آبلوموف

و نوکرش زاخار

اشتقاق

+ ۱۳۹۴/۱۱/۶ | ۰۱:۲۰ | رحیم فلاحتی

وقتی جهان

            از ریشه ی جهنم

و آدم

     از عدم

و سعی

        از ریشه های یأس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده

                            در حرف

کفتار را

        به کفتر

                تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها

و واژه های بی طرفی

                        مثل نان

                                دل بست

نان را

        از هر طرف بخوانی

                                نان است!

شعر از : قیصر امین پور

don't feel well

+ ۱۳۹۴/۱۱/۵ | ۰۰:۱۶ | رحیم فلاحتی

  When you don't feel well, take a long walk. It is often a good medicine.

پا طلایی ها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲ | ۲۳:۳۴ | رحیم فلاحتی

  با تمام مهربانی هایی که در طول دوران آموزشی از سرهنگ شنیده و دیده بودیم اما توی میدان وقتی سان می دید با کسی تعارف نداشت. هنگامی که از جلوی جایگاه رد می شدی کافی بود کوچکترین اشتباهی از رژه ی گروهان ببیند و آن هنگام بود که چون رعد می غرید و جمع را با آن لحن کوبنده مورد خطاب قرار می داد:

   « گروهان ! حیفِ نون ! »          

    و روزها مضحکه ی کرور کرور آشخور می شدی توی پادگان و چه شب کابوس واری را باید می گذراند پا طلایی گروهان در زیر ضربت بالش و پتو.

  کاش سرهنگ امروز پای تلویزیون نشسته بوده باشد و بازی پاطلایی های مان را دیده باشد. نمی دانم سرهنگ کدام دسته را خطاب قرار می داد؟ سربازان یا ... ؟!

لطفن بیا این چوب های هاشی را از من بگیر !!

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲ | ۱۵:۴۷ | رحیم فلاحتی

 

  گفت : « سوپ سفارش دادیم، نیم ساعت دیگه آماده می شه . »

  از صبح مثل بازداشتی ها در خانه حبس بودیم . زده بودیم بیرون تا هوایی تازه کنیم که پشت چراغ قرمز نور بالای ماشین پشت سری چشمم را خیره کرد . به آینه بالای سرم نگاه کردم . کوروش و فرشته بودند . دو تا مرغ عشق مثل ما آمده بودند خیابان گردی . جلوتر برای شان ایستادم . کوروش تعارف کرد همراه شان باشیم و ما هم با اشتیاق قبول کردیم . کوروش به ارغوان گفت : « خواهری خدا کنه بپسندی ! سوپ ژاپنی سوبا سفارش دادم . »   بین راه به اینکه این روز کسل کننده را می توانستم با تجربه ای از غذایی جدید بگذرانم خوشحال بودم . دنده عوض می کردم و به ماشین روبرویی خیره بودم اما ذهنم در میان مزه هایی که تا به حال تجربه کرده بودم می چرخید . ذائقه ام از دیزی و کباب ها و خورشت های محلی فراتر نرفته بود اما در این عصر جمعه و انگار پس از سال ها روح اوشین در ما حلول کرده بود تا به سراغ غذایی ژاپنی برویم .   راه که افتادیم فکر می کردم کجای این شهر خراب شده غذای ژاپنی سرو می کنند که من خبر ندارم . اما هرچه به سلول های خاکستری فشار آوردم نشد که نشد.  

  ماشین کوروش را در ضلع شمالی ساختمان شهرداری دیدم و زدم کنار و گوشه ای پارک کردم . جاییکه ایستاده بودند من بیشتر به محل سرو نوشیدنی و بستنی می شناختم .  مقابل مغازه به انتظار ایستادیم . در نگاه اول هیچ دری برای ورود به مغازه وجود نداشت .با مادر زن کوروش که به جمع اضافه شده بود و من و ارغوان و دامون شش نفر آدم گرسنه صحبت را کشاندیم به منوهای عجیب و غریب پشت شیشه و جا به جا عکس های غذا ها که هیچ کدام را تا به حال لب نزده بودیم . دری که باید از آن وارد مغازه می شدیم خیلی عجیب تر از منوی غذا ها بود . دری به ارتفاع یک متر و بیست در هشتاد سانتی متر . یعنی باید خم شده و پا مرغی داخل می شدیم .   به ترتیب مثل مرغ هایی که آن ها را جا کنند پامرغی داخل مغازه شدیم . فضای داخل مغازه کوچک و تنگ بود . محل سرو غذا به زحمت به عرض یک و طول سه متر می رسید . از تخته هایی که به دیوار نصب بود به عنوان میز استفاده می شد و کاشی های روی دیوار پر بود از یادگاری هایی که با ماژیک رویش نوشته شده بود. فروشنده سه کاسه سوپ را که روی آن با مقداری جوانه ی ماش و گندم و تعدادی قطعات سرخ شده تزیین شده بود روی میز گذاشت . ابتدای کار ارغوان پس زد . به این خاطر که یک زرده ی تخم مرغ خام وسط کاسه نمایان بود . کنار هر کاسه سوپ دو پیاله چاشنی که  متفاوت بودند قرار داشت . آقای فروشنده که همزمان نقش آشپز را هم بازی می کرد از پشت سر من که تنها فضای موجود و در دیدرس همه بود به هر کدام از ما یک جفت چوب "هاشی" داد و با حوصله ای مثال زدنی شروع به آموزش نحوه ی استفاده از آن کرد.  ما ایستاده به توضیحات جناب آشپز گوش دادیم .   کلی گیج گیجی زدیم و بالاخره یک سر سوزن چیزهایی یاد گرفتیم . آن انتها کوروش مثل شینوسکه استارت را زد و شروع به بلعیدن کرد معلوم بود ناقلا چندین و چندبار در خفا آمده و این جا دلی از عزا در آورده بود. فرشته کمی از غذا را به زحمت پایین داد . مادرش هم سوپ سوبا به مذاقش سازگار نیامد و کاسه اش را به سمت دختر و دامادش هل داد . دامون که اصلن به این جور غذاها لب نمی زند . ارغوان چند تکه از سرخ کردنی های روی غذا و کمی ترشی خورد و من هم در حالیکه با هر لقمه معده ام داشت به هم می ریخت سعی کردم ادای آدم هایی را که مشکلی با تست و خوردن انواع و اقسام غذاها ندارند را در بیاورم .ناگفته نماند در این میان از توضیحات و مهربانی های آقای آشپز بی نصیب نمی ماندیم و خیلی علاقمند بود بداند چه کسی غذایش را تمام می کند .    باید اقرار کنم که من در این آزمایش الهی رو سفید بیرون نیامدم . می دانم اگر روزی گذرم به آسیای شرقی و سرزمین چشم بادامی ها بیافتد از گرسنگی تلف خواهم شد . مرا چه به خوردن غذاهای نیم پز و بخار پز و بی نمک و کم نمک ... 

  دم اش گرم کوروش که آبروی همه را خرید و بیشتر سوپ ها را نوش جان کرد ! خواهر جانش که در خانه خودش را به کلی میوه و تنقلات بست تا طعم زهم سوپ را فراموش کند ... دامون به فلافل لبنانی پناه برد و من هم هنوز گرسنه ام اما صدایش را در نمی آورم . عجب عصر جمعه ی بیاد ماندنی ای شد !!!



آن زمان که پیتزاخور نبودیم

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱ | ۰۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

    کمی بالاتر از چهارراه پهلوی، به مغازه ای که سردرش به شکل بام های رشتی سفالکاری شده بود و در و روکارش هم ازتخته بود و به انگلیسی نوشته بود " پیتزا " حمله کردند. بی اختیار، پریدم بالا و روی پله ایستادم. صاحبش بیچاره زار می زد. داد زدم : « عرق فروشی نیست،غذای ایتالیایی است ». نعره می زدم. بچه ها از خیرش گذشتند و حمله کردند به بانک شهریار رو به رویِ سر کنج .    

 لحظه های انقلاب ، محمود گلابدره ایی

  + وقتی این سطور را می خواندم این سوال از ذهنم گذشت : « چرا و چطور می شود که یک عده ای در اعتراضات رجوع می کنند و به آتش و آتشبازی و تخریب اموال خصوصی و دولتی ؟! چه در دوره ای که دیزی سنگی و جگرباقرساق می خوردیم و چه درعصر پیتزا و پاستا و لازانیا و ... ؟

از تاریخ معاصر تا بواسیر

+ ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ | ۱۵:۲۲ | رحیم فلاحتی

  امروز کک این که تاریخ معاصر بخوانم افتاد به تنبانم. برای همین به قصد کتابخانه ی عمومی از محل کار زدم بیرون. باعث این کک افتادگی هم مستندی کسل کننده و یکطرفه ای از وقایع درگیری های آمل در ابتدای انقلاب بود. اول تا آخر فیلم قرائت کیفرخواست اسدالله لاجوردی بود و متهمین صمٌ بکم نشسته بودند. علاقمند بودم از اقداماتی که دوطرف مرتکب شده بودند و نحوه ی دستگیری گروه کمونیستی" سربداران جنگل " بیشتر بدانم ولی فیلم کاری در این رابطه نتوانست انجام بدهد و این کنجکاوی را کمی ارضاء کند.  

  وارد کتابخانه که شدم کتاب قبلی را به مسئول کتابخانه تحویل دادم و اجازه خواستم برای انتخاب کتاب به مخزن سری بزنم. قبل از اینکه وارد مخزن شوم صدای یکی از کتابدارها به گوشم رسید. به صدای بلند با تلفن همراهش صحبت می کرد. چون می شناختمش به اسم سلام و علیک و مثلن اعلام حضور کردم. بی توجه همانطور به مکالمه ی پر شورش ادامه داد. من دنبال قفسه ی کتاب های تاریخ بودم و او سرگرم چاق سلامتی به فامیل.

  در بین قفسه ی کتاب ها رنگ و روی یکی توجه م را جلب کرد. صحافی و طراحی نویی داشت. و به قول خودمان خیلی باکلاس . کشیدمش بیرون. کاری بود از محمود گلابدره ای. به اسم لحظه های انقلاب. خاطره نویسی بود. به مقصود نرسیده بودم ولی این خاطره خوانی هم بد نبود.

  وقتی می آمدم بیرون خانم کتابدار هنوز داشت حرف می زد. از مشکل بواسیر پدر شوهرش و به مخاطبش یادآور می شد که ماه آینده وقت عمل جراحی دارد ... و من در فکر کتابخانه ای دیگر در آن سوی شهر به امید یافتن کتاب هایی مرتبط با آنچه که کک های مستقر در تنبانم می خواستند ...

انگار آفتابِ زمستان مهربانی بذل می کرد

+ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ | ۰۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

آفتاب و قایق

  آفتاب زمستانی به بهترین وجه در آسمان بود و گرمای لذتبخشی داشت. اما نه تا وقتی که بعد از چند ریب زدن، ماشین م بنزین تمام کرد و با ظرف چهار لیتری و پای پیاده راه افتادم به سمت پمپ بنزینی که حداقل یک کیلومترازمن فاصله داشت. در میانه ی راه یک ایستگاه قایق سواری بود. دو مرد میانسال ابتدای ورودی آن روی دو صندلی پلاستیکی، کیفور و مست از آفتاب نشسته بودند و سیگار دود می کردند. به سمت شان رفتم. می دانستم که بنزین دارند. فقط دعا کردم با روغن مخلوط نکرده باشند : « سلام ! خسته نباشید. یه کم بنزین دارید که به درد من بخوره ؟ »

  مردی که به من نزدیکتر بود و صورت سرخی داشت جواب داد: « شرمنده ! چرا دروغ بگم، بنزین داریم اما روغن قاطی شه. بریزی توی باک پدر ماشین رو درمیاره . برا خودت می گم. » عذرخواهی کردم و خواستم برگردم که گفت : «  بذار یه دقیقه با موتور برم برات بنزین بگیرم ؟ تو بخوای بری و برگردی خیلی معطل می شی ... »

  از این پیشنهادش جا خوردم. یعنی می خواست برای منی که نمی شناخت چنین کاری بکند؟! چند لحظه ای به تعارف گذشت و من همچنان که مات و مبهوت مهربانی و معرفتش بودم او باک به دست سوار موتورش شد و رفت. من لمیده روی صندلی پلاستیکی که همکارش تعارف کرده بود بی اختیار نشئه از آفتاب لذتبخش زمستانی فراموش کردم زمان و مکان را و گوش سپردم به تعریف همکارش از او که بارها برای افرادی که در راه بدون بنزین مانده بودند چنین کرده بود بی هیچ مزد و منّتی .

  شب شده است. از ظهر تا به حال مدام به رفتار آن مرد فکرمی کنم. و به آفتابی که در طول روز به بهترین شکل و بی هیچ چشمداشتی تابیده بود ...

تقی چریک

+ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ | ۲۳:۲۴ | رحیم فلاحتی

  

   باباش شاه دوست بود . از آن شاهنشاهی های تیر . همیشه انگشتر تاج نشان درشت به انگشتِ دست چپش بود و خال کوبی ناشیانه ای از تاج روی ساعد دست راست . ما که هیچ وقت نفهمیدیم این وسط با این همه خاطر خواهی چه چیزی به او می ماسید. شنیده بودیم آدم لوطی ای بود . مثل خیلی ها از طایفه ی بنی هندل . خط رشت - تهران سرویس داشت و بالعکس . صبح که می زد بیرون شب خانه  بود .

 

continue

خیالت مرا بازی می دهد.

+ ۱۳۹۴/۱۰/۱۸ | ۲۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

  تا بالای پله ها دویدم. در پاگرد طبقه ی دوم به او رسیدم. هنگامی که قهقهه اش در فضای خالی راه پله می پیچید و بالا می رفت به آرامی نیشگونی از بازویش گرفتم و رهایش کردم تا آرام به درون آپارتمان بخزد. 

  آقا حمید سر کوچه با مینی بوس بنزش منتظر بود. باقی خاطربازی ام را باید در خواب و بیداری صندلی تنگ و ناراحت سرویس ادامه می دادم .

جابجایی افراد ممنوع !

+ ۱۳۹۴/۱۰/۱۵ | ۱۴:۰۳ | رحیم فلاحتی

  بعد اذان ظهر بود. یکی داشت دعا می کرد. با لحنی خاشعانه که به دل می نشست. همینطور که زمزمه می کرد رسید به این جا : « خدایا ! هرکسی را در این دنیا بر سر جای خودش بنشان ! ... » این جمله را که شنیدم فکرم هزار جا رفت. انگار شدم نعوذبالله خدا . شروع کردم آدم ها را جابجا کردن . یکی را از ریاست به کارمند دون پایه. دیگری را از وزارت به آشپزی در پادگان آموزشی . یک سرباز را به رتبه ی تیمساری ... جای خیلی از آدم های ریز و درشت را با هم عوض کردم . اوضاع خنده داری شده بود. خوب که به کارشان دقت می کردم چیز زیادی تغییر نکرده بود. فقط اسم و فامیل ها . دوباره شده بود همان بلبشوی سابق.

  در فکر جابجایی دوباره بودم که بوق کشداری از جا پراندم : « اَخوی این پل عابرو واسِ تو.... » و بقیه ی جمله اش را باد برُد .راه ام را کج کردم . از پله ها که بالا می رفتم از طنز سیاسی که می توانست پشت این دعا باشد خنده ام گرفت. و یاد آقایانی افتادم که برای نشان دادن خاکساری خود با لباس نارنجیِ قشری زحمت کش ادا در می آوردند .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو