آبلوموف

و نوکرش زاخار

رادیو بلاگیها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱ | ۲۲:۵۹ | رحیم فلاحتی

   دوستان خوبم در رادیوبلاگیها پست " انگارآفتاب زمستان مهربانی بذل می کرد " را با صدای گرم شان بصورت فایل صوتی در کانال تلگرام شان منتشر کرده اند. ممنونم از زحمتی که برای خوانش کارهای دوستان و معرفی آثار آن ها می کشند.


آنچه با خود بُردی!

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱ | ۱۴:۵۸ | رحیم فلاحتی

   خیلی به هم وابسته ایم. امروز که رفت مسافرت دلتنگی و کمبود قدم گذاشت توی خانه. این را آخر شب بیشتر حس کردم. وقتی بعد از کار طولانی روزانه دوش گرفتم و خواستم چند تا شوید باقی مانده روی سرم را مرتب کنم تنها بُرس مان جلوی آینه نبود و مجبور شدم با دست حالت شان بدهم. امیدوارم مسواک مان را با خودش نبرده باشد !  

مادران دریا ـ پدران دریا

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱ | ۰۱:۴۳ | رحیم فلاحتی

صاحبخونه داریم تا صاحبخونه !

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۹ | ۰۰:۴۳ | رحیم فلاحتی

 

    شما یک در صد احتمال بدهید که اگر یکی از نویسندهای این تبلیغات دیواری دست صاحب این خانه می افتاد چه می شد؟!!!

کو اعصاب !

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ | ۲۳:۳۰ | رحیم فلاحتی

 +  این یکی ش رو تا به حال ندیده بودم! مدیون ام هستید اگه فکر کنید این تابلو کنار یک خیابان اصلی و یا حتی فرعی نصب شده باشه.

عشق بازیِ کاغذی ...

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ | ۲۳:۵۸ | رحیم فلاحتی

  چند ماه فراموشش کرده بودم. خواندن مجله ی خوب داستان را می گویم.این از پیامد کتاب های نخوانده ی بسیاری است که در قفسه ی کتابخانه ام چشم انتظارند. وقتی از فضای خوب و پر نشاط این مجله که به لطف انواع نوشته هایی چون روایت و داستان و خاطره و … حاصل شده به کتاب های سنتی خودمان سرک می کشم انگار از تماشای یک تلویزیون رنگی به سمت تلویزیونی سیاه و سفید پرت شده ام. هر چند این چیزی نیست که از ارزش کارهای سیاه و سفید بکاهد.

جایی می نشینم . داستان را روی پایم می گذارم و از همان ابتدا غرق آن می شوم. مجذوب عکس روی جلد. شیفته ی رنگ و روی آن. عنوان و نوع نوشتارش و حتی آن جمله ی کوتاهی که زیر عکس درج شده است.با نگاه عاشقانه ی پدر و فرزندی تماشایش می کنم. آرام ورقش می زنم. مثل چای خوش عطر عصر مزه مزه اش می کنم و آرام آرام می نوشمش. اکسیری از خاطره و خیال در من به هم می آمیزد و کیفورم می کند وانگار دلتنگی ها دور می شوند …

مفصل ملتهب

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ | ۲۲:۵۴ | رحیم فلاحتی

رگلاتور گاز

پیاده روی در جادوی بوها و رایحه ها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۹ | ۲۳:۲۶ | رحیم فلاحتی

  امروز دوباره به رسم قدیم ها هوایی شدم. نه اینکه رسم و رسوم خاصی بوده باشد، نه ! سال ها قبل در دوران نوجوانی اشتیاق عجیبی داشتم برای کشف محله های اطراف. در سکوت بعد از ظهر بهار و تابستان که از گوشه و کنار صدای یکنواخت جیرجیرک ها از میان شاخ برگ سپیدارها و چنارها و تبریزی ها بلند بود دور از چشم مادر دوچرخه ام را برمی داشتم و گم می شدم در کوچه پس کوچه هایی که نخستین کشف های من از محیطی فراتر از خانه و مدرسه بودند. محیطی که یکه و تنها می توانستم کشف شان کنم. ترس گم شدن را در آن ها بچشم و لذت یافتن راه را از بیراهه تجربه کنم. احساسی که پس از بارها سرزنش و تنبیه فروکش نکرد و مرا رها نکرد و همچنان ادامه دارد. هنوز هم با دیدن کوچه و محل و هر نقطه ی جدیدی اشتیاق کشفی نو مرا لبریز از حسی غیرقابل وصف می کند.

  خورشید وسط آسمان بود. برف ها آرام آرام ذوب می شدند و از شیروانی ها و ناودانی ها سرازیر بودند. در سایه سار گوشه و کنار، برف های یخ زده زیر پایم صدا می کردند و من غرق در خاطراتی سر برآورده از عمق روزهای گذشته پیش می رفتم. گاه بینا و گاه نابینا. احساسی که حضور و غیابش دست از سرم برنمی داشت. خانه ها را این بار به لحاظ طول و بُعد و حجم طی نمی کردم. انگار این بار بر روی دنیای از عطر و رایحه قدم می زدم. صدای آسمانی موذن برخاسته بود. شامه ام در عطر غذاهایی که از پستی و بلندی دیوارها بیرون زده بود مسحور بود. بوی برنجی که روی اجاق دم می کشید، عطر ماهی شور ، بوی قورمه ، ترشی تره و ... رایحه هایی که انگار تمامی نداشتند و پا به پایم می آمدند. این بار کوچه ها رنگ و رویی دیگر داشتند. و کشف من هم از نوعی دیگر بود. شهر با کوچه و پس کوچه هایش انگار چهره ی دیگری هم داشت که من تا به حال به آن پی نبرده بودم. عطر و بوی هیچ خانه ای مشابه دیگری نبود!

 

رد پاهایم محو خواهند شد

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۲۳:۳۶ | رحیم فلاحتی

  از کار روزانه خسته و کوفته ام. تازه به خانه رسیده ام. تمام بعد از ظهر برف باریده. عبور و مرور با وسیله ی نقلیه سخت شده. دلم می خواهد کمی استراحت کنم و نیمه شب از خانه بزنم بیرون. در میان برف  قدم بزنم و تا وقتی که عضلات صورتم از سرما بی حس نشده به خانه برنگردم.

  می دانم وقتی برگردم مثل پیش تر ها جلوی پنجره خواهم ایستاد و از طبقه هفتم آپارتمان که هیچ نسبتی با آسمان هفتم ندارد به رد پاهایی نگاه خواهم کرد که آرام آرام در حال محو شدن هستند.

نان یا خربزه؟ شعر نگو ! سرانه کیلویی چند؟

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۰۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

 

  شب از راه رسیده. شبی سرد و بارانی و گاه دانه های پراکنده ای از برف که خیلی برای سفید پوش کردن اطراف جدی نیستند. لیوان چای پر رنگ و داغ را در میان دو دستم می گیرم تا کمی گرما از کف دست هایم به جانم رخنه کند. خیلی در این حس و حال نمی مانم. کتابی که روی پایم است بی قرارم کرده. انگار ابیات و واژه ها و تک تک حروف بی قرار خوانده شدن هستند و مرا می خوانند. این زبان بسته ها البته باید در این کسادی کتابخوانی مشتاق و بی قرار خوانده شدن باشند. امروز غروب وقتی به کتابخانه ی عمومی سر زدم از صحبت های کتابدارها که شال و کلاه کرده بودند و آماده ی رفتن بودند متوجه شدم در طول ساعات یک روز کاری من سومین نفری هستم که برای گرفتن کتاب مراجعه  کرده ام و خانم های کتابدار برای این که هر یک با نام کاربری خود کتاب را دریافت و یا تحویل داده باشند و نام شان در سیستم درج شده باشد با اشاره ی دست مرا به سمت کتابداری که نوبت ش بود هدایت کردند.در حالیکه ذهنم تحلیلگرم می خواست برود دنبال دودوتا کردن و سهم و سرانه ی مطالعه ی هر ایرانی و از این جفنگیات، تشری به او زدم و رفتم سراغ شعر خوانی ام :

   دلالت

باران

     بهاران را

               جدی نمی گیرد

چشمان من

           خیل غباران را

هر چند

       از جاده های شُسته رُفته

       از این خیابان های قیراندود

                        دیگر غباری برنخواهد خاست

هر چند

      با آفتاب رنگ و رو رفته

از روی این دریای سرب و دود

                        هرگز بخاری برنخواهد خاست

اما

حتی سواد هر غباری نیز

در چشم من دیگر

                  معنای دیدار سواری نیست

 این چشم ها

            از من دلیل تازه می خواهند !

+ شعر از : قیصر امین پور

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو