مریخی ها آمده بودند . این را نه از آن جهت که پرسیده باشم بگویم ، نه ! بخاطر این گفتم که این اصطلاحِ مریخی باب است و چیز دیگری به ذهنم نرسید . تشخیص زن ومردشان ممکن نبود. آرام بودند . راه می رفتیم و می ایستادیم. همدیگر را نگاه می کردیم. این بعد از زمانی بود که یک گروه از دوستان برای کویرنوردی رفته بودیم و خیلی تصادفی با آنها رودر رو شدیم . ابتدا ترس بود و وحشت . ترسی تا سرحد مرگ . آنها را نمی دانم در چه وضعیتی بودند. از چهره شان نمی شد چیزی فهمید. برای همین سعی کردیم آرام باشیم. نفرات مان به سختی خونسردی خودشان را دوباره پیدا کردند. اما آنها انگار از طایفه ی خونسردها بودند و شاید حتی دو زیست.

  کمی بعد زمزمه ای در میان گروه افتاد.هرکس حدسی می زد. جالب اینکه می گفتند شاید اتفاقی در میان لوکیشن فیلمی فضایی قرار گرفته ایم و عوامل و دوربین ها در اطراف مشغول فیلمبرداری اند. اما چیزی پیدا نبود. سعی کردیم دور شویم و به مسیرمان ادامه دهیم . آن ها هم همین کار را کردند. در کنارمان راه افتادند و تحت نظر نگه مان داشتند. چرایی اش را نفهمیدیم. سعی کردیم بپرسیم اما انگار نمی شنیدند و شاید فکر می کردند این صداهایی که از ما خارج می شود باد شکم است . چون به همدیگر نگاه می کردند. شاید متعجب ، شاید غمگین، شاید ترس خورده ؟! نفهمیدم از شنیدن صدای ما چه تاثیری گرفتند.

  مدتی گذشت . صداهای یکنواختی با فراز و فرود های متفاوت از آنها خارج شد. چیز قابل فهمی نبود. یکی از دوستان که عقب دار گروه بود به آرامی گفت : « بچه ها سعی کنید در صورت بروز حادثه مهربان باشید که اوضاع وخیم تر نشود. اینا انگار واقعن موجودات فضایی اند ! ... »

  در خیال به این می اندیشیدم چطور باید عواطف مان را با آنها در میان بگذاریم . همین ابتدای کار زبان هم را نمی فهمیم . آیا خشم و ناراحتی و یا مهربانی و آرام بودن ما را درک می کنند؟ اگر غیر از این است چطور می شود ؟ در میان ماسه ها پیش می رفتم. فکر می کردم و می پاییدم شان . به چگونگی برقراری ارتباط با آنها فکر می کردم. باید جلوی وقوع هر حادثه ی احتمالی را می گرفتیم. کاش لااقل یکی از آن ها زبان ما را می دانست. چه می دانم ترکی ، عربی ، انگلیسی و ... اصلن ایماء و اشاره ... آنها حتی به اشاره های ما هم پاسخی نمی دادند. کار سختی بود. واژه ی دوستی و مهربانی را آنقدر در ذهنم تکرار کرده بودم که معنی و خاصیت خودش را از دست داده بود. مثل اناری که آبلمبو کرده باشی و مکیده باشی و توده ای بی خاصیت از آن باقی مانده باشد. باید راه دیگری پیدا می کردم . اما چقدر باید زمان صرف می شد ؟ برای انتقال حس مهربانی و دوستی چه مقدار باید کنار این موجودات راه می رفتیم ؟!

  در این میان به ضعف خودم پی بردم . و ترس خورده کمی مکث کردم . اگر این اطلاعات و قراردادهای زبانی به یکباره از ذهن مان پاک شود چه اتفاقی برای ما می افتد ؟چه بر سر انسان ها می آید؟ چطور می توانیم همدیگر را بفهمیم؟ آیا با کوچک ترین حرکت و برهم خوردن تعادل ، چه جسمی و چه ذهنی به جان هم نمی افتیم ؟ همدیگر را نمی دَریم و پاره نمی کنیم ؟ انسان های اولیه چه کارسختی داشته اند. شاید به دلیل نداشتن تصویری از خود، همنوع خود را موجودی بیگانه می پنداشته اند. انسان ، آدم و یا هرچه که بتوان نامید چه مصائبی را از سر گذرانده تا به مفهوم مشترکی در مورد اشیاء، موجودات و عواطف و صدها مورد دیگر برقرار کرده است .

   زمان به تندی سپری می شود و من هنوزنتوانسته ام راه حلی برای نشان دادن احساس مهربانی به این موجودات پیدا کنم . نمی دانم اصلن این ها دچار بروز احساسات عاطفی می شوند یا نه ؟ برای شان کاربرد دارد ؟ تا اینجا که چیزی از آن ها ندیده ام . شاید کوتاه ترین راه اجرای یک سری خواسته ها به صورت پانتومیم باشد. آیا در میان گروه کسی هست که از عهده ی این کار برآید ؟ باید پرس و جو کنم .

  به یاد مارتین می افتم . برای ما انسان هایی که  خیلی به هم نزدیکیم و با این قراردادهای زبانی بزرگ شده ایم گاهی درک متقابل از بین می رود. مارتین همسرم گاه از مهربانی ام برداشت دیگری می کند. برخلاف آنچه که مرسوم است و بعد سوء تفاهم و دلخوری. خدا را شکر همه چیز خیلی زود حل می شود و دوباره برمی گردیم بر سر قراردادهای مرسوم . ولی آخرین بار که حافظه ی ما دچار حمله ی هکرها شد دیگر زبان هم را اصلن نفهمیدیم.  انگار آدم ها هم مثل سیستم ها دچار حمله ی بدافزارها می شوند. چون او حرف های مرا می شنید و درست مثل همین مریخی ها هیچ عکس العملی نشان نمی داد. شاید او هم مرا به چشم یک مریخی می دید ؟! خدا می داند !!! این را از این جهت می گویم که تلاش های من برای نشان دادن مهربانی آنجا هم ناموفق بود . و او بدون اینکه من بدانم به نزد یک مهندس نرم افزار رفت ـ یا هر چه که بتوان اسمش را گذاشت ـ و تمام قراردادهای فی مابین ما را فسخ کرد .

   هنوز این موجودات کنار ما حرکت می کنند. از سفینه یا هر وسیله ای که با آن پا به زمین گذاشته باشند خبری نیست . پاهایم در شن فرو می روند. به مسیر دشواری رسیده ایم . سربالایی تندی است. هنوز عکاس های گروه در تردید اند که آیا می توانند در کنار این موجودات عکاسی کنند یا نه ؟ به هر صورت باید کار را از جایی شروع می کردند. حس داشتن عکس هایی از این موجودات هر کسی را قلقلک می داد و نمی شد در برابرش ایستادگی کرد. ولی باید احتیاط می کردیم .   

  مسیر دشوار شده است . سعی می کنم اگر نیاز شد دست همنوردی را بگیرم و کمک اش کنم . و یا بار اضافه ی افرادی که انرژی خود را از دست داده اند بین کوله ی دیگران تقسیم کنم. و یا در هنگام نوشیدن آب مراعات حال دیگران را بکنم . نیم نگاهی به مهمان های ناخوانده می کنم . نه چیزی خورده اند و و نه چیزی نوشیده اند . همچنان پرانرژی قدم برمی دارند . امیدوارم بتوانم در طول سفر به تدریج معنای مهربانی را به آنها منتقل کنم.

  تا غروب کویر زمان زیادی باقی نمانده است. شاید بتوانم از یکی از آن ها شب هنگام که کرور کرور ستاره و سیاره از آسمان آویزان می شوند مسیر آمدن شان را بپرسم . شاید ... 

 

فعلن !