | رحیم فلاحتی

آنچه دوربین آسانسور ضبط کرده بود:

  خانمی به تنهایی در گوشه ی آسانسور ایستاده است. در اولین توقف دو مرد جوان که ماسک بهداشتی بر صورت دارند وارد کابین آسانسور شده و پشت به زن جوان می ایستند. در بسته می شود و حرکت می کنند. زن جوان چندبار در حالیکه ماسک به صورت دارد سرفه می کند. اما انگار فکر دیگری در ذهنش جرقه می زند. و این بار ماسکش را پایین می کشد و مقداری به دو مرد جوان نزدیک تر شده و شروع می کند به سرفه کردن .

  دو مرد جوان در توقف بعدی از کابین خارج می شوند. بدون هیچ آگاهی از اتفاقی که در پشت سرشان افتاده است. گفته شده است خانمی که در کابین آسانسور بوده آزمایش تست کرونایش مثبت بوده و با اطلاع از این موضوع خواسته دیگران را آلوده کند.

  در تازه ترین جستجویی که در فضای مجازی انجام دادم به این ابراز نظر از طرف مدیرکل سلامت و روان وزارت بهداشت رسیدم که گفته است :

  حدود ۲۳ درصد جمعیت کشور به نوعی دچار اختلالات روانی هستند و حدود ۶۶ تا ۷۵ درصد این افراد برای درمان به روانپزشکان، روانشناسان و متخصصان سلامت روان مراجعه نمی‌کنند.

  در این جامعه ای که گرداگردمان را آدم هایی از این دست گرفته اند باید چه کار کرد؟ عده ای اعتقادی به زدن ماسک ندارند، عده ای دیگر به طور کل وجود کرونا را منکر هستند. عده ای دیگر مدام در هر تعطیلی بار سفر را می بندند و راهی سفر می شوند و عده ای هم که اینگونه به عمد می خواهند دیگران را آلوده کنند !!!

  خلاصه :       دست به دست هم دهیم به مهر     مهین خویش را کنیم آباد  ( زرشک ! )

  امیدوارم در سده ی پیش رو که کمتر از پنج ماه به آغاز آن باقی مانده نسل ایرانی منقرض نشده باشد ! البته فقط دلایل انقراض احتمالی کرونا نمی تواند باشد شاید گرانی و تورم ، شاید قحطی و گرسنگی و شاید یک جنگ میکروبی و غیره تا چند وقت دیگر دست به دست هم داده باشند .

 

یک خم دایی رو کی بُرد ؟!

+ ۱۳۹۹/۸/۱۰ | ۲۲:۳۵ | رحیم فلاحتی

 

  یک خمش رو گرفت و بالا کشید و زمین زد. در کسری از ثانیه . چند نفر بودند . موتور سوار و پیاده . بعد گفته شد گردنبندی از مالباخته برده اند. می گویند دختر مالباخته هم شاهد ماجرا بوده . فردی که مورد هجوم قرار گرفته بود خیلی سریع بلند می شود و ضارب را دنبال می کند. اما آن ها با موتور از محل حادثه متواری می شوند.

 فردی که خیلی از ما دوست داریم یک عکس یادگاری همراهش داشته باشیم آن ها توانستند فیلمی به یادگار با او ثبت کنند. و زیر نظر دوربین حفاظتی ساختمانِ محل کار اسطوره فوتبال ایران، از او سرقت کنند.

  زندگی شوخی های عجیبی برای ما تدارک دیده . گاهی کمدی های هجو و گاه کمدی سیاه و تلخ !

  * وقتی زنگ در خونه تون رو می زنید یک نگاهی به سرتا پاتون بندازید! خدا نکرده سر کوچه لخت تون نکرده باشند. تو خونه زن و بچه نشسته !!!

تو را به جان نمکی !

+ ۱۳۹۹/۸/۹ | ۲۱:۱۷ | رحیم فلاحتی

سلام ارغوان کجایی ؟

این روزها خیلی نگران توام. از همه جای دنیا خبرهای بدی به گوش می رسد. دلم آرام و قرار ندارد. به چه و کجا فکر کنم که در آن خطر نباشد. گاهی به مرگ و میر در اثر کرونا فکر می کنم . گاه خشونت پلیس . گاهی سقوط هواپیما. گاه به اینکه به حقوق عقب افتاده ات اعتراض کرده باشی و سر از اوین درآورده باشی و من بی خبر باشم . راستی ارغوان! کوه گردی هایمان در اوین و درکه یادش بخیر ! کسی به ما گیر نمی داد . شاید خیلی شبیه خواهر و برادرها بودیم ! شاید !

  ارغوان ! اگر گذارت به دو کشور آذربایجان و ارمنستان هم افتاده باشد، نمی توانم به آن ها فکر کنم. خیال بودن تو در زیر آتش یکی از این دو کشور مرا می ترساند. و یا حتی تصور بودنت روی یک قایق یا کشتی در کانال مانش هراس انگیز است. ارغوان شاید خبر داشته باشی ؟! چند روز پیش یک خانواده ایرانی آنجا غرق شدند. راستی ارغوان تو که این همه جاهای دور می روی بگو مدینه ی آمال ما کجاست ؟ تو کجا کوچ کرده ای که دیگر سراغی از ما نمی گیری ؟!

  ارغوان امروز عصر خبرهای بدی از ترکیه رسید. زلزله ی شدیدی آنجا رخ داده که وحشتناک بوده . می خواهم بودنت در آنجا را هم از تصورم پاک کنم. ارغوان کاش پیامی از تو می رسید . ارغوان اخبار را که دنبال می کنم نا امید می شوم . شبکه ی ششم می گوید جای امنی در دنیا باقی نمانده . هر چه نشان می دهد خبر تصادف و انفجار و قتل و غارت است. می گوید فقط امنیت در خانه برقرار است . مردم را تشویق می کند که در خانه بمانند. ماسک بزنند . دستان شان را هربار بیست ثانیه با آب و صابون خوب بشویند. و همه چیز را ضد عفونی کنند. 

 همه جا به غیر از خانه ناامن است ارغوان . لطفن هرجا هستی ماسک بزن و پروتکل ها را رعایت کن و به خانه برگرد ! لطفن برگرد ارغوان ! تو را به جان دکتر نمکی !

* تقدیم به جانی که همه ی پروتکل ها را رعایت می کند :))

لوتکاچی

+ ۱۳۹۹/۸/۶ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

 

 نارنگی ها را پوست می کنم. دست هایم را بو می کنم. و تو را به یاد می آورم. مادر کارد میوه خوری را با احتیاط از دستم می گیرد و گوشه ی بشقاب می گذارد. آری ! تو را به یاد می آورم ارغوان ! تو را !

  لطفن آن سوی پرچین نایست! از پرچین بگذر . از میان درخت های نارنج و پرتقال و لیمو عبور کن ! پا بگذار روی ایوان ! اجازه بده عطر بهار نارنج از شرق تا غرب ساحل خزر جاری شود. بگذار خاطراتت موج موج به ساحل برسند. به همان جایی که همیشه قرار داشتیم. آنجا که مش اسماعیل لوتکایش* را بعد ساعت ها ماهیگیری از آب بالا می کشید و رهایش می کرد تا سپیده دم فردا . ارغوان ! بیا نگذار فقط به خاطره های دور بسنده کنم. بیا ! برگرد و بگو که همه چیز به روال سابق برخواهد گشت . بگو بذر امید باز جوانه خواهد زد . و ما دوباره دست در دست هم در ساحل مرطوب قدم خواهیم زد ! لطفن برگرد ارغوان !

* لوتکا : قایق دست ساز چوبی در گویش گیلانی

آل زای مر

+ ۱۳۹۹/۸/۵ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

 

  امروز عصر مطلبی رو می نوشتم . رسیدم به کلمه ی مضخرف . مغزم اون لحظه دچار یک نقیصه شده بوده که نمی تونست املای درست رو به خاطر بیاره. مغزم کلمه رو به همون شکلی که در لحظه به یاد داشت به دستام مخابره کرده بود. بعد از چند لحظه درنگ یادش افتاد که باید بنویسه : « مزخرف » . و برگشت و اصلاحش کرد. این روزها این اتفاق گهگاه برایم می افته و باعث می شه دست به دامن خداوندگار گوگل بشم . امان از پیری !  

    اون چند سطر بالا رو نمی دونم توی خواب گذشت یا بیداری، اما هرچه بود نگرانم کرد. همینطور که فکری بودم چندتا کلوچه از فریزر بیرون آوردم. کتری رو پرکردم و کلوچه ها را روی درب کتری گذاشتم . کلمات توی مغزم رژه می رفتند. به همه شون شک کرده بودم . نمی دونستم آیا شکل و قیافه ای که برای خودشون ساخته بودن شکل واقعی شونه یا نه ؟! شاید باز هم مغزم اشتباه می کرد. باید اونا رو روی کاغذ می آوردم و به جانی نشون می دادم . اون می تونست غلط های املایی من رو بگیره .

  صدای کتری بلند شده بود. کلوچه های داغ رو از روی کتری برداشتم و رفتم سراغ غوری . دلم هُری ریخت . یهو به این فکر کردم که این املای غوری درسته یا این قوری ؟! یادم باشه این رو هم بنویسم و از جانی بپرسم .      غوری رو پُر از چای می کنم. دو غاشق بیشتر از همیشه . آخه چای ایرانی رو باید بیشتر ریخت و مدت بیشتری دم کرد . آب جوش رو که می ریزم داخل غوری، عطر باق های چای گیلان اتاغ رو پر می کنه.

  بر می گردم و پشت میظم می شینم .می خواحم متن رو تموم کنم و به جانی نشون بدم . خیلی نگرانم . فکر می کنم اوظاعم خیلی بده و این متن سرانجامی نداره . اگه جانی بگه کل متن ایراد داره و کار یک بچه ی اول دبستانِ چی ؟! ... بی خیال می شم و سعی می کنم ادامه بدم. آره باید ادامه بدم ... ادامه بدم ...

  جانی سدام می کنه : « رهیم بیا ! چایی ریختم . بیا نذار سرد بشه ... »  

* لطفن غلط های املایی را بر من ببخشید !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو