آبلوموف

و نوکرش زاخار

شکم کارد خورده !

+ ۱۳۹۵/۹/۳ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  دیوار باریکی بین ما است. سر وعده های غدایی این را بیشتر حس می کنم. وقتی خانم مسن خوشرو همسایه روبرویی پخت و پز می کند رایحه ی شامه نواز مختلفی آپارتمان ما را پر می کند. این وسوسه را بگذارید در مقابل شکم خالی و تن خسته ی من که باید بی حوصله سر اجاق بایستم و نیمرویی برای کنار یک بسته ی بزرگ چیپس ساده ام مهیّا کنم .

پایینتر !پایینتر !

+ ۱۳۹۵/۸/۲۳ | ۲۲:۴۸ | رحیم فلاحتی

  «  ... وقتی صبحها پیاده به طرف دبیرستان نمونه راه می افتادم، در راه چند بار با خود می گفتم: " پایینتر،پایینتر ." تابستانها می فهمیدم که باید خود را بازسازی کنم. سر و کله زدن با دانش آموزان اول تا ششم دبیرستان این توهم را ایجاد می کرد که بسیار می دانی. بدتر اینکه آدم باورش نمی شود آن بچه ای که آن همه غلط  داشت حالا کاری کرده باشد کارستان. بر عکس آن هم اتفاق می افتد.شاگرد بعدها فکر می کند که آن معلم تنها همان ابتداییات را می داند. ... »

+ برگرفته از مقدمه ی کتاب " نیمه ی تاریک ماه " داستان های کوتاه ، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر، چاپ دوم 1382

آینه بین

+ ۱۳۹۵/۸/۲۱ | ۱۸:۳۰ | رحیم فلاحتی

  این روزها به کارها و احوال روحی روانی خودم بیشتر دقیق می شوم. گاه ترس به من دست می دهد. ترسی که از خواندن جنایت و مکافات و غوطه خوردن در احوال راسکلنیکف دچارش می شدم. همه چیز به مویی بند است. خوب بودن و بد بودن و حتی بدتر از بد بودن !

  در هوای گاه ابری، گاه مه آلود و گاه آفتابی این روزها  " آداب دنیا " ی یعقوب یادعلی را خواندم. رمان خوش خوانی بود و روان اما ...باقی بماند برای توفیق خواندن تان از این رمان که یادعلی بیشتر انتظار می رفت از او .

از میان بوی نا و کهنگی ...

+ ۱۳۹۵/۸/۱۴ | ۲۲:۲۴ | رحیم فلاحتی

   بعد از حدود سه هفته بارندگی که خورشید خانم با چشم و ابروانی وسمه کشیده پیدا شد، برای بیرون کشیدن چکمه و پوتین های مناسب فصل، سری به انباری زدم. آنچه عایدم شد تعدادی کفش کپک زده ی نیاز به شستشو بود و واکسی پرملات تا شاید رنگ و روی از دست رفته شان برگردد.

   در گوشه ای دیگر کیف کهنه ی فراموش شده ای که تعداد زیادی دفتر و سالنامه ی سال های دور درونش بود و خوشبختانه از گزند باران دور مانده بود.

  از گوشه ی چشم نگاهش می کنم. می دانم که منتظر است.تکیه داده به شوفاژ تا شاید نمی از تنش گرفته شود. به سراغش می روم. همه محتویاتش را بیرون می ریزم و سعی می کنم بر اساس تاریخ مرتب شان کنم. قدیمی ترین سالنامه برای بیست و پنج سال پیش است. آغاز دهه ی هفتاد. به آرامی بازش می کنم. صفحه ی مشخصات دارنده سالنامه پرتابم می کند به فضا و مکانی دور دست.  بیش از دوهزار کیلومتر و در جنوب شرقی این دیار و فاصله زمانی یک ربع قرن پیش. سعی می کنم آرام صفحات را ورق بزنم تا شیرازه اش از هم نپاشد. نگاهی به لحظه ی تحویل سال می اندازم : « ساعت شش و سی و دو دقیقه و چهار ثانیه ی روز پنجشنبه اول فروردین » . من همیشه عاشق این لحظات تحویل سال بوده ام. اما آن جا و در آن سال های دور می دانم حس خوبی نداشته ام.  هر بار که صفحه ای را ورق می زنم بوی نا و کهنگی بلند می شود و خاطرات فراموش شده انگار جان پیدا می کنند. آرام آرام روزها را ورق می زنم. بهار در سرزمینی غریب می گذرد و تابستان از راه می رسد. تابستانی که به هزار و یک دلیل و افزون بر آن مشکلات مالی نمی توانستیم به شهر زادگاه مان برگردیم. روزهای گرم و شرجی هم ورق می خورند. در این صفحات چیزی درج نشده و روزها به ظاهر بی هیچ حادثه ای در گذرند. اما خوب می دانم که آن تابستان بدترین روزهای عمرم بوده است. ورق می زنم و پیش می روم.  تا اینکه در بیست و سوم شهریور ماه ، ساعت حدود شش و نیم صبح اولین روز هفته با دیدن صحنه ای هولناک پاهایم سست می شود.

  پدر دیگر در میان ما نیست و مراسمی که برگزاری اش ما را به زادگاه مان باز می گرداند و ...

من هنوز آن دوگانگی بروز احساسات شادی دیدار نزدیک ترین کسان و داغ از دست دادن پدر را خوب به یاد دارم ...

+ صفحات هنوز ورق می خورند ...

نشان کرده

+ ۱۳۹۵/۷/۲۹ | ۱۷:۲۶ | رحیم فلاحتی

  یکی از مطالبی که همیشه نسبت به آن ضعف داشتم و دوست دارم بیشتر نسبت به آن بدانم اسامی گل ها و شناخت انواع درخت هاست. احساس کاستی عجیبی است وقتی شیفته و مفتون یک گل شده ای و مدیون یک درخت که سایه ی خنکش را بی چشمداشتی در اختیارت گذاشته ولی تو برای توصیفش حتی اسمش را ندانی . کاش می شد مستقیم و بی پروا با آنها گفتگو کرد و نام شان را بیواسطه پرسید. بی سرک کشیدن به کتاب های گیاه شناسی . 

  امروز قریب به یک هفته است که باران می بارد. بارانی که فقط گهگاه زنگ تنفسی به عابران داده و مابقی لحظات به شدت باریده و همین باعث شده نتوانم به پیاده روی های گاه و بیگاهم بروم . اگر باران کمی آرام می گرفت شال و کلاه می کردم و از خانه می زدم بیرون بی آنکه چتری بالای سرم داشته باشم. بلوار عریض مشرف به خانه را رو به جنوب می رفتم تا برسم به میدان معراج . به همان جا که نزدیک به حاشیه ی میدان فضای سبز عریض تر می شود و تعدادی درخت زیبا در میان چمن ها قد راست کرده اند. در میان آن ها نشان کرده ای دارم که هر بار هنگام گذر از کنارش به قد و بالا و شاخه های موزونش با اشتیاق نگاه می کنم. گاه می ایستم، فقط برای چند لحظه و گاه بعد از طی چند قدم برمی گردم و دوباره تماشایش می کنم .این چشم چرانی آنقدر سریع اتفاق می افتد که هیچ عابری بویی از این دیوانگی نَبرد و گرنه خوب می دانم به حال و هوای جنون آمیز و خنده داری گرفتار شده ام .

  اما با این همه می دانم صبح فردا به بهانه ی خرید نان تازه به دیدارش خواهم رفت و شاید این بار بایستم و نام نشان کرده ام را از او بپرسم ...

زمزمه ای روبه روشنایی

+ ۱۳۹۵/۷/۲۸ | ۱۱:۴۱ | رحیم فلاحتی

کاش می دانست !

ای کاش !

نمی دانم اصلن تاب می آورد که بشنود ؟

تن و روانی فولادین می طلبید

که بایستد و گوش دهد

فقط گوش دهد

نه کم

نه بیش.

کاش ارغوان می دانست در این هزار و اندی سال که بر من گذشته است

راه را چگونه رفته ام

بی هیچ راه همواری در پیش

و روزنه هایی که در تاریکی و یاس

هیچگاه خودی نشان ندادند.

کاش می دانست !

کاش دلیل فرسودگی ام را می دانست

کاش لااقل او زنگار از وجود خسته برمی داشت

و روان خسته و رنجورم را

با ندانم ها

نمی آزرد !

هر فصل تجاوزت تجدید باد !

+ ۱۳۹۵/۷/۲۶ | ۱۲:۲۵ | رحیم فلاحتی

  چه خوشبختی از این بالاتر

که نیمی از شاخه های پربار خرمالوی همسایه ی غربی

و حتی کمی بیشتر از آن،

درخت لیموی پر میوه ی همسایه ی شرقی به حریم خانه ات تجاوز کرده باشد !

در پشت دود و دم ...

+ ۱۳۹۵/۷/۲۴ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

  شب قبل از شهادت بود. تاسوعای حسینی . دور تا دور میدان که چشم می گرداندی همه ی کاسب ها کرکره ی مغازه شان بالا بود و دود و دم جگرکی ها پیاده رو را برداشته بود. به غیر از یوریک که ساندویچی اش بسته بود ...

یادم تو را فراموش !

+ ۱۳۹۵/۷/۲۰ | ۲۳:۱۰ | رحیم فلاحتی

   : هیچ چیز برای یک کتابخوار اینقدر شیرین و دوست داشتنی نمی تواند باشد که یکی از یک جایی خارج از مرزهای این کشور زنگ بزند و بپرسد :

  « راستی اسم اون نویسنده که کارش رو ترجمه می کردی چی بود ؟ من الان تو کتابفروشی ام و می خوام چند تا از کتاباش رو برات بخرم اگه سفارش دیگه ای هم داری تعارف نکن  ... » و تو آنقدر غافلگیر شده باشی که برای چند ثانیه با خودت کلنجار بروی و بالاخره به زحمت بیاد بیاوری اسم خانم نویسنده را و بعد با شور و شوق فراوان از اینکه کتابی را به زبان اصلی خواهی خواند بارها و بارها تشکر کنی از او، از مخاطبی که دور از تو و فرسنگ ها آنسوی مرزهاست ولی به یادت است !

یک سوال کوچولو ؟!

+ ۱۳۹۵/۷/۱۳ | ۲۳:۳۳ | رحیم فلاحتی

  این روزها پی در پی  می شنوم : « عزاداری هاتون مورد قبول درگاه حق ! »

  از خودم می پرسم : « آیا شادی هامون هم مورد قبول درگاه حق قرار می گیره ؟! اصلن شادی در آن سوی کائنات جایگاهی داره ؟ از این به بعد تو عروسی و جشن تولد کسی می تونیم بگیم شادی هاتون مورد قبول حق ؟! می شه امیدوار بود که روزی ما هم در میان ملل شاد جایگاهی داشته باشیم ؟! آیا رقص و سماع و دست افشانی و چرخ زدن های مکرر هم می تونه در سبد خانوار ما قرار بگیره ؟!! زهی خیال ....

  خدایا شادی های ناب به ما ارزانی دار و لبخندت را از ما مگیر!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو