آبلوموف

و نوکرش زاخار

دوباره می سازمت ، وطن !

+ ۱۳۹۲/۶/۱۳ | ۱۶:۴۶ | رحیم فلاحتی
دوباره می سازمت وطن ! اگرچه با خشت ِ جان خویش ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش دوباره می بویم از تو گل به میل نسل جوان تو دوباره می شویم از تو خون به سیل اشک روان خویش دوباره یک روز روشنا سیاهی از خانه می رود به شعر خود رنگ می زنم ز آبی یِ آسمان خویش اگرچه صد ساله مرده ام ، به گور خود خواهم ایستاد که بر درم قلب اهرمن به نعره ی آن چنان خویش . کسی که « عظم رمیم » را دوباره انشا کند به لطف چو کوه می بخشدم شکوه به عرصه ی امتحان خویش اگرچه پیرم ، ولی هنوز مجال تعلیم اگر بُود جوانی آغاز می کنم کنار نوباوگان خویش حدیث « حب الوطن » ز شوق بدان روش ساز می کنم که جان شود هر کلام دل چو برگشایم دهان خویش هنوز در سینه آتشی به جاست کز تاب شعله اش گمان ندارم به کاهشی ز گرمی ی ِ دودمان خویش . دوباره می بخشیم توان اگرچه شعرم به خون نشست دوباره می سازمت به جان اگرچه بیش از توان خویش . نقل از دفتر " دشت ارژن " سیمین بهبهانی

ماه کامل بود

+ ۱۳۹۲/۶/۱۱ | ۰۹:۲۵ | رحیم فلاحتی
دوستی نوشته بود :« کاش یه قرصی بود که می خوردیم ، بعدش خوب می شدیم . » راه افتادم به تمام داروخانه های شهر سر زدن .: سلام آقای دکتر ( معمولن من هر که را پشت پیشخوان باشد دکتر صدا می زنم ) قرصی دارید که آدم رو خوب کنه ؟نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت : : دردت چیه جوون ؟ برای هر دردی قرص همون رو باید بخوری ، نسخه داری ؟ سر خود که نمی شه !گفتم : خودم هم درست نمی دونم دردم چیه !گفت : برو پدر آمرزیده ! خدا شفات بده !  تا دیر وقت کارم همین بود . حالم بد بود ، بدتر شد . دست از پا درازتر برگشتم . شب بود و ماه کامل . انگار بالای سرم و پا به پای من می آمد ، با لبخندی گوشه ی لب . امشب انگار به دهن کجی آمده بود .  در خانه جوشانده ی ارغوان هم افاقه نکرد . او هم دوست داشت بداند چه مرگم شده . اما خودم هم نمی دانستم و این برای او هم جای سوال بود . صبح با چشمانی پف کرده از بی خوابی به صفحه ی همراهم نگاه انداختم . پیامکی از مهران رسیده بود . با شرمندگی بازش کردم .« سلام فرهاد جان چطوری داداش ؟امیدوارم هر جا هستی سلامت و موفق باشی . دلم برات تنگ شده . " به هم گفته بودیم که از هم دوستانه جدا خواهیم شد . اما بی نهایت نادر است این که آدم ها دوستانه از هم جدا شوند ، چون اگر دوست بودند از هم جدا نمی شدند !"         در جستجوی زمان از دست رفته ـ مارسل پروست   »به محل کار که رسیدم نادر همکارم پرسید : : فرهاد امروز شنگولی ؟!: قیافه ام خیلی تابلوئه ؟:آره .: امروز با مهران صحبت کردم . از دوستان قدیم ِ . بچه خیلی باحالیه . خیلی وقت می شه همدیگر رو ندیدیم . برای امروز قرار داریم . تو هم پا هستی بسم الله ...

بخوانیم هلاهل !

+ ۱۳۹۲/۶/۱۱ | ۰۶:۳۴ | رحیم فلاحتی
نیکولو ماکیاولی می گوید : « مردمان ، ممکن است از خون پدرشـــان بگذرند ، اما از حقی که از مــال پدر به آنان می رسد ، نه ! »

شاید صد وچهل ساله ام !

+ ۱۳۹۲/۶/۹ | ۰۵:۱۲ | رحیم فلاحتی
دیروز رفته بودم سراغ پاکت نامه های قدیمی . دستخط یکی از آنها که بدون پاکت بود توجهم را جلب کرد . خط ارغوان بود . از همان نامه هایی که دور از چشم دیگران با هم رد و بدل می کردیم . یک برگ کاغذ که با خشونت تمام از یک سررسید کنده شده بود . قرار گذاشته بود که کی و کجا همدیگر را ببینیم . گوشه ی نامه با مداد نوشته بودم : « وقتی آرمین بغلم بود و از تپه ی شنی بالا می رفتم نامه را داد دستم .»   آن تابستان با هماهنگی ما دو نفر ، بدون اینکه کسی بویی ببرد ویلای اجاره ای مان در شهسوار نزدیک هم بود و سعی می کردیم همدیگر را به هر بهانه ای ببینیم .  در بین خاطرات گذشته چند لحظه ای به دنبال آرمین گشتم . کی بود و چه کاره که من بغلش کرده بودم ؟! ابتدا هرچه تلاش کردم فکرم جایی قد نداد . پسر بچه ای به آن اسم در فامیل نداشتیم. بیشتر به سلول های خاکستری فشار آوردم . وقتی ناگهان به یادم آمد که آرمین پسر ِ دخترعمه مریم است که سال گذشته عقد کنانش بود ، یکه خوردم .  چیزی حدود هیجده سال از تاریخ نامه گذشته بود . به سرعت برق و باد . با سختی و گاه با شادی هایش .  رفتم جلوی آینه . نگاهی به خودم انداختم . دو سوم از موهای سر و صورتم خاکستری شده با سه لایه چروک روی پیشانی . خیلی به ندرت خودم را در آینه نگاه می کنم . نمی دانم شاید از رک گویی اش خوشم نمی آید ؟درآستانه ی چهل سالگی ام .احساس پیری می کنم .نمی دانم شاید صد سالی افزون بر این چهل سال زیسته باشم ؟!

شعر و شاعری

+ ۱۳۹۲/۶/۸ | ۱۵:۳۰ | رحیم فلاحتی
از آقای ع . شکرچیان متخلص به « شکر » پرسیدیم : « تازه چه سروده ای ؟ »گفت : « مدتی است شعر و شاعری را کنار گذاشته ایم . » پرسیدیم : « چرا ؟ » گفت : « شعر عاشقانه که می گوییم ، از آن برداشت سیاسی می کنند و می گویند کودتای خزنده کرده ای . شعر سیاسی هم که می گوییم ، از آن برداشت عاشقانه می کنند و می گویند دست به تهاجم فرهنگی زده ای .» * نقل از " حالا حکایت ماست " عمران صلاحی ، نشر مروارید 1377

گردهمایی !

+ ۱۳۹۲/۶/۷ | ۰۴:۱۸ | رحیم فلاحتی
چه ناممکن است پلک روی هم گذاشتن و شبی را به صبح رساندن وقتی دیوانه گانی چند پشت پرچین پلک هایم با کبریت و باروت گرد آمده باشند . * این پست با راهنمایی دوست عزیزی تصحیح شد .

پرواز با نسیم خزر

+ ۱۳۹۲/۶/۶ | ۱۱:۳۶ | رحیم فلاحتی
وقتی کشوی کمد دیواری را بیرون می کشم و چشمم به آلبوم های عکس می افتد دلم هُری می ریزد . با احتیاط دست به سوی شان می برم . می دانم اگر لای هرکدام را که باز کنم کوهی از خاطرات بر سرم آوار خواهد شد . صفت " کوه " چه اسم با مسمایی است برای خاطراتی که در سال های آوارگی و شیدایی ام در کوه و دشت و طبیعت گذشت .   طبیعت کوهستان همچون ساحره ای همیشه مرا مجذوب خویش کرده و اکنون که سال ها از آویختن کفش هایم می گذرد باطل السحری برای آن نمی یابم و این سحر پُر اثر دستانم را به سمت برگ برگ خاطرات ثبت شده می کشاند :  به ضلع شمال شرقی دماوند و تخت فریدون و با نسیمی که از شمال و گستره ی خزر می وزد به پرواز در می آورد به سمت جبهه ی غربی و پناهگاه سیمرغ قطور سویی و سبلان به البرز مرکزی و سیالان به سماموس که قله اش زیارتگاه افراد محلی ست به کرکس در حاشیه ی کویر به دنا ، زرد کوه به ازنا ، درود و اشترانکوه و دریاچه ی "گهر" ش . به خاش و تفتان در دل بلوچ های مهربان ! به مراغه و سهند ... و همچنان این دل هرجایی ام در پرواز است . و چه وقت آرام خواهد گرفت ؟! چه وقت ؟ بعید می دانم جایی آرام گیرد ! مگر در خاک ! * به یاد سه عزیزی که در بلندای هیمالیا ماندگار و جاوید شدند .

در آغوش باد

+ ۱۳۹۲/۶/۶ | ۰۵:۰۸ | رحیم فلاحتی
دلشوره ای است در سینه و تشویشی در ذهن ...   زمزمه هایی است هر چند گنگ ، به دنبال کسی هستم تا بشنود و عابری که اندکی درنگ نماید . آری اندکی به اندازه ی فرود یک برگ از دست های درختی ، تا گوش فرا دهد . باید کوشید ، باید تحمل در تهاجم کرد .  باید فسق را کشت و فجور را زنده به گور کرد .  باید دشنام ها را از دیوار همسایه شست و غبار پنجره هایی که رو به کوچه ی دوستی و محبت باز می شوند ، روبید . باید گذاشت کلاغ ها ، آری حتی کلاغ ها بر روی بلند ترین درخت حیاط مان قار قار کنند . بیایید خواب آرام سنگ ها را بر کف رود ، آشفته نکنیم . بگذاریم در آغوش اشک زلال چشمان آبی آسمان برموسیقی جاری شدن تا دریا گوش فرا دهند . باید با ماهی ها شنا کرد ، برای کبوتران دانه پاشید ، به رقص نیلوفران آبی نظاره کرد و از قاصدک ها نشاط را آموخت و رها شد در باد و از اوج بر اطراف نظاره کرد و مغرور نشد . باید رنج کشید ، باید سختی دید ، باید دست های پینه بسته را فهمید ! « آری ! زندگی این سان دنیایی یکتاست . »

همذات پنداریی که مرا می ترساند !

+ ۱۳۹۲/۶/۵ | ۰۸:۰۶ | رحیم فلاحتی
چند روزی است که از موعد تحویل کتاب ها به کتابخانه گذشته است . سعی می کنم سریع تر کلمات را کنار هم رج کنم و جلو بروم ، اما محیط پیرامونم آنقدر شلوغ است که به زحمت می توانم تمرکز داشته باشم .   خنده و شوخی های همکارها ، صدای بلند تلویزیون که تکرار سربال جومونگ را پخش می کند . کامیون توزیع لبنیات که چند متر آن طرف تر با موتور روشن توقف کرده ، هندوانه فروشی که پشت بلندگو داد می زند . گیر های گاه و بی گاه « علی خاطره » که سیخ جلو روی آدم می ایستد و حادثه یا موضوعی را با شرح و بسط کامل برایم تعریف می کند و راه گریزی از گوش کردنش نیست .   کتاب را می بندم . به جلد زرد رنگ آن و به تصویر تک چشمی که نیمی از صفحه را با حالتی نگران و جستجوگر پوشانده نگاه می اندازم . کلمات بالای تصویر را از پایین به بالا می خوانم :  محمد رضا قلیچ خانی برنده ی جایزه ی گنکور طاهر بن جلون ( درست یا نادرست تشدید غلیظی روی لام می گذارم )فساد در کازابلانکا  از اینکه نتوانسته ام در دو هفته ی گذشته این رمان 171 صفحه ای خوشخوان و صد البته تکان دهنده از نظر نگاه به فساد ( در انواع مختلف )در جامعه را به پایان برسانم کلافه ام . هرچند همذات پنداری من ِ خواننده با « مراد » شخصیت رمان مرا  می ترساند اما دوست دارم بدانم عاقبت کار چه خواهد شد . داستانی که با فساد و رشوه و عشق در آمیخته است و وجدانی که پاپیچ مراد است و با همدیگر دست به گریبان .در اولین سکوت و تمرکز مجدد می روم سر وقت کتاب و از صفحه ی 39  ادامه می دهم :« فقر همیشه مشاور خوبی نیست . آدم ها را تحت فشار قرار می دهد تا به زیر پا گذاشتن قانون ، دزدی ، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند . پدرم از این کارها نکرد . او به زندگی شرافتمندانه اش افتخار می کرد ؛ وضع مالی خوبی نداشت ولی کارگری شریف و متعهد بود . از کسانی که تن به کار نمی دادند یا وقت خود را بیهوده تلف می کردند خوشش نمی آمد . او می گفت که زندگی بی رحم و نامرد است ولی در عین حال زیبا و شگفت انگیز نیز هست . بعد لبخندی می زد و می گفت : « شانس من این بوده که با نصفه ی اولش روبرو بشم .» من به او رفته ام ولی فکر نمی کنم قاطعیت و جرات او را داشته باشم . ...  »

چیزی شبیه تعویذ یا شاید دعا ...

+ ۱۳۹۲/۶/۲ | ۲۰:۲۸ | رحیم فلاحتی
یک عده از اتومبیل یا به قول خودمان (ماشین ) فقط سوار شدنش راخوب می فهمند . نه از پنچری خبردارند ، نه از تعویض روغن و تعمیرات ، نه از هزار کوفت و زهرمار دیگرش و یا حتی واجب ترین نیاز آن ، باک پر ازِ بنزین . فکر می کنند فقط غربیلک آن را باید دست گرفت و گاز داد .  قبل از  شروع روز کاری جدید دستی به سر و روی ماشین می کشم . مثل طایفه ی بنی هندل با لنگ می اُفتم به جان سقف و کاپوت و قالپاق و شیشه . نوبت که به تکاندن زیرپایی ها که می رسد کاغذ کاهی تا شده ای توجهم را جلب می کند .   در نگاه اول نوشته های روی آن چیزی شبیه دعا و تعویذ است . تای کاغذ را باز می کنم . نه با خون نوشته شده و نه به نظر می آید با جوهری خاص ، با خودکار آبی نوشته شده . کاغذی باریک و بلند که دو طرفش راکلمات  پر کرده اند . یک طرف که به نظر می آید صفحه ی اول باشد تاریخ دیروز را دارد :92/5/31ـ ناراحتی های تان مقطعی هستند ـ اطمینان خاطر از همسرتان دارید ولی از شما دلخور است .به به ! ظاهراً سوژه ی جالبی پیدا کردم . نمی دانم برگه ی یادداشت فال کدام مسافر بینوایی است که جا مانده ؟ هر که باشد بعید است به سراغش بیاید . کنجکاوی امانم را بریده ، ببینم کار به کجا ها کشیده و رمال چه اسراری را پیش پای مشتری بخت برگشته ریخته : ـ به شما بسیار وفا دار است ـ به یک مسافت دور می روید ، مطلوب است در راستای کارتان ـ برای همسرتان از لحاظ کاری قوتی به وجود می آید ، توسط آقایی با قامت پر و میان قد . در راستای کار به نتیجه می رسد و یک نفر نفوذ دارد و یا کارش یک چیزی اضافه می شود ، خیلی خوب آمده .ـ در کنار هدف برگ برنده وجود دارد و فرزند هست . در کنار پدر خوش خبری . از سمت یک خانم و آقا دلگیر می شوید ، یا این دلگیری به شما می رسد و این مشکل هست و حل می شود . ـ سفر عرفانی . دو سفر در پیش دارید .ـ زمان جلوتر به یک کشور عربی . شادی یک مسئله ی مالی را دارید . شادی یک ملک را دارید . به خاطر ملک پولی از دست می رود ولی این پول جبران می شود . جا به جایی خواهد داشت خیلی خوب ِ . از دیدار خانم جوانی خوشحال می شوید . به صورت غیر منتظره موفقیت در مسیر شما قرار می گیرد . ـ یک آقایی می خواهد برای شما بزند ولی یک حرکت سبز مانع می شود . انشاالله خدا با شما یار است .ـ جلسه دارید در پیش رو . که خوب است . یک چیزی مثل حرف و کلام می بینم اولش آنطور که باید خوب نیست ولی آخرش خوب می شود . ـ فرصت مناسب برای تحصیل دارید و یک سند و یا وسیله یا حرکت ملکی که خوب است .ـ در خانواده مادری یک ناراحتی است که ختم به خیر می شود . یک روند اداری مثبت دارند . ـ یک کسالت دارید .ـ یک خانم تپل و سبزگونه ، با او زیاد حرف نزنید . ـ از خانواده ی پیرامون یک وصال دارید .به این جا که رسیده انگار مشتری نیت دیگری کرده . زیر نوشته های قبلی خط کشیده شده و دوباره از نوع . شاید هم دو نفر بوده اند . دو خواهر . دو دوست  ... می شود هر طور که دوست داشت خیال را پرواز داد .ـ به صورت غیر منتظره خبری خوش دارید ، 6 وقت دیگر ـ قوت مال دارید و جا به جایی منزل ـ کنار فرزند شادی دارید ـ همسر شما حوصله ی کسی را ندارد ... و در ادامه جمله ها دیگر مفهوم و خوانا نیست . خیلی سریع نوشته شده . از هر جمله چند کلمه که شاید برای شنونده مفهوم بوده ولی من چیزی از آنها سر در نمی آورم . هر چه فکر می کنم نمی توانم حدس بزنم چه کسی می تواند آن را جا گذاشته باشد .   بی اختیار می خواهم کاغذ را پاره کرده و درون سطل زباله ی جلوی دفتر بریزم . اما حیفم می آید . دوباره به همان صورت اولش تا می کنم و آن را لای دفتر یاد داشتم می گذارم . شاید مطلب جالبی برای نوشتن باشد . مازیار صدایم می زند . نوبتم شده . باید به سرویس بروم . لنگ و اسفنج را داخل صندوق عقب جا می دهم و به سمت آدرسی که مازیار داده حرکت می کنم . الهی به امید تو !
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو