+
۱۳۹۲/۷/۴ | ۰۵:۰۹ | رحیم فلاحتی
کنار دسته ی انبوهی از نی نشسته ام . باد که میانشان می افـــــتد صــــدای زمزمــه گون
خوشــایندی بر می خیزد . کاکل شان در باد سنگینی می کند و نوک باریک نی ها
رو به جنوب خم می شود . از لای ساقه های نی مرغ های دریایی را می
بینم که بی خیال نزدیک و نزدیک تر می شوند .دفتر یادداشت جلد سرمه ای ام را با خود آورده ام اما نمی دانم چرا حس نوشتن ندارم .
خیالی که مرا بردارد و با خود به دور دست ها ببرد . موج های نرم و
ریزی مرغ ها را با خود بالا و پایین می برد . صدای کارگرهایی که در آن سوی
رود مشغول کارند همراه باد به این سو می آید . ابرهای خاکستری بی
باران ، از برابر باد سردی که می وزد خود را دور می کنند . سرما به جانم
می نشیند و فکرم راه به جایی نمی برد . بر می خیزم تا مسیرِ طولانی ام تا
خانه را قدم بزنم . چند مدتی است که جایی آرام و قرار ندارم . انگار حادثه
ای در کمین است !
+
۱۳۹۲/۷/۳ | ۱۸:۴۹ | رحیم فلاحتی
« همین که دیگه کاملاً بیدار شدم ، مثل همیشه ، رفتم تو این فکر که چه می
شد اگه امروز موضوعی پیش می اومد که مایه ی دلخوشی من می شد . مدتی بود که
زندگی عرصه رو به من تنگ کرده بود ؛ اسباب و اثاث زندگی مو ، یکی پس از
دیگری ، برده بودم پیش " عمو " تو مغازه ی کارگشایی گرو گذاشته بودم ، هر
روز عصبی تر و تندخوتر می شدم ، خیلی از روزها بود که وقتی چشم باز می کردم
چنان سرگیجه ای داشتم که ناچار می شدم همون طور تا شب توی رختخواب بمونم .
البته گاهی که بختم می زد با چاپ مقاله ای ، تو یکی از روزنامه ها ، پنج
کرونی پول یا بیشتر کار می کردم .»
برگرفته از : رمان " گرسنه " کنوت هامسون ، احمد گلشیری ، تهران ، نگاه 1383
+
۱۳۹۲/۷/۲ | ۱۸:۴۷ | رحیم فلاحتی
روزگاری امپراتور روسیه سخت ناخوش شد و اعلام کرد : نصف امپراتوری خود را به کسی می بخشد که درمانش کند .
حکیمانش بی درنگ برای چاره اندیشی دور هم جمع شدند . اما راه به جایی
نبردند . یکی از آنان گفت ، ممکن است بتواند امپراتور کبیر را درمان کند .
گفت ، آن ها باید مرد خوشبختی را پیدا کنند ، پیراهنش را در بیاورند و تن
امپراتور کنند تا امپراتور تندرستی خود را بازیابد . امپراتور بی درنگ
ماموران بسیاری را به اطراف و اکناف قلمرو خود روانه کرد تا فردی خوشبخت
بیابند . ماموران مدت ها گشتند ، اما موفق نشدند . اگر احیاناً آدم خوشبختی
گیر می آمد ، یا همسر بدی داشت یا از دست بچه هایش ذله بود . خلاصه هرکسی
از چیزی گله داشت . نیمه شبی پسر امپراتور از کنار آلونکی می گذشت که صدایی
شنید ، گوش خواباند ، صدا می گفت : « خدا را شکر ! امروز کاری دست و پا
کردم و توانستم شکمم را سیر کنم . حالا هم می خوابم .» پسر امپراتور با
شنیدن این حرف گل از گلش واشد و دستور داد خدمتکارانش در ازای مبلغی پول ،
پیراهن مرد را دربیاورند . همین که خدمتکاران به آلونک مرد خوشبخت و شاکر
رسیدند ، با کمال تعجب دیدند پیراهنی بر تن ندارد .
هوگوفون هوفمانستال ، مترجم علی عبداللهی ،نقطه سر خط ! ، انتشارات کاروان 1383
پ ن : طعنه ای به امپراتور " مستر لنسر "
+
۱۳۹۲/۷/۱ | ۰۵:۴۶ | رحیم فلاحتی
قطرهای سرد باران به صورتم
می خورد . سردِ سرد . آرام و ساکت و سرد است اینجا . از سنگ های سیاه
تراشیده و نقش خورده ، مقبره های شخصی و گورهای فراموش شده و بی کس ، صدایی
برنمی خیزد . چه دشوار است در میان این حجم های نامرتب گام برداشتن . انگار
صاحبان شان به طلب فاتحه ای دامنت را می گیرند . آنهایی که دارایی شان را
اینجا هم به رخ کشیده اند پر نخوت ترند . سردِ سرد و بی احساس . دافعه ای
دارند انگار . احساسی از آنها دورم می کند . سر بر می گردانم و دور می شوم .
پاشای غسال از کنارم می گذرد . از آخرین باری که دیدمش و در دهان و
جاهای دیگرم پنبه تپاند خیلی شکسته و پیرشده است . بوی کافور می دهد . می خواهم دستی بر شانه
اش بگذارم و سلامی بگویم ، اما او سلانه سلانه دور شده است . امروز چندمین
روز از هفته است ؟ چرا به غیر از من کسی اینجا نیست ؟ شاید من خیلی زود از
خانه ام زده ام بیرون ، شاید ! ...
+
۱۳۹۲/۷/۱ | ۰۵:۲۶ | رحیم فلاحتی
طاقباز خوابیده ام .
باران روی شیروانی ضرب گرفته است . تصاویر زیبایی در ذهن می سازم . پلک
هایم سنگین می شوند . لعنت به خواب بی موقع ! لحاف سنگین را به کناری می
زنم . سرمای اتاق به تن عرق نشسته ام می دود . شاید با این راه از شر این
خواب خلاص شوم .
باران تازیانه ی خود را به دست باد داده است . آهسته از رختخواب برمی خیزم
و تا پشت پنجره می آیم . سرما به جانم می دود و تنم مور مور می شود . پرده
را کنار می زنم . شهر در خواب است . شهری خیس و مرطوب . وای خدای من ! دختر
کبریت فروش امشب را با چه رویایی به صبح خواهد رساند . نکند فریب این شهر
خفته را خورده باشد . نه ! دختر کبریت فروش ... نه ! ... ن ه د خ ت ر ت ن ف ر و ش
...