آبلوموف

و نوکرش زاخار

در مسیر یادها ...

+ ۱۳۹۵/۶/۲۰ | ۰۰:۰۲ | رحیم فلاحتی

  با دیدن این تصاویر خاطرات زیادی چون برق و باد از ذهنم گذشت. خاطراتی که باید یک دهه پنجاهی باشی و شاید دهه ی شصتی که بتوانی عمق آن را حس کنی . این عکس، تصویری از دبستانی است که شش سال از دوران کودکی ام در آن جا گذشت. دوران ابتدای انقلاب و سال های طولانی جنگ . دوران نبودها و کمبودها. کلاس های نمور و سرد. یاد معلم هایی که انگار هیچگاه نتوانستند ما را به راه راست هدایت کنند و چه می دانم شاید ما نخواستیم و نشد ؟! و ... 

 دبستانی که دیگر بوی کتاب های نو ، بوی بچه ها و ماه مهر را باد خود ندارد . دبستانی که فقط در یاد من زنده است و با من و در سینه ی من یادش با همه ی آموزگاران و بچه هایش زنده خواهد بود ...

باد زوزه می کشد!

+ ۱۳۹۵/۶/۱۷ | ۰۵:۵۷ | رحیم فلاحتی

   ساعتی به طلوع آفتاب مانده . از صدای باد و باران بیدار شده ام. ابتدا خواستم بی اهمیت از کنار موضوع بگذرم اما شدت بادی که می وزید و بارانی که به شیشه ها می خورد خواب را از چشمانم پراند. به سمت بالکن رفتم. با باز کردن در کشویی باد و باران به صورتم زد. از شدت باران کوچه به سختی پیدا بود. قسمتی از برق شهر قطع شد. سریع لباس ها و مواد غذایی گوشه و کنار بالکن را کشیدم داخل اتاق. در همین حین یادم افتاد چند روز پیش آب باران از پنجره ی شمالی داخل نشت کرده و فرش هال را خیس کرده بود. با دو تا از حوله های حمام رفتم به آن طرف . آب راه افتاده بود. به سرعت شروع کردم به خشک کردن. اگر به همین شدت ادامه پیدا می کرد کارم در آمده بود. باید بی امان آبِ حوله ها را درون تشت کوچکی که از حمام آورده بودم می چلاندم. کف پایم خیس بود. بی اختیار به یاد بی سر پناه ها افتادم و یا آن هایی که خانه ی قرص و محکمی نداشتند. بازهم غافلگیر شده بودیم. در اخبار هواشناسی چنین شدتی از باد و بارندگی به گوشم نخورده بود و کسی آمادگی چنین هوایی را نداشت. خدا می داند سر مسافرینی که در پارک ها و کمپ ها برای شب مانی چادر زده بودند چه بلایی آمده است . امیدوارم کسی آسیب ندیده باشد و همه از این حادثه جان سالم به در ببرند.

الان که کمی جلوی نفوذ آب را گرفته و پای لپ تابم نشسته ام انگار باد قسمتی از حلب های دیوار شرقی را کنده . چون هر چند ثانیه یکبار حس می کنم حلب های کنده شده به شدت به دیوار برخورد می کند.

  با گذشت زمان شدت باران کم شده اما باد همچنان زوزه می کشد و صدای آزار دهنده ای که از دیوار شرقی به گوش می رسد ادامه دارد. با روشن شدن هوا میزان خسارت ها پیدا خواهد شد و تازه کارمان شروع می شود. و این بار پس از حادثه ی استان های گلستان و مازندران که خسارت زیادی به هموطن های مان وارد شد باید منتظر اخباری از گیلان باشیم !

06:19:39

پا به پای وسوسه

+ ۱۳۹۵/۶/۱۶ | ۰۰:۰۱ | رحیم فلاحتی

 

  امشب وقتی از محل کار برمی گشتم عجیب هوس تماشای ویترین مغازه ها را داشتم و به این فکر می کردم که گاهی خرید کردن چقدر می تواند حال آدم را خوب کند. چه می دانم ؟! خرید یک پاکت صد گرمیِ قهوه، چند کافی میکس و شاید حتی دو عدد خودکار آبی رنگ با نوک هفت دهم، یکی برای خودم و دیگری برای آقای " پسر" ... وسوسه ی خرید دست از سرم برنمی داشت. وقتی به خودم آمدم دو تا خودکار و چند خُرد و ریز در دستم بود ودر حال پرداخت وجه به آقای فروشنده بودم ...

خواب آشفته ی من

+ ۱۳۹۵/۶/۱۵ | ۰۰:۲۷ | رحیم فلاحتی

در شبی از شب ها

و شاید

یک شب پاییزیِ خیس

  سرخوشانه از گور برخاستم

تا سری به خانه بزنم.

در حین عبور از کوچه پس کوچه های شهر

به ناگاه حس کردم

مثل فردی گناه آمرزیده

سبکبالم.

غافل از اینکه

در لحظات آخرین حیاتم

نیمی از اندامم را

بذل و بخشش ام

از من دور کرده است.

فرصت اینکه چه دارم و ندارم نبود!

سرخوشی جای خود را به حسی غریب داده بود

باید خودم را به خانه می رساندم.

وقتی در عادتی نامعمول

یکراست از پنجره طبقه ی ششم وارد خانه شدم

همچون خودم بسیاری از اشیاء در خانه نظم و ترتیب شان عوض شده بود

به غیر از کتابخانه ام

با کتاب هایی دست نخورده .

کمی آن سوتر

در اتاق خواب

بیوه ام با کسی که پشت اش به من بود

در خواب بود ...

با تمام تضادهایت زیبایی !

+ ۱۳۹۵/۶/۱۲ | ۲۲:۴۸ | رحیم فلاحتی

+ کمی سنّت در دستان بانوی عصر مدرن !

همپای هم می رفتیم ...

+ ۱۳۹۵/۵/۲۹ | ۲۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

  چه فرقی می کرد خورشید در کدام سمت آسمان بود؟ هرچه بود بازی نور بود و برگ ها و رودخانه ای محصور در میان درختانِ سبز و بلند.

  من همپای رود می رفتم. بی واسطه. با پایی برهنه و کف پایم حسی ناب و شگرف را تجربه می کرد. سنگ ها را، شن ها و ماسه های لب آب را و آب را .

  در انعکاسی نه چندان دور انگار همزادی پابه پای من می آمد و او هم در این لذت بی واسطه شریک بود. می آمد و می خندید. انگار از تمام وجود. از خنکای آب . از نیرویی که انگار از تک تک سلول های تحتانی بدن مان خود را بالا می کشیدند. از حس درخت بودن. از حس ریشه دواندن.  از تماشای یکدیگر و لبخند که با هر دو مان قدم می زد.

  ما در میان جنگل های شمال مسحور شده بودیم. مسحور نیروی قدرتمند شادی و این هنوز همراهمان است ...

دیدار تازه خواهیم کرد ؟

+ ۱۳۹۵/۵/۲۶ | ۱۵:۳۵ | رحیم فلاحتی

دچار نسیان عمیقی شده ام.

هیچ به یاد ندارم

از آن روزهایِ وعده و وعید

به جز

آن پستچی خوشرویی که

با هر بار دیدنش

رعشه ای خوش

دست و پایم را

فرا می گرفت.

...

نه !

انگار حافظه ام

هنوز یاری می کند.

تا همین جا هم

خودش عالمی ست !

زبانم لال!

+ ۱۳۹۵/۵/۱۵ | ۲۲:۴۴ | رحیم فلاحتی

این روزها

وزیدن یک نسیم هم

خواب مرا پریشان می کند

زبانم لال!

چه رسد

به باد و باران.

...

پریشان حالی که

نمی خواهد

باد

خاکسترش را

از شهری که تو در آن گام برمی داری

به دور دست ها

بپراکند!

کشف جدید

+ ۱۳۹۵/۵/۸ | ۲۲:۵۶ | رحیم فلاحتی

   چند هفته ای است که اسیر یک هفته نامه شده ام و از خواندنش لذت می برم .هر سه شنبه با کلی اشتیاق می روم سراغ کتابفروشی محل که صاحب اش هم نام خودم است و از همان جلوی در می گویم : « آقا رحیم کرگدن اومد ؟! » و موذیانه به مشتری های دیگری که داخل فروشگاه اند نگاه می کنم که ببینم از این خطاب من چه عکس العملی نشان می دهند. همین را بگویم که خیلی جالب است، خیلی ! هم مجله ، هم اسمش و هم تعداد گوش هایی که از شنیدنش تیز می شوند. 

   اگر گوش های تان تیز شده است  به کنجکاوی تان جواب مثبت بدهید. پشیمان نخواهید شد !

 

این بهترِ یا اون ؟!

+ ۱۳۹۵/۵/۸ | ۱۴:۱۸ | رحیم فلاحتی

  امروز این موضوع فکرم را مشغول کرده بود که مثلن : « آدم رو مثل بازیکن ها و ورزشکارا بخرن و بفروشن خوبِ و یا مثل کارمندها و مدیرها و رییس و روسا بذارن سر کار بهترِ ؟! »

 عقل ناقصم فتوی داد انگار اون جماعت اول باز به پشیزی می ارزند که خرید و فروش می شوند و دور از جناب جمع، بقیه ول معطل اند که سازمانی و نهادی و اداره ای تا به حال از واژه ی خرید و فروش برای به خدمت گرفتن آن ها استفاده نکرده اند ...

 خدایا به تو پناه می برم از شر شیطان !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو