آبلوموف

و نوکرش زاخار

زیبایی ات را دغدغه ام می کنم

+ ۱۳۹۸/۲/۱۷ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

  امروز سر کلاس درس اخلاق اسلامی دغدغه ام زیبایی استاد بود. از صبح به دنبال یافتن موضوعی برای تفکر بر روی آن بودم. این را استاد جامعه شناسی فرهنگی خواسته بود. اما نمی دانم اگر می فهمید که من روزم را با چنین موضوع عجیب و نامتعارفی شروع کرده ام چه فکری درباره ی من می کرد.

  وارد کلاس که شد چنان بشاش بود و لبخند ملیحی داشت که یک جورهایی قند در دلم آب شد. شاید اگر کارد و ترنجی دستم بود، مجلسی چنان مهمانی زلیخا و عبور یوسف بازسازی می شد. اما اینبار به جای زلیخا انگار باید من انگشتانم را به دَم تیغ می سپردم.

  زیاد اهل سرپا ایستادن نبود. با آن چادر زیبا و مقعنه ی خوش فرم اش، می نشست پشت میز و آرنج ها را تکیه می داد روی آن و چشم می دوخت به بالا و پایین کلاس . امروز هم مطابق جلسات قبل عمل کرد. بعد از فروکش کردن قیل و قال ها که در مورد برگزاری امتحان بود کتاب را در دست گرفت و انتخاب سوال را شروع کرد . در آن دقایق هم تاکید کرد کتاب مان را بی سروصدا مرور کنیم. چنان سکوتی برقرار شده بود که برایم تازگی داشت . صدای دم و بازدم همکلاس های سرماخورده و بالا کشیدن دماغ شان گهگاه سکوت را می شکست .

  کتاب را ورق می زد و من دزدانه تماشایش می کردم. فرم لب هایش را از نظر می گذراندم. به بینی اش که به دست تیغ جراح سپرده شده بود و به آن گونه های خوش فرم اش نگاه می کردم. به ابروها و مژه های بلندش . به پیشانی اش که حتی یک چین هم نداشت و به آن حجابی که نمی گذاشت یک تار مو از پس آن بیرون بزند چشم می دوختم . خدا می داند اگر طره ای از گیسواش به این مجموعه ی زیبایی افزوده می شد چه غوغایی می کرد!  در زیر چادر نمی شد تناسب اندامش را تشخیص داد اما بعید می دیدم خداوند در دادن زیبایی و تناسب به او مضائقه کرده باشد. و همه این چشم چرانی ها چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید. شرم می کردم و زود نگاهم را می دزدیدم ، شاید بتوان گفت می ترسیدم . می ترسیدم سر برگرداند و متوجه نگاه های من بشود. اگر نگاهمان به هم گره می خورد و با همان نگاه ، پرسشگرانه سرزنشم می کرد چه داشتم بگویم ؟ چگونه می توانستم به او بگویم امروز زیبایی او دغدغه ی من شده است؟

  همیشه برای دست آویز، این روایت در ذهنم نقش می بست : « خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد». خصیصه ای که در نهاد ما بود و همیشه و در همه حال جستجوگر آن بودیم . پس چرا نمی شد انسان های زیبا را ستود؟ پس چرا ستایش ما فراتر از ستودن اشیاء و حیوانات و دستاوردهای علمی و هنری نمی رفت؟ آیا شک و تردید و گاه حسادت مانع از ستایش همنوعانمان می شد؟ پس چرا ؟

  بخصوص در جامعه ی ما که امکانش بسیار بسیار ضعیف است با دیدن همنوعی مذکر یا مونث به زیبایی های بصری او و فرم های زیبای اندام او اشاره و تعریف و تمجید کرد. و چه راحت می توانند انگ چشم چرانی و هزار و یک صفت ناشایست را به ما بچسبانند . فقط و فقط به دلیل تمجید یک زیبایی ! ...

اعوجاج

+ ۱۳۹۸/۲/۸ | ۱۰:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

  به میز نگاه کرد . بعد به کفش های خاک گرفته اش . همانطور که ایستاده بود کمی شانه خم کرد و مشت های گره کرده اش را روی میز گذاشت. لیوان چای یخ کرده ای روی میز بود. دست راستش را بلند کرد و با انگشت میانه تلنگری به لبه ی لیوان زد و از بالا به دایره های هم کانونی که تشکیل شده بود نگاه کرد. ارتعاش آرام می گرفت و در او موجی برمی خاست . موجی از فکر و ایده و سخن که برای ارائه ی امروز در ذهنش شکل گرفته بود.

  هوای انباشته در سینه اش را یکباره از سینه خارج کرد و سعی کرد آرام بگیرد. صندلی های خالی کلاس به پچ پچ افتاده بودند. تحریک اش می کردند و ذهنش را دوباره به تشنج می کشیدند. خواست تلنگر محکم تری به لیوان بزند. دلش صدای شکستن می خواست . سکوتی عمیق در پس آن پچپچه ی استهزاء آمیز بود که باید می شکست . حتی با صدای برخورد یک شئی ، با صدای شکستن تن بلورین لیوان که قطعه قطعه می شدند و به هر سو می دویدند .

  چنین نکرد. صدای قهقهه ای که از کلاس مجاور برخاست همچون شکستن چند جام بلورین بود. یکه خورد . سکوت شکسته بود. لیوان را به دست گرفت . بالا آورد مقابل چشمانش و کلاس و صندلی های خالی را با اعوجاجی به رنگ قهوه ای ناب نظاره کرد. کسی نبود. کسی نیامده بود. با اندیشه ای که همراه آورده بود چه باید می کرد؟ مگر نه اندیشه هم می توانست چون نان تازه، بی عَرضه به طالبش بیات شود. آیا این محصول بیات را باید با خود به سمت به خانه می کشید ؟ افسوس خورد. چون پدری که با نان تازه به خانه رفته باشد و ساکنان خانه در غیاب او به مهمانی رفته باشند و او بماند و انباشت نان های بی مصرف لای سفره .

  لیوان را آرام روی میز گذاشت. به ناراستی ِ اشیاء در پس لیوان چای فکر کرد. دنیا چقدر می توانست پر از اینگونه اعوجاج های غیرقابل تحمل و غریب باشد. و یا شاید از منظری زیبا  ؟! می شد به اشکال درهم پیچیده ی اشیاء درون کلاس نگاه زیباتری داشت. حتی به آن پنجره ی رنگ شده ی دلگیر . به آن پرده ی درهم پیچیده که انگار روزی سعی داشته یادآور دریایی نیلگون و مواج باشد.

  به کتاب روی میز نگاهی انداخت . این سوال برایش پیش آمد : « آیا کسی از جمع اندک کلاس به موضوع جامعه شناسی فرهنگی علاقمند بود ؟ اصلن دغدغه های شان چه بود؟ آمدن و رفتن شان به چه هدفی بود ؟ چرا کسی حاضر نبود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ... سوال و سوال و سوال ... سگک کیف اش را باز کرد. بوی خفیف چرم به مشامش خورد. کتاب را سُراند درون کیف کنار جزوه ها و سگک را انداخت .

  لیوان را با سرانگشتانش گرفت و چرخاند. زمین گذاشت. از کلاس بیرون آمد . پله ها را چون روحی پایین سُرید تا در بوفه ی طبقه ی همکف کمی خونش را به کافئین آلوده کند . آلودگی همیشه زشت نیست . شکستن همیشه ترسناک نیست . ترس از شکستن ترس به جان مان می ریزد. ترس از دانستن و یا ترس از ندانستن . هر کدام به نحوی ترس با خود به همراه داشت . و زندگی آلوده می شد به ترس ... ترس و ترس وترس ...

 

داداش انگشت انگشتریت کو ؟!2

+ ۱۳۹۸/۲/۷ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

  نمونه مواد مخدر

   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .

   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می شدند. تن شان به خارش می افتاد، استخوان درد می گرفتند و حتی در عالم خیال کره لازم می شدند. تعدادی هم شروع می کردند و به ارائه ی اطلاعات تئوری و عملی خودشان از مصرف هر کدام از مخدرها.خلاصه کلام محفل نابی می شد و اگراستاد تذکر نمی داد ساعت ها ادامه داشت و کسی خسته نمی شد .

  حکایت دو جوانی که همزمان با من رسیدند مقابل غرفه، مثال همان عده ی فوق الذکر بود . هر جا که جناب سروان خواست اطلاعات شان را تصحیح کند، گفتند :« ما خودمون مصرف کردیم سرکار ... بابام ده سال بود تریاک می کشید الان متادون استفاده می کنه. تو تَرکه ... من بیمارستان بستری بودم این قرص رو به من می دادن تا دردم ساکت بشه و همینطور ور می زدن ... »

 نیم نگاهی به آنها انداختم . هر دو ترکه ای و لاغر و سبزه رو . ادا اطوار بچه های خزانه و دروازه قزوین و شوش و مولوی  رو داشتند . پسری که کلاه بیسبال سرش بود و کنارم ایستاده بود دستش را گرفت جلو صورتم . حس اره شدنِ تن ام با دردی شدید دوید زیر دندانم که فک ام را به هم فشرد.

  « پسرِتو شهریار با جیب های پر از گوجه سبز بالای درِ باغ خسروشاهی نشسته بوده . باغبان از راه می رسه و چوبدستیش روپرت می کنه . بین راه می گیره به شاخه های پربار درختا و گیر می کنه همون بالا و به تن و جان پسرک نمی رسه . پسرِ هول از بالای در می پره پایین . شروع می کنه به دویدن . سر کوچه درد امانش رو می بره . پاچه ها و نیمی از پیرهنش خونِ خالی شده بوده .زانوهاش شل می شن . دستی که درد داشته رو بالا میاره . گوجه سبزها تو مشتش به رنگ گوجه فرنگی .اما یک چیزی اون وسط کم بوده . نه انگشترش سرجاش بوده و نه انگشتش  از بندِ دوم .

  می گفت : « بعدها که از بیمارستان و عمل جراحی برگشتم جلو باغ ، خوب که دقت کردم هنوز قسمتی از انگشتم با رکاب انگشتری به میخ بالای چارچوب در گیر بود . »

 و باز شروع کردند به وراجی : « آره سرکار نه اعتیاد عاقبت داره و نه دزدی ! » و دست چهار انگشتی اش را بالا گرفت و ادامه داد : « بخصوص آلوچه دزدی !!! »

داداش انگشت انگشتریت کو ؟! 1

+ ۱۳۹۸/۲/۴ | ۲۳:۳۲ | رحیم فلاحتی

 

   به دومین ماه بهار پا گذاشته بودیم . بهار انگار چند روزی به مرخصی رفته بود. و ننه سرما داشت از خجالت مان در می آمد. مسیر مجتمع تا خیابان اصلی پنج دقیقه بود. اما از باد تند و سردی که می وزید گونه هایم سِر شده بود.

  از کنار زن میانسالی گذشتم که داشت با گوشه ی شالش صورتش را می پوشاند . می خواستم بپرسم " خواهر! من اشتباه نیومدم ؟ اینجا راست راستی بهاره ؟!  " و چشمم به مرد جوانی افتاد که از اتومبیل شاسی بلند کره ای پیاده شد .  حواسم رفت پی او . آستین کوتاه پوشیده بود و در حالی که از زور سرما بازوهای لخت اش را با دو دست می پوشاند دو سه گامی جهید و خودش را به صندوق صدقات رساند. بی درنگ مبلغی درون آن انداخت و دوباره به ترتیبی که انگار زیر پنجه هایش فنر کار گذاشته باشند برگشت سمت ماشینش . نفهمیدم صدقه سر ماشینش بود یا خودش !

  رسیده بودم کنار خیابان و تاکسیِ میدان نماز برایم بوق زد . ننه قبل از سوار شدن، چند سیلی آخر را مهربانتر حواله ی گونه هایم کرد . باسن مبارک که روی صندلی تاکسی آرام گرفت کلاه لباسم را از سرم برداشتم و نقاب کلاه بیسبال ام را کمی کشیدم سمت چپ تا از اشعه ی آفتاب در امان باشم . آدمیزاد است دیگر، نه طاقت سرما دارد و نه گرما .

  مرحله ی اول سفردرون شهری را صمٌ بکم گذراندم . مرحله ی دوم راننده جوان با اندی و سندی و " آهای دختر چوپون " از شرمندگی مسافرها درآمد تا رساندمان مقابل ایستگاه مترو . در طول مسیرم تا دانشگاه اطرفم پر از گوسفندهایی بود که مدام بع بع می کردند و من هم در خیال چشم می گرداندم ببینم کدام سوی دشت سرسبزتر است که گله را به آن سمت ببرم . گهگاه یکی از دو سگ ام به سمتی می دوید و پارس می کرد و پوزه درون سوراخی می کرد. انگار دنبال موش یا خرگوشی بود .

  دستفروش گنده ای که از سر و کولش کمربندهای کوچک و بزرگ آویزان بود و صدای نخراشیده ای داشت رشته ی خیالم را پاره کرد . به میدان رسیده بودم . حدود یک ربعی دیرتر از هفته های قبل .

  ساعت ناهاری بود. از لابی پر سر و صدای دانشگاه بیرون آمدم. با اینکه ظهر بود و آفتاب وسط آسمان ، اما ننه اجازه نمی داد تو سایه جا خوش کنی . هوس یک نیمکت آفتابگیر کرده بودم . درست مثل پیرمردهای روستایی  که چمباتمه نشسته و تکیه می دهند به دیوار کاهگلی و خایه شُل می کنند...

 

اینجا که رسیدم استاد گفت : « آبلو شرم و حیا کن ! بیا بشین نمی خواد ادامه بدی ! بیا بشین زوائد کار رو اصلاح کن ! .... » و خطاب کرد : « دختر بندباز شما بیا بخون ! »

 گفتم : « آخه استاد مطلب سرد و بیات می شه تازه داشتم به اصل ماجرا می رسیدم ... »

گفت : « بله ! صد در صد ... »

و با اجبار نشستم که اصلاحیه  را اعمال کنم ... تا ادامه به کجا بیانجامد ؟ 

فعلن !

به همان جا که آمده ای ...

+ ۱۳۹۸/۱/۳۰ | ۱۵:۲۴ | رحیم فلاحتی

به همان جا که  از آن آمده ای ...

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی است پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برایت قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ..."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او ... و کفش های او ... او .... پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و دست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : « حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو ... »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود .« نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل ...

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! .... "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز... خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم ... یا  ... "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. لخت و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با لختی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی ... نه آمدنی و نه رفتنی ... 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .

دوچرخه سواری با دسیکای عزیز

+ ۱۳۹۸/۱/۲۹ | ۲۳:۰۴ | رحیم فلاحتی

 

  از کجا شروع کنم؟؟؟ ... همیشه این یکی از دغدغه هاست . از کجا و از چه کسی باید شروع کرد ؟ پرسشی است که گاه فرد را به واهمه می اندازد. گاه مجبور به سکوت و گاهی هم نشنیدن سوال می کند. درست مثل امروز عصر سر کلاس شناخت عناصر فیلم ، با این که تعدادی از دوستان اوقات فراغتی بیشتر از من دارند ،کنار کشیدند تا من اولین نفری باشم که هفته ی آینده در خصوص کارگردانی که انتخاب کرده ام کنفرانس بدهم.

  به خاطر علاقه ای که به فیلم « دزد دوچرخه » یا « دزدان دوچرخه » داشتم ویتوریو دسیکا را انتخاب کردم . کارگردانی که جزو اولین های سینمای نئورئالیسم ایتالیاست .دو تن دیگر از این آغازگران، روسولینی و ویسکونتی بودند. دسیکا که به سال1901 در شهر سورا ایتالیا به دنیا آمده بود و کار در سینما را به عنوان بازیگر از سال 1931آغاز کرده بود زودتر از دو تن دیگر با ابتلا به سرطان ریه از دنیا رفت. آخرین فیلمش سفر( 1974) در همان سالی که در گذشت به نمایش در آمد .

  برای شروع کار، در ذهنم  خصوصیات و ویژگی های سینمای نئورئالیسم ایتالیا را مرور می کنم . آنچه که به یاد دارم این هاست :

  • استفاده از نابازیگران
  • استفاده از لوکیشن های طبیعی
  • عدم استفاده از تکنیک مونتاژ
  • عدم استفاده از نورپردازی و چهره پردازی های پیچیده
  • ثبت روزمرگی زندگی به وسیله ی دوربین
  • پی رنگ ساده و پیش پا افتاده
  • استفاده از کودکان و ...
  • انتخاب مناطق روستایی یا محروم و استفاده از مردم طبقه ی پایین و نمایش سادگی و فقر زندگی این طبقه

 

  از صبح ساعت هفت تا الان که ده شب است تخت گاز از سلولهای خاکستری مغزم کار کشیده ام . نیاز به ریکاوری دارند.سریع می زنم کنار و پارک می کنم . می روم سراغ قهوه جوش . قهوه که آماده شد کمی با عطرش سرخوش می شوم و بعد جرعه جرعه می نوشم . برای شروع مجدد ریستارت می کنم. ویندوز که بالا آمد یادم می افتد که فیلم دیگری که از دسیکا دیده ام : « امبرتو D»

  درابتدای فیلم کارگردان اثر خود را به پدرش تقدیم کرده است و آنطور که پیداست این فیلم الهام گرفته از شخصیت پدر دسیکا « امبرتو دسیکا » است . این فیلم همانند دزد دوچرخه از آثار برجسته ی تاریخ سینمای جهان است .  سعی می کنم بیشتر به یاد بیاورم اما بیخوابی زورش می چربد. انگار فنجان بزرگ قهوه تاثیری نداشته ... البته آنچه که در خاطر دارم بیش از این هم نیست و باید به سراغ مطالب پرپیمانه تری بروم . 

  کاش در میان خواب شیرین جانی بیدارم نکند  و نگوید : « آهای آبلو ! بیدار شو ! صدای خُروپفت نمی ذاره راحت بخوابم ... »  پلک هایم سنگینی کوه را دارند ... کافئین هم نتوانست کاری... بِ کُ ن ه...  .

ای ساربان !!!

+ ۱۳۹۸/۱/۲۶ | ۲۲:۳۷ | رحیم فلاحتی

 

  سال جدید در ادامه سالِ گند نود و هفت سنگ تمام گذاشت. وقتی که نود و نُه درصد مردم خواب بودند و یک درصد بیدار، بلایی بدتر از سیلاب کنونی دامان مان را گرفت و در زمان کوتاهی ارزش پول ملی به یک سوم کاهش پیدا کرد.

  این روزها در اطرافیان رمق و انگیزه ای برای ادامه نمی بینم . نوشتم " ادامه " ، چون می خواستم معنای بیشتری را در بربگیرد. چون هرکس به امیدی در تلاش است و هرکدام در مسیر و راهی پا گذاشته اند به نیّتی . و نیت ما حکم فردی را پیدا کرد که غذای نفاخ خورده و مدام در مسیر وضوخانه و صحن مسجد بادی از او خارج می شود و دوباره و چند باره نیت مجدد و تجدید وضو و تکرار و تکرار ...

  این قافله با این ساربان به سرمنزل مقصود نخواهد رسید و ما خواهیم ماند و این درافشانی شاعر که می فرماید : « دست ما کوتاه و خرما بر نخیل » .

خدایا مددی !

عکس از : آبلوموف 

مارتین مریخی

+ ۱۳۹۸/۱/۲۳ | ۱۸:۴۷ | رحیم فلاحتی

  مریخی ها آمده بودند . این را نه از آن جهت که پرسیده باشم بگویم ، نه ! بخاطر این گفتم که این اصطلاحِ مریخی باب است و چیز دیگری به ذهنم نرسید . تشخیص زن ومردشان ممکن نبود. آرام بودند . راه می رفتیم و می ایستادیم. همدیگر را نگاه می کردیم. این بعد از زمانی بود که یک گروه از دوستان برای کویرنوردی رفته بودیم و خیلی تصادفی با آنها رودر رو شدیم . ابتدا ترس بود و وحشت . ترسی تا سرحد مرگ . آنها را نمی دانم در چه وضعیتی بودند. از چهره شان نمی شد چیزی فهمید. برای همین سعی کردیم آرام باشیم. نفرات مان به سختی خونسردی خودشان را دوباره پیدا کردند. اما آنها انگار از طایفه ی خونسردها بودند و شاید حتی دو زیست.

  کمی بعد زمزمه ای در میان گروه افتاد.هرکس حدسی می زد. جالب اینکه می گفتند شاید اتفاقی در میان لوکیشن فیلمی فضایی قرار گرفته ایم و عوامل و دوربین ها در اطراف مشغول فیلمبرداری اند. اما چیزی پیدا نبود. سعی کردیم دور شویم و به مسیرمان ادامه دهیم . آن ها هم همین کار را کردند. در کنارمان راه افتادند و تحت نظر نگه مان داشتند. چرایی اش را نفهمیدیم. سعی کردیم بپرسیم اما انگار نمی شنیدند و شاید فکر می کردند این صداهایی که از ما خارج می شود باد شکم است . چون به همدیگر نگاه می کردند. شاید متعجب ، شاید غمگین، شاید ترس خورده ؟! نفهمیدم از شنیدن صدای ما چه تاثیری گرفتند.

  مدتی گذشت . صداهای یکنواختی با فراز و فرود های متفاوت از آنها خارج شد. چیز قابل فهمی نبود. یکی از دوستان که عقب دار گروه بود به آرامی گفت : « بچه ها سعی کنید در صورت بروز حادثه مهربان باشید که اوضاع وخیم تر نشود. اینا انگار واقعن موجودات فضایی اند ! ... »

  در خیال به این می اندیشیدم چطور باید عواطف مان را با آنها در میان بگذاریم . همین ابتدای کار زبان هم را نمی فهمیم . آیا خشم و ناراحتی و یا مهربانی و آرام بودن ما را درک می کنند؟ اگر غیر از این است چطور می شود ؟ در میان ماسه ها پیش می رفتم. فکر می کردم و می پاییدم شان . به چگونگی برقراری ارتباط با آنها فکر می کردم. باید جلوی وقوع هر حادثه ی احتمالی را می گرفتیم. کاش لااقل یکی از آن ها زبان ما را می دانست. چه می دانم ترکی ، عربی ، انگلیسی و ... اصلن ایماء و اشاره ... آنها حتی به اشاره های ما هم پاسخی نمی دادند. کار سختی بود. واژه ی دوستی و مهربانی را آنقدر در ذهنم تکرار کرده بودم که معنی و خاصیت خودش را از دست داده بود. مثل اناری که آبلمبو کرده باشی و مکیده باشی و توده ای بی خاصیت از آن باقی مانده باشد. باید راه دیگری پیدا می کردم . اما چقدر باید زمان صرف می شد ؟ برای انتقال حس مهربانی و دوستی چه مقدار باید کنار این موجودات راه می رفتیم ؟!

  در این میان به ضعف خودم پی بردم . و ترس خورده کمی مکث کردم . اگر این اطلاعات و قراردادهای زبانی به یکباره از ذهن مان پاک شود چه اتفاقی برای ما می افتد ؟چه بر سر انسان ها می آید؟ چطور می توانیم همدیگر را بفهمیم؟ آیا با کوچک ترین حرکت و برهم خوردن تعادل ، چه جسمی و چه ذهنی به جان هم نمی افتیم ؟ همدیگر را نمی دَریم و پاره نمی کنیم ؟ انسان های اولیه چه کارسختی داشته اند. شاید به دلیل نداشتن تصویری از خود، همنوع خود را موجودی بیگانه می پنداشته اند. انسان ، آدم و یا هرچه که بتوان نامید چه مصائبی را از سر گذرانده تا به مفهوم مشترکی در مورد اشیاء، موجودات و عواطف و صدها مورد دیگر برقرار کرده است .

   زمان به تندی سپری می شود و من هنوزنتوانسته ام راه حلی برای نشان دادن احساس مهربانی به این موجودات پیدا کنم . نمی دانم اصلن این ها دچار بروز احساسات عاطفی می شوند یا نه ؟ برای شان کاربرد دارد ؟ تا اینجا که چیزی از آن ها ندیده ام . شاید کوتاه ترین راه اجرای یک سری خواسته ها به صورت پانتومیم باشد. آیا در میان گروه کسی هست که از عهده ی این کار برآید ؟ باید پرس و جو کنم .

  به یاد مارتین می افتم . برای ما انسان هایی که  خیلی به هم نزدیکیم و با این قراردادهای زبانی بزرگ شده ایم گاهی درک متقابل از بین می رود. مارتین همسرم گاه از مهربانی ام برداشت دیگری می کند. برخلاف آنچه که مرسوم است و بعد سوء تفاهم و دلخوری. خدا را شکر همه چیز خیلی زود حل می شود و دوباره برمی گردیم بر سر قراردادهای مرسوم . ولی آخرین بار که حافظه ی ما دچار حمله ی هکرها شد دیگر زبان هم را اصلن نفهمیدیم.  انگار آدم ها هم مثل سیستم ها دچار حمله ی بدافزارها می شوند. چون او حرف های مرا می شنید و درست مثل همین مریخی ها هیچ عکس العملی نشان نمی داد. شاید او هم مرا به چشم یک مریخی می دید ؟! خدا می داند !!! این را از این جهت می گویم که تلاش های من برای نشان دادن مهربانی آنجا هم ناموفق بود . و او بدون اینکه من بدانم به نزد یک مهندس نرم افزار رفت ـ یا هر چه که بتوان اسمش را گذاشت ـ و تمام قراردادهای فی مابین ما را فسخ کرد .

   هنوز این موجودات کنار ما حرکت می کنند. از سفینه یا هر وسیله ای که با آن پا به زمین گذاشته باشند خبری نیست . پاهایم در شن فرو می روند. به مسیر دشواری رسیده ایم . سربالایی تندی است. هنوز عکاس های گروه در تردید اند که آیا می توانند در کنار این موجودات عکاسی کنند یا نه ؟ به هر صورت باید کار را از جایی شروع می کردند. حس داشتن عکس هایی از این موجودات هر کسی را قلقلک می داد و نمی شد در برابرش ایستادگی کرد. ولی باید احتیاط می کردیم .   

  مسیر دشوار شده است . سعی می کنم اگر نیاز شد دست همنوردی را بگیرم و کمک اش کنم . و یا بار اضافه ی افرادی که انرژی خود را از دست داده اند بین کوله ی دیگران تقسیم کنم. و یا در هنگام نوشیدن آب مراعات حال دیگران را بکنم . نیم نگاهی به مهمان های ناخوانده می کنم . نه چیزی خورده اند و و نه چیزی نوشیده اند . همچنان پرانرژی قدم برمی دارند . امیدوارم بتوانم در طول سفر به تدریج معنای مهربانی را به آنها منتقل کنم.

  تا غروب کویر زمان زیادی باقی نمانده است. شاید بتوانم از یکی از آن ها شب هنگام که کرور کرور ستاره و سیاره از آسمان آویزان می شوند مسیر آمدن شان را بپرسم . شاید ... 

 

فعلن !

نه خَدم نداریم و نه حَشَم

+ ۱۳۹۸/۱/۱۳ | ۱۱:۲۴ | رحیم فلاحتی

چهارراه

  باد سردی می وزید. اولین چیزی که تو محوطه نظرم را جلب کرد گربه ی رو سطل زباله بود. چند ثانیه ای به هم زُل زدیم. عکسی از او گرفتم و بعد سعی کردم چند قالیچه را که روی نرده های مجتمع انداخته بودند در کادر قرار بدهم. به نمایشگر نگاهی انداختم. عکس دلخواهی نشد . گربه هنوز مرا می پایید و بالاخره پایین پرید و پشت شمشادها گم شد. برای میان بُر از مسیر خاکی پارک گذشتم. چند بطری خالی آبی رنگ در نور کم رمق اول صبح میان خاک و سنگ ها ناهمگونی زشتی داشت. خواستم با پا شوت شان کنم ، اما منصرف شدم. 

  از جوی عریض پیاده رو پریدم و کنار خیابان ایستادم .پراید مدل پایینی چراغ زد. دست بلند کردم . ایستاد و بلافاصله خاموش شد. راننده کلاه کاموایی چرکی سرش بود. زیرپایی ها پر از شن و داشبورد پر از گرد و خاک . سوار شده بودم چاره ای نبود. برای هر توقف موتور ریب می زد و خاموش می شد و با جان کندن مختصری دوباره راه می افتاد. 

  حس عجیبی داشتم .انگار اتومبیل من بود و من شرمنده این اوضاع . به میدان نماز رسیده بودیم و من باید خط عوض می کردم .این بار اتومبیلی که سوارم کرد کمی مدل بالاتر بود و راننده ی جوانی با تی شرت لاگوست آبی رنگ پشت رُل بود. احساس کردم سردش است چون موهای بازو و ساعدش از باد سرد اول صبح که از گوشه و کنار ماشین داخل می شد سیخ ایستاده بود. 

  انتهای مسیر سر صحبت مان باز شد . از شلوغی جاده های منتهی به تهران گفتیم و قیقاج رفتن چندتا راننده باعث شد از کوره در برود و بگوید : « هرچی دهاتیه راه افتادن اومدن تهران مسافرکشی ... کشاورزی تموم می شه راه می افتن شهر مسافرکشی ... بنایی کم می شه مسافرکشی ... دامداری رونق نداره مسافرکشی ... یکی نیست بگه پس ما چه کاره ایم ؟ !!  »

  چیزی نداشتم بگویم . هر دو ته لهجه داشتیم و شهرستانی . شاید گاو و گوسفند نداشتیم و زمین زراعی که رها کنیم بیاییم شهر ، اما خودمان هم به هزار و یک دلیل تو این شهر مثل وصله ی ناجور بودیم .

عکس از : آبلوموف

روییدن آغاز می کینم جان !

+ ۱۳۹۸/۱/۱۰ | ۱۳:۵۴ | رحیم فلاحتی

گل بی خار کجاست ؟

  نمی دانم چرا از گلی که به این ساقه بود عکس نگرفتم . شاید به خاطر اتفاقات پُرفراز و نشیب تابستان سال نود و شش بود. به خاطر تلخی ها. به خاطر رفتارهایی که موجب شده بود روی زیبای قضایا را نبینم . و فکر کنم دنیا همینقدر چرکین و زشت بوده و خواهد بود. غافل از اینکه همیشه اینطور نیست . و نیرویی باعث شد تا نگاهم رو به بالاکشیده شود . و از زمین و گل ولای و زشتی ها و از خارها چشم بردارم و نور و رنگ و زیبایی ها را ببینم . 

 سال نود و هفت سال پرباری بود. و دوستانی چند در این میان مرا یاری دادند که وامدار مهر و محبت شانم . می دانم شاید هیچ وقت اینجا را نخوانند اما باید گفت تا حد زیادی برخاستنم و ادامه دادنم را مدیون این سه تن ام :

« سعید و امین و جانی »

پاینده باشید دوستان من !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو